کمی از 6 گذشته که میرسم خونه.
هیچ کس نیست.
لباس هام رو عوض میکنم و از روی عادت پای تلویزیون روی کاناپه ولووو میشم.
مزخرفات همیشگیش رو داره پخش میکنه.
حس میکنم پلک هام سنگین شدن.
یادم می افته چهار پنج روزه که قرار بوده واسه یه نفر چند تا فرم رو باید برم براش پرینت رنگی بگیرم.
حال بیرون رفتن از خونه اصلا نیست ولی مجبورم.
آلارم گوشیم رو تنظیم میکنم روی 7 و همونجا خوابم میره.
آلارم صداش در میاد.
بابا از سر کار برگشته، صداش میاد اما خودش رو نمیبینم!
میام توی اتاقم و میشینم پشت کامپیوتر تا اون فایل های کوفتی رو بریزم روی فلش.
خر میشم و mailbox م رو باز میکنم.
یه کم ایمیل بازی.
حماقت میکنم و گوگل ریدر رو باز میکنم.
...
نمیدونم ساعت چنده اما مامان و شیوا هم برگشتن خونه، متوجه نشده م کِی اما الان صداشون رو میشنوم.
بعد از یه مدت مامان میگه میای برات چای بریزم؟
بدون اینکه بفهمم چی میگه جواب میدم آره.
بعد از گذشت یه زمان نامعلومی باز میگه برات بیارم تو اتاقت؟
و من فقط میگم نه الان خودم اومدم!
چند بار دیگه این مکالمه تکرار میشه، جواب های من یکسان ولی لحن مامان شدیدتر.
....
دوباره صدای مامانم میاد که داره داد میزنه اگه دوست داری بیا شام ولی فقط یک بار صدات میکنم.
نمیدونم چرا لحنش اصلا خوب نیست!
ساعت رو نگاه میکنم، 10 و 5 دقیقه.
امشب هم نشد پرینت بگیرم.
سر میز موعضه میکنن، گوش نمیکنم، جواب هم نمیدم، فقط تند تند میخورم که فوری برگردم اینجا.
میشینم این چرت و پرت ها رو مینویسم.
به خودم میگم 11 حتما میرم دوش بگیرم.
احتمالا ساعت از 1 گذشته و وقتی همه خوابیدن و خونه ساکت شد تازه متوجه میشم که چه خبره.
هول هولکی میرم دوش میگیرم و جفت پا میرم تو تختم.
خواستم بگم یه همچین زندگی باحالی دارم من.
هیچ کس نیست.
لباس هام رو عوض میکنم و از روی عادت پای تلویزیون روی کاناپه ولووو میشم.
مزخرفات همیشگیش رو داره پخش میکنه.
حس میکنم پلک هام سنگین شدن.
یادم می افته چهار پنج روزه که قرار بوده واسه یه نفر چند تا فرم رو باید برم براش پرینت رنگی بگیرم.
حال بیرون رفتن از خونه اصلا نیست ولی مجبورم.
آلارم گوشیم رو تنظیم میکنم روی 7 و همونجا خوابم میره.
آلارم صداش در میاد.
بابا از سر کار برگشته، صداش میاد اما خودش رو نمیبینم!
میام توی اتاقم و میشینم پشت کامپیوتر تا اون فایل های کوفتی رو بریزم روی فلش.
خر میشم و mailbox م رو باز میکنم.
یه کم ایمیل بازی.
حماقت میکنم و گوگل ریدر رو باز میکنم.
...
نمیدونم ساعت چنده اما مامان و شیوا هم برگشتن خونه، متوجه نشده م کِی اما الان صداشون رو میشنوم.
بعد از یه مدت مامان میگه میای برات چای بریزم؟
بدون اینکه بفهمم چی میگه جواب میدم آره.
بعد از گذشت یه زمان نامعلومی باز میگه برات بیارم تو اتاقت؟
و من فقط میگم نه الان خودم اومدم!
چند بار دیگه این مکالمه تکرار میشه، جواب های من یکسان ولی لحن مامان شدیدتر.
....
دوباره صدای مامانم میاد که داره داد میزنه اگه دوست داری بیا شام ولی فقط یک بار صدات میکنم.
نمیدونم چرا لحنش اصلا خوب نیست!
ساعت رو نگاه میکنم، 10 و 5 دقیقه.
امشب هم نشد پرینت بگیرم.
سر میز موعضه میکنن، گوش نمیکنم، جواب هم نمیدم، فقط تند تند میخورم که فوری برگردم اینجا.
میشینم این چرت و پرت ها رو مینویسم.
به خودم میگم 11 حتما میرم دوش بگیرم.
احتمالا ساعت از 1 گذشته و وقتی همه خوابیدن و خونه ساکت شد تازه متوجه میشم که چه خبره.
هول هولکی میرم دوش میگیرم و جفت پا میرم تو تختم.
خواستم بگم یه همچین زندگی باحالی دارم من.
۵ نظر:
لايك مخصوص واسه سطر 15 ام!
همه گيره !
ساعت 8 رسیدم خونه. گفتم سریع یه دوش می گیرم، شام می خورم که امشب ده نشده بخوابم. چشام داشت می سوخت از خستگی. یه چرخی که زدم میل باکسو باز کردم، داشبورد وبلاگ و آخرش خر شدم و گودر، ساعت 11 است، هنوز نه دوش گرفتم نه شام خوردم، نه خوابیدم!!! بــــــله بــــــله
مثل اینکه مادرها تصویر ازلی هستن :دی
من كه از غرغر مامان در امانم ايضن بابا
ولي مشكل دير خوابيدن اگر براش قرصي چيزي يافتي من را هم خبر كرد ثواب داره داداش
ها ها ها
نیم ساعت پیش با همین حماقت اومدم وب گردی... ولی خوب خواهرم فقط 10 دقیقه بهم تایم داده از الان... بشمار 1....
امیدوارم بلند شم زودتر
امروز در برابر اعتیاد به نت خیلی مقاومت کردم
ارسال یک نظر