1- صبح ها که از خواب بیدار میشم هنوز خسته م. قبلا ها وقتی به اندازه کافی میخوابیدم لااقل صبح دیگه خستگی جسمی نداشتم اما این روزها حتی اگه ساعت 8 هم برم لالا باز هم فردا صبح مثه یه آدمی میمونم که شب قبل تا تونسته کتک خورده.
2- دیگه حالم از اخبار و همه ی اون مزخرفاتی که داره دور و برمون اتفاق می افته به هم میخوره. میدونی، دیگه کلافه شدم از بس که هی خوندم و شنیدم و دیدم و هی بیشتر متنفر شدم. دلم میخواد "گاو" باشم و هیچی نفهم. باورت نمیشه اما گاهی وقتا حس میکنم واسه چند لحظه جنون آنی بهم دست میده.
3- دلم میخواست اونقدری شهامت داشتم که بتونم بزنم زیر همه چیز... کار، زندگیم، پول، خانواده... حتی خودم. واقعا دلم میخواست اونقدر جرات داشتم که از همه چیز و همه کس ببُرم. دلم میخواد دونه به دونه وابستگی هام رو قطع کنم. یعنی دیونه شد ام بد فرم. داغونم.
۳ نظر:
واي سلمان راستشو بگم؟خيلي خوشحال شدم كه اين پستتو خوندم چون دقيقا منم اينچند وقته اين جوريم
فكر ميكردم شايد به خاطر مريضي بود كه كشيدم
حقيقتش خوشحال شدم تنها من نيستم كه اينجوري شدم و دارم ديونه نميشم و يكي ديگه هم مث من هس
دوران مسخره اي شده
داداش كامل مي فهممت اين روزگار ديگه
يكم به خودت استراحت بده
خوب لامصب چند روز تنهايي پاشو بيا اينجا پيش من يك آب و هوا عوض كن يكم ول بگرد تا سر حال بياي مرد
خستتتتتتتتتتتتتتته نباشی مهندس.خستگی یه نعمت بزرگه نمی ذاره زیاد به تلخیها فکر کنی.
ارسال یک نظر