پنجشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۷

بارون

دیشب و پریشب نم نمک بارون میومد. هوا واقعا ملس بود. با اینکه در طول این یکی دو هفته همه ش دوندگی داشتم و خیلی خسته بودم اما دلم نیومد از خونه نزنم بیرون. این ۲ شب فقط خودم و تنهایی با ماشین میرفتیم بیرون. توی خیابون یه جای دنج و نسبتا خلوت پیدا میکردم و پارک میکردم. یه آهنگ ملایم هم میذاشتم طوری که صدای قطره های بارون رو که به در و دیوار ماشین میخوردن رو بشنوم... و بیرون رو تماشا میکردم. ماشینا... آدما... نورهای رنگ و وارنگ که توی قطره های آب ِ روی شیشه ماشین خورد میشدن...
نمیدونی این حرکت رو چقدر دوست دارم. همه چیز یادم میره. زمان و مکان از دستم در میره. واقعا لذت بخشه.

هیچ نظری موجود نیست: