چهارشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۰

being You

تو بلوار اصلى شهرك هيچ كس نيست. نم نم داره بارون مياد. هنوز سرم از نوشيدنى داغه. هوا عاليه. هدفون تو گوشمه. فقط عشقولانه كمه. خدا ميدونه چندبار كل بلوار رو رفتم و برگشته م. دلم ميخواد تا ابديت همينطور برم و برگردم...

دوشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۹۰

چهارشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۹

535

تقریبا 10 روز میشه که عمو جان واسه تعطیلات از آمریکا اومده اینجا. بعد امروز اومده به من با یه لحن تعجب گونه ای میگه:
چرا همه ی این دخترهایی که من بیرون میبینم اینقدر خوشگلن؟! به خدا به عمرم این همه گورجس یکجا ندیده بودم!
یه نگاه ِ نا امیدانه ای بهش انداختم و گفتم: مطمئنی داری آمریکا زندگی میکنی؟

یکشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۹

کمک لطفا

اونقدر عجول و دست پاچه ام که حتی قبل از اینکه یه نگاهی به لیست کالج ها و دانشگاه های نیویورک بندازم، اول از همه میرم قیمت خونه و آپارتمان 1 خوابه ی شصت هفتاد متری توی بروکلین و کویینز و منهتن و آپر ایست ساید رو چک میکنم. و با وقاحت تمام چند مورد رو هم پسند میکنم!!!
اصولا همیشه تا یاد دارم همینقدر هول بوده ام. اگه برای رسیدن به چیزی، یه پروسه و مراحلی وجود داشته باشه من همیشه از آخر به اول شروع میکنم!

این دفعه دیگه جدی جدی تصمیم گرفته ام. خسته شده ام از بس سعی کردم خودم رو با اون چیزی که هستم وفق بدم. واسه 1 بار هم که شده میخوام تو زندگیم لگد بزنم به همه ی چیزهایی که دارم و برم دنبال اون چیزی که دلم همیشه میخواسته.

میخوام از اول شروع کنم برم گرافیک و یا طراحی داخلی (و کلا توی این زمینه) بخونم. فقط هم میخوام نیویورک باشم.
اما...
در زمینه apply کردن و این چیزا با گاو هیچ فرقی ندارم. واسه همین یه خورده از اون کسانی که آشنایی دارن راهنمایی لازم دارم که مثلا از کجا باید شروع کرد؟ با کی مکاتبه کرد؟ و الخ
از اینجا لیست کالج ها و دانشگاه های نیویورک رو پیدا کرده ام، اگه لازم باشه به همه شون درخواست میدم.

خلاصه اینکه ممنون میشم اگه راهنماییم کنید.

پنجشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۹

533

یکی از بدبختی های یه آدم عینکی اینه که وقتی توی آرایشگاه آقاهه میره عقب و توی آینه ازت میپرسه "دیگه دستوری نیست؟" هی باید چشمات رو ریز کنی و در حالی که وانمود میکنی میبینی، بگی نه، خوبه، مرسی.

چهارشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۹

532

امروز یدونه مانکن پشت ویترین SISLEY دیدم، از بس که لباس هاش خوشگل بودن دلم میخواست یکجا بخرمش بذارمش تو اتاقم!

پنجشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۹

در تاکسی اتفاق افتاد - واقعی

من صندلی جلو بودم، یه خانوم خیلی چادری میان سال هم پشت سر راننده نشسته بود. نزدیکای مقصدش که داشت می‌رسید از راننده پرسید کرایه ش چقدر میشه و بعد با چادرش گوشه یه دویست تومنی رو گرفته بود و با همون وضع دستش آورد سمت آقای راننده. یارو هم که خیلی راننده بود کاملا خونسرد از توی داشبورد یدونه انبر دست برداشت و پول رو گرفت.

یعنی منفجر شدم با این حرکت

چهارشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۹

530

1- صبح ها که از خواب بیدار میشم هنوز خسته م. قبلا ها وقتی به اندازه کافی میخوابیدم لااقل صبح دیگه خستگی جسمی نداشتم اما این روزها حتی اگه ساعت 8 هم برم لالا باز هم فردا صبح مثه یه آدمی میمونم که شب قبل تا تونسته کتک خورده.

2- دیگه حالم از اخبار و همه ی اون مزخرفاتی که داره دور و برمون اتفاق می افته به هم میخوره. میدونی، دیگه کلافه شدم از بس که هی خوندم و شنیدم و دیدم و هی بیشتر متنفر شدم. دلم میخواد "گاو" باشم و هیچی نفهم. باورت نمیشه اما گاهی وقتا حس میکنم واسه چند لحظه جنون آنی بهم دست میده.

3- دلم میخواست اونقدری شهامت داشتم که بتونم بزنم زیر همه چیز... کار، زندگیم، پول، خانواده... حتی خودم. واقعا دلم میخواست اونقدر جرات داشتم که از همه چیز و همه کس ببُرم. دلم میخواد دونه به دونه وابستگی هام رو قطع کنم. یعنی دیونه شد ام بد فرم. داغونم.