چهارشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۷

164

هوا دیگه کم کم سرد شده. مخصوصا شب ها. اونقدر سرد شده که پنجره م رو به روی نسیم خانوم هم بستم!. به همین راحتی ۱ ماه از پاییز هم گذشت.

دلم واسه هوای سرد و بارونی تنگ شده. دلم واسه کاپشن و کلاه زمستونی تنگ شده. واسه وقتایی که هدفون توی گوشت میذاری و کلاه رو میچپونی روی کله ت و با تنهایی هرچقدر که دلت خواست قدم میزنی... اینقدری که نوک دماغت قرمز و بی حس بشه و هی "فین-فین" کنی!

میدونی همین الان هوس چی کردم؟ یه لیوان بزرگ "هات چاکلت" یا "میلک شیک شکلاتی" که با این آهنگ گوش کنی. جون من حتما گوشش کن...

این چند روز مشغول خوندن یه رمان آبکی به اسم همخونه بودم. تنها انگیزه ام واسه تمام کردنش فقط این بود که هرچه زودتر میخواستم ببینم نویسنده ی محترم چطوری میخواد این قصه ی مسخره رو تمام کنه. داستانش مثه فیلم های دهه ی ۳۰ بود. چیزی هم که خیلی برام جالب بود اینکه در مدت ۱ سال ۱۲ تا چاپ ۳۰۰۰ تایی داشت!!!

هیچ نظری موجود نیست: