چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۸

انحنا

امروز بعد از چیزی نزدیک به 2 سال رفتم دانشگاهمون تا مدرکم رو بگیرم و بذارمش در ِ کوزه و از آب ِ خنکش نوش جان کنم.
بجز اون دانشکده فنی که درست ترم بعد از تمام شدن درسم افتتاحش کرده بودن هیچ فرق خاصی نکرده بود. چرا، درب ورودی آموزش رو هم برقی کرده بودن!
اولین چیزی که در لحظه ی ورود به آموزش توجه م رو جلب کرد صدای کش دار و خسته ی کشیده شدن دمپایی های آبدارچی اونجا بود که طبق معمول از این اتاق به اون اتاق میرفت و سینی و استکان ها رو دستش بود. هیچ فرقی نکرده بود، حتی اون کُت سرمه ای رنگش!
وقتی دیدمش ناخوداگاه یاد پایان ترم ها افتادم که توی سالن واسه خودش میچرخید و احساس رییس بودن داشت. حتی گاهی وقتا میومد بالاسرت و طوری برگه امنتحانیت رو نگاه میکرد که انگار خودش جواب همه سوالات رو میدونه و در عین حال هرچی که روی برگه نوشتی اشتباهه!
بعد از اینکه چند ساعتی منتظر مسئول فارغ التحصیل ها بودم بالاخره خانوم تشریف آوردن و مدرک رو گذاشت کف دستم.
توی این مدت کلی واسه خودم پرسه زدم.

این بلوار روبروی دانشکده عمران بود و به قسمت ابتداییش میگفتیم "انحنا"
مثه اون قدیما چند دقیقه ای رفتم و نشستم اون لب. یه عالمه خاطره از جلو چشمم رد شد.
درست روبروی میدون اصلی دانشگاه بود و یکی از نقطه های مهم و حساس. سر قفلی اینجا به نام من و شهاب و امید بود.
چه روزهایی که تمام وقت اینجا مینشستیم و میگفتیم و میخندیدیم. توی سرما و گرما، آفتاب و برف و بارون. حتی از تریا چایی میخریدیم و همونجا میخوردیم.
به جرات میتونم بگم از کل مدت زمانی که من دانشگاه بودم، 50% ش در "انحنا" بوده!
امروز دلم واسه دانشگاه و زندگی دانشگاهی تنگ شد.

پ.ن: این عکس رو خودم نگرفتم.

۱۱ نظر:

شهریار گفت...

وای پسر منو بردی به 4 سال پیش....

ضمنا خسته نباشیدا! در آموزش بالای 2 ساله که برقی شده!

پریزاد گفت...

امان از خاطره ها .... منم دلم هوای دانشگاه و خوابگاه رو کرد .... شاید به جرات می تونم بگم دوران طلاییه زندگیم بود ....

Unknown گفت...

چقدر خاطره های باحال باحالن...
بعضی وقتا واقعا دلتنگشون میشیم، هرچند که من دانشگاه که نرفتم، ولی خوب کلا خاطره ها رو گفتم. :دی
_____________________________
می گم که سلمان این "شهریار" همون Thundercat Vampire هست؟
تازه امروز یادم افتاد. :دی

خانومی گفت...

هیچی دیگه میبینم که کلا همه یاد دوران دانشگاه افتاده اند و گفته اند هییییییییییی روزگار ..کجایی دانشگاه که یادت بخیر..
منم همینو میخواستم بگم
و دیگه اینکه می بینم که همه تحصیل کرده میباشیم بسی.
:)))))))

شهریار گفت...

یادته اول صبح به عشق چی میرفتی دانشگاه؟؟؟

WC !!!!

شهریار گفت...

یادمه یه بار با یکی از هم خونه های گرامی میرفتیم سر کلاس که شما رو دیدیم روی انحنا، کلاس 2 ساعت بعد تعطیل شد و داشتیم با همخونه گرامی میرفتیم خونه که ناهاری که اون یکی همخونه پخته بود رو بخوریم که شما رو باز هم روی انحنا ملاقات کردیم!

شهریار گفت...

اوه یاد سرمای اول صبح شهرکرد افتادم....

وقتی از تهران با اتوبوس میرسیدی و باید هنوز آفتاب در نیومده پیاده میشدی....

ساک رو از بار میگرفتی و با تمام وجود میلرزید....

و وقتی وارد خونه میشدی باز هم میلرزیدی....

موقع روشن کردن بخاری میلرزیدی....

میاومدی تا صبح 3 ساعت بخوابی و...

باز هم میلرزیدی!

من گفت...

حالا چرا اینجا حساس و مهم بوده؟! :دی

شیما گفت...

واقعا بعد از اینکه درسمون تموم بشه دلمون واسه دانشگاه تنگ میشه؟
من که فقط دوس دارم زود درسمو تموم کنم.
راستی اگه اینویز بودم کار خاصی نمیکردم. اما اگه سوپر نچرال بودم بدون شک دوس داشتم مایند ریدر بودم.

مرجان گفت...

ميگم اگه خداي نكرده يكي تصادفا جاي شما رو تو انحنا ميگرفت چيكارش ميكردين؟؟؟؟؟

x بانو! گفت...

آخی، ما هم یه میدون مانند تو محوطه ی دانشگاه داشتیم که بهش میگفتیم گردالی! یادش بخیر...