شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۷

هی با تو ام...

همه ش رو ازم گرفتی... یعنی همون یه ذره ای هم که ازش باقیمونده بود و دلم بهش خوش بود رو ازم گرفتی.
هنوز هم نمیدونم چرا این کار رو کردی. واقعا اسم این کارت رو نمیدونم چی باید بذارم. تنها چیزی رو که میدونم ایه که نفهمیدی داری چیکار میکنی... خیلی چیزا رو نفهمیدی، فقط ظاهر قضیه رو دیدی و یکطرفه قضاوت کردی.
همیشه پیش خودم یه تصور دیگه ازت داشتم. تصوری خیلی بهتر از این چیزی که دیدم. دیگه نمیتونم همون حس سابق رو بهت داشته باشم... چون اون چیزی که توی ذهنم بود دود شد رفت هوا.
اصلا دیگه اهمیتی نداره!

***

فکر نمیکنم تا الان هیچ وقت اینجا رو خونده باشه که حالا هم بیاد و ببینه اما لازم داشتم تا یه کوچولو راجع بهش بنویسم. نمیتونم بگم ناراحت نیستم ولی زیاد نیست. چیزیه که پیش اومد و خوبه که تمام شد!

هیچ نظری موجود نیست: