یکشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۹۲

625

از وقتی که ساعت ها را جلو کشیده اند احساس میکنم از همه چیز عقب افتاده ام. انگار که همه چیز روی دور تند رفته باشد. تا چشم به هم میزنی شب شده و یک راست باید بروی بیوفتی روی تخت خواب. همین.

راستش را بخواهید، الان اصلا یادم نمی آید که آمدم اینجا چه بنویسم، مهم هم نیست البته.
دلم میخواهد الان از این بنویسم که من عاشق ساعت هستم، عاشق کفش و تیشرت هم هستم. عاشق چیزهای دیگری هم هستم که نمیشود ازشان بنویسم، اما واقعا این ها را دوست دارم. حاضرم کیون لخت توی خیابان راه بروم، اما ساعت و کفش خوب داشته باشم.
و خوب بودن نسبی است البته. ممکن است من با یک جفت آدیداس آبی رنگ و همین سواچ مشکی رنگی که طناز دلبرانه ام پارسال برایم هدیه گرفته عرش را سیر کنم، اما شما با کفش فیلان و رولکس هم حال خوبی نداشته باشید.

همین چند روز پیش بعد از ظهر، توی راه که میرفتم سر کار، پشت یکی از چراغ خطرها ناگهان هوس کردم یکی از این سواچ های رنگی داشته باشم. از همان ها که پارسال یکی از آن آبی هایش را برای طناز دلبرانه ام هدیه خریدم. میدانید، من عاشق رنگ قرمز ام. اگر میشد، شلوار جین قرمز هم میپوشیدم.
از پشت همان چراغ خطر مسیر را عوض کردم و خودم را به نزدیک ترین ساعت فروشی رساندم و خریدمش.
میدانید؟ تا نمیخریدمش خیالم راحت نمیشد!!
حالا هر بار که روی دستم باشد، حس میکنم کلی انرژی دارم.. حس میکنم از ریتم دنیا کمتر عقب میمانم.. حس میکنم کودک درونم هنوز دارد زندگی میکند

یکشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۹۲

سال ۹۱ در ۱۲ شماره

  1. از آخرین روزهای اسفند توی بیمارستان بودیم. حال پدر بزرگم اصلا خوب نبود و ۲ بار پشت سر هم عمل شد. جراحی دوم بکلی حالش رو خراب کرده بود. گذشته از مشکلات فیزیکی، هوش و حواسش اصلا خوب نبود.. تقریبا هیچ چیز و هیچ کسی رو نمیشناخت. وای از چشمهاش.. چشمهاش دیگه روح نداشتن. به هر زحمتی که بود تا قبل از سال تحویل آوردیمش خونه. روز به روز حالش خراب تر میشد. کاری از دست کسی بر نمیومد.
  2. پدر بزرگم فقط نفس میکشد. تمام وقت روی تخت توی اتاقش افتاده بود و با سرم تغذیه میکرد. ۱۴ اردیبهشت افتتاحیه ی فروشگاهمون بود و از فردا کار شروع شد.
  3. آخرهای خرداد بود که بالاخره پدر بزرگم تمام کرد و از اون همه درد و رنج خلاص شد.
  4. حسابی مشغول کار بودیم. از ۹ و نیم صبح تا ۱۲ شب. هیچ فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه.
  5. باز هم کار. اواخر مرداد ۲ هفته ماموریت رفتم چین. تجربه ی خیلی خوبی بود.
  6. باز هم کار. فقط کار
  7. از اول مهرماه محل کارم عوض شد. مسئولیت های بیشتر و طبیعتا دردسرهای زیادتر.
  8. و باز هم فقط کار
  9. از پاییز چیزی یادم نمیاد.. فقط کار
  10. شروع زمستان. بدون هیچ چیز جدیدی. همان کار همیشگی
  11. وضعیت اقتصادی نابسامان. گرانی. فروش پایین
  12. پایین ترین میزان فروش
به همه ی این ها خستگی و یکنواختی و دردسرهای خاص هر کاری را هم اضافه کنید. هیچ وقتی برای خودت و خانواده ت و کارهای شخصی نداشتن و خیلی چیزهای دیگه رو هم اضافه کنید.
همیشه فکر میکردم آدم وقتی کاری که دوست داره رو انجام بده دیگه خستگی نداره.. یکنواختی نداره.. روزمرگی نداره.. اما از همینجا باید اعتراف کنم که کار، هر چیزی که باشه، همه ی اون محدودیت ها و سختی ها رو به همراه خودش میاره.

جمعه، فروردین ۰۲، ۱۳۹۲

یادداشت پیدا شده در خانه تکانی

از میان هزار و یک آدم زندگیت، گاهی یک نفر و فقط یک نفر هست که می شود برداری اش بنشانی توی لایه های شخصی زندگی ات. و بشود و بتوانی از هر دری و از هر حسی، خوشایند یا ناخوشایند با او حرف بزنی، برایش تعریف کنی، نشانش بدهی، بی آنکه نگران تصویرت باشی. که اصلا این آدم بشود تو، خود ِ خود ِ تو، انگار حضورش با تو یکی باشد، انگار حضور نداشته باشد. همان جور برهنه و عریان باشی با او، انگار در خلوت خودت.

سخت است، اما اگر از این یک نفرها پیدا کردی جایی، بردار لایه ی دوست نداشته ها و برهنگی ها و نگفته ها و نشان نداده هایت را بگذار جلویش، روی میز، خودت را در این موقعیت تجربه کن و این تجربه ی منحصر به فرد را آویزان کن یک جایی سر در زندگیت!!

دوشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۹۱

از اون موقع ها كه..

مغزت از خستگى ديگه از كار افتاده اما لنتى خاموش نميشه
دو سه روزه نخوابيدى اما هيچ نشونه اى از خواب نيست
تنگى نفس دارى
از اون موقع ها كه نميدونى چه اتفاقى داره ميوفته
كه دلت ميخواد هرچه زودتر از اين كابوس بيدار بشى
كه همه چيز از اول داره از جلو چشمات رد ميشه
از اون موقع ها كه هرگز تصورش رو نميكردى
از موقع ها كه سنگينيش داره خفه ت ميكنه