شب ها هرچه تلاش میکنم که زود بخوابم نمیشود. با آنکه صبح هم فرصت خوابیدن نیست اما باز هم نمیدانم چرا شب ها زود خوابم نمیبرد. صبح که با فحش و ناسزا گفتن به خودم و اموات از تخت کنده میشوم، اولین تصمیمم بعد از دیدن قیافه ام توی آینه دستشویی این است که امشب زود میخوابم حتما... و البته که نمیخوابم.
الان که دارم اینها را تایپ میکنم سرم از درد دارد میترکد. آنقدر که چشم هایم میخواهند از جایشان بیرون بزنند. از عید به این طرف تقریبا هر روز سر درد دارم.
چراغ های هال روشن است و احتمالا تلویزیون بصورت میوت دارد برای خودش چیزی نشان میدهد. و فکر کنم بابام در همین حال خوابش برده باشد. چون نه صدای ورق های پاسور می آید و نه صدای پلاستیک روی ریموت کنترل رسیور که نشان دهد دارد کانال ها را بالا و پایین میکند.
میدانید، بابام یک عادت مسخره دارد. حوصله اش که سر میرود هی با خودش ورق بازی میکند و این آدم را دیوانه میکند.
راستی، تازگی ها یاد گرفته است بیاید وسط هال بخوابد. این کارش واقعا مزخرف است.
البته خواهرم هم برای خودش عادت های خاصی دارد. شب ها مثل روح سرگردان میشود. مدام دارد به همه جا سرک میکشد و صدایش از همه جا می آید. حتی ممکن است ساعت ۳ نیمه شب دلش خواسته باشد برای خودش نودل درست کند و برود وسط اتاقش بشیند نودل بخورد و آخر کاسه اش را هورت بکشد.
و خودم بعد از اینکه چندتایی دونقطه ستاره را با فوت فرستادم، چشم هایم را میبندم و سعی میکنم بخوابم.
۲ نظر:
سلام
بلاگتو از ریدر خوندم
و انگیزه داد واسه ی نوشتن به من...
و دلم خواست بگم متنفرم از هر چی :* ست
از همه ی بوسه های مجازی و این وضعیت...
چرا سردرد سلمان؟ امیدوار بودم تو این مدت که نبودی همه چی سرجاش باشه، کار و بار خوب پیش میره؟ کم مینویسی آخه
ارسال یک نظر