دوشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۸

ادعا

بعد از ظهر با یکی از رفقا رفته بودم تا یکی دو ساعتی با هم تنیس بازی کنیم. تقریبا 20 دقیقا از زمانمون مونده بود که 2 نفر دیگه اومدن و روی نیمکت ها نشستن و داشتن کم کم آماده میشدن که بعد از ما بیان تو زمین. یه نیم نگاهی هم به بازی ما داشتن.

من و دوستم نزدیک به 2 ساعت بازی کرده بودیم و حسابی خسته بودیم و هر از گاهی توپ های ساده رو هم تررر میزدیم. اینجا بود که خنده های تمسخر آمیز یکی از اون پسرا واقعا آزار دهنده بود. دیگه کم مونده بود که بیاد داد بزنه سرمون و ایراد بگیره.
وقتمون تمام شد و جمع کردیم اومدیم بالا و آروم آروم شروع کردیم به لباس پوشیدن و آماده شدن واسه رفتن.
سر و وضع و تجهیزات یارو رو که دیدم تو دلم گفتم طرف باید از اینا باشه که تخمش رو تو زمین تنس کاشتن، ته ِ حرفیه ایه!

روی همون نیمکت ها نشستیم تا یه ذره خستگی در کنیم و بعدش بریم. اتفاقا بدم هم نمیومد تا بازی اون پسره رو ببینم.
حالا اونا بازی میکردن و من تو دلم میخندیدم. باور کن هیچ کدومشون توپ رو 2 بار هم نمیتونستن برگشت بدن. اگه back hand میزد توپش میرفت تو آسمون. بازیشون بیشتر شبیه به بدمینتون بود تا تنیس.
حالا که نزدیک یه ربع از بازیشون گذشته بود معنی نگاهم رو خوب میفهمید. عصبی میزد. به زمین و توپ و راکت فحش میداد.
دوستم گفت بیا بریم، طرف الان دیگه قاطی میکنه!

یارو در نگاه اول نماد یه تنیسور واقعی بود، هیچی کم نداشت. ولی بیچاره نمیدونست اون کسی که باید بازی کنه خودشه، نه راکت بابولات 300 تومنیش و توپ های ویلسونش!