- از آخرین روزهای اسفند توی بیمارستان بودیم. حال پدر بزرگم اصلا خوب نبود و ۲ بار پشت سر هم عمل شد. جراحی دوم بکلی حالش رو خراب کرده بود. گذشته از مشکلات فیزیکی، هوش و حواسش اصلا خوب نبود.. تقریبا هیچ چیز و هیچ کسی رو نمیشناخت. وای از چشمهاش.. چشمهاش دیگه روح نداشتن. به هر زحمتی که بود تا قبل از سال تحویل آوردیمش خونه. روز به روز حالش خراب تر میشد. کاری از دست کسی بر نمیومد.
- پدر بزرگم فقط نفس میکشد. تمام وقت روی تخت توی اتاقش افتاده بود و با سرم تغذیه میکرد. ۱۴ اردیبهشت افتتاحیه ی فروشگاهمون بود و از فردا کار شروع شد.
- آخرهای خرداد بود که بالاخره پدر بزرگم تمام کرد و از اون همه درد و رنج خلاص شد.
- حسابی مشغول کار بودیم. از ۹ و نیم صبح تا ۱۲ شب. هیچ فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه.
- باز هم کار. اواخر مرداد ۲ هفته ماموریت رفتم چین. تجربه ی خیلی خوبی بود.
- باز هم کار. فقط کار
- از اول مهرماه محل کارم عوض شد. مسئولیت های بیشتر و طبیعتا دردسرهای زیادتر.
- و باز هم فقط کار
- از پاییز چیزی یادم نمیاد.. فقط کار
- شروع زمستان. بدون هیچ چیز جدیدی. همان کار همیشگی
- وضعیت اقتصادی نابسامان. گرانی. فروش پایین
- پایین ترین میزان فروش
همیشه فکر میکردم آدم وقتی کاری که دوست داره رو انجام بده دیگه خستگی نداره.. یکنواختی نداره.. روزمرگی نداره.. اما از همینجا باید اعتراف کنم که کار، هر چیزی که باشه، همه ی اون محدودیت ها و سختی ها رو به همراه خودش میاره.
۱ نظر:
و برگ گل ات... و رشد رابطه... و تجربه های تازه...برگ گل ات..
ارسال یک نظر