چهارشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۹

517

خسته ام، بیشتر روحی البته، خیلی.
بی تفاوتی مزمن پیدا کرده ام. هیچ کس و هیچ چیز به آنجایم هم نیست. اصلا برایم مهم نیست.
نه از ته دل خوشحال میشوم و نه عمیقا ناراحت. خنثی شده ام. خوشی و نا خوشی ام دوام ندارد. همه شان شاید 5 ثانیه بیشتر طول نکشند.
گیجم. سردرگمم. بی هدفم. اگر بپرسی، نمیدانم چه میخواهم، واقعا نمیدانم. انگار که زندگی ام مثل یک نقطه شده.
تنها چیزی که خیلی عذابم میدهد ظاهر غلط اندازم است. اینکه هیچ کس، مطلقا هیچ کس حتی تصور هم نمیکند که من هم برای خودم هزار جور فکر و خیال و کوفت و زهر مار دارم.
گاهی اوقات غلط انداز بودن سخت است، درد دارد. سختی اش این است که کسی تو را جدی نمیگیرد، و این درد دارد.

۱ نظر:

نگار گفت...

هیچ کس، مطلقا هیچ کس حتی تصور هم نمیکند که هیچ کس هم برای خودش هزار جور فکر و خیال و کوفت و زهر مار داره!تین روزا حال همه مون همینه بدون اینکه بدونیم!