چهارشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۹۰

از او که حرف میزنم از احسان حرف میزنم *

چند روز پیش داشتم با دوستم احسان تلفنی حرف میزدم. این دوستم احسان خیلی بیشتر از دوست است. شریک کاری هم هست البته اما باز هم بیشتر از شریک است. به هر حال رفیق خوبی ست، احسان را میگویم.
راستش را بخواهید من و احسان از همین وبلاگ کوفتی همدیگر را پیدا کردیم. داستانش کمی مفصل است و دقیقا نمیدانم که من او را پیدا کردم یا او مرا. البته در واقع یک نفر دیگر بود که دست ما را در دست هم گذاشت.
همان روزی بود که او شاگرد خصوصی داشت و من که بهش زنگ زدم گفت که بعدا خودش با من تماس میگیرد.
این احسان آدم خیلی جالبی ست. از آنهایی ست که زیاد مثل شان پیدا نمیشود، لااقل من که تا به حال از اینجور دوست و رفقا نداشته ام. خیلی کتاب میخواند، شعر میگوید، با شهیار قنبری عیاق است و هر از گاهی در برنامه های تلویزیونی اش گه گداری با احسان گپ میزند. قبل ترها کله اش خیلی بوی قرمه سبزی میداد و بیشتر وقت ها خودش را نخود آش های سیاسی میکرد اما خدا را شکر باد کله اش خالی شد.
راستی، دارد برای نیویورک تایمز داستان کوتاه مینویسد. من این ماجرای داستان کوتاه نوشتنش برای نیویورک تایمز را روزی فهمیدم که با هم رفته بودیم شهر کتاب و احسان یک دفترچه ۱۲ هزار تومانی و چندتا خودکار شیک و پیک خرید. همانجا برایم گفت که میخواهد با این خودکارها توی آن دفتر ۱۲ هزار تومانی داستان کوتاه بنویسد و بفرستد برایشان. من هم همانجا ازش قول شرف گرفتم که اگه کارهایش رو به راه شد و رفت نیویورک، من را به عنوان تایپیست شخصی (یا هر بهانه دیگری) با خودش به نیویورک ببرد. راستش را بخواهید از حسادت دق میکنم اگر کسی از آنهایی که میشناسم به نیویورک برود و من نتوانم بروم. به هر حال تا این حد انسان حسود و عقده ایی هستم.
همان موقع که داشتیم تلفنی حرف میزدیم دیده بود که پست جدید نوشتم. اول فکر کردم که از ریدر دارد میخواند اما گفت که همیشه پستها را از وبلاگ میخواند. گفت تقریبا هر روز اینجا را چک میکند.
بعد یهو دلم گرفت. آخر بعد از اینکه بلاگ اسپات فیلتر شد فقط یکی دو نفر بودند که همیشه به اینجا سر میزدند. یلدا یکی از آنهاست. اتفاقا او هم نویسنده ی قهاریست و از همین الان روزی را میبینم که دست آقای "او" را گرفته است و چند سالی است که در پاریس زندگی میکنند. نویسنده شده و اولین کتابش را که چاپ کرده خودش برایم امضا کرده و با دی اچ ال برایم پست کرده. من هم از این کارش کیف کرده ام و عکس صفحه ی اولش را گرفته ام و گذاشته ام توی همین وبلاگم. درست مثل همان روزی که جنایت و مکافات را به عشق یلدا خریدم و صفحه اولش نوشتم که "مثل یلدا میخواهم بگذارمش توی ماهیتابه و بخوانمش". به هر حال یلدا یک چنین آدم تاثیر گذاری است.

اینجور که احسان گفت فکر کنم همه ی ده دوازده تا بازدید روزانه ای که هست، بیشترش بخاطر اون باشه. دلم میخواست فکر کنم احسان جز این ده دوازده تا نیست. از این موضوع میتواند بفهمید که من وانمود میکنم که بازدید روزانه وبلاگ کوفتی ام برایم مهم نیست اما واقعا هست.
یادم میاد پارسال قبل از این ماجرای فیلتر شدن بلاگ اسپات و اینها، یک پست احمقانه نوشتم که روز بعدش نزدیک به ۷ هزار بازدید داشتم. ۹۰۰ و خرده ای لایک هم گرفت حتی. اون موقع احساس سلبریتی بودن داشتم!

*: عنوان پست الهامی از کتاب "از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم" نوشته هاروکی موراکامی بود.

سه‌شنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۰

596

بعد از آنکه ناطور دشت را بستم،‌ رفتم سراغ گری کوپر. اما مسخ را برداشتم چون عشقم کشیده بود که آن را شروع کنم. بدکی نیست اما نمیدانم چرا نمیتوانم سریع بخوانمش. از آن کتاب هاست که تند پیش نمیرود.

این روزها نمیدانم چه میشود مرا. حالم خوش نیست زیاد. همه ش احساس مچالگی دارم. کلا احساسات عجیب و غریبی پیدا کرده ام. حتی احساس سرخوردگی دارم گاهی وقت ها.
شب ها تا دیروقت بیدارم و صبح درست وقتی که تازه خوابم برده، کارگرهای ساختمان بغلی کمپرسور و هیلتی به دست به جان اعصاب و روان آدم می افتند. امروز صبح خواب میدیدم که یک کارگر عوضی مته ی کمپرسور را درست عمود به دیوار اتاقم گرفته بود و داشت دیوار را سوراخ میکرد. تقریبا رسیده بود به کمدی که دی وی دی هایم را در آن میگذارم و با اینکه سوراخ به اندازه یک توپ فوتیال بود ولی باز هم متوجه نشده بود. رفته بودم جلوی حفره و تلاش میکرم که من را ببیند اما گویا کور بود. وقتی فهمیدم که متوجه نمیشود هول هولکی سریال هایم را برمیداشتم و میگذاشتمشان روی تختم. پک فرندز را اول از همه نجات دادم. بعد ناگهان یک مته بزرگتر توی تصویر آمد و آینه و همه ی عطرها و خرت و پرت هایم را داغان کرد. هرچه داد میزدم فایده نداشت. اصلا صدای خودم را هم نمیتوانستم بشنوم.
باور کن در طول این چند هفته که دارند ساختمان کناری ما را تخریب و حفاری میکنند خواب درست و حسابی نداشته ام. بیشتر طول روز سر درد دارم. البته دلیلش هم همین تا صبح بیدار ماندن خودم است.

دیروز اصلا روز خوبی نداشتم. با مادرم یک بحث درست و حسابی کردم. خیلی وقت بود که با هم اینجور اصطکاک نداشتیم. اصولا زورم به مادرم نمیرسد، به هیچ کس نمیرسد اصلا. هرچه برایش دلیل و منطق می آوردم به خرجش نمیرفت. در نهایت خسته شدم و کشیدم کنار. تسلیم شدم. بعدش هم از خانه زدم بیرون تا نصفه شب. وقتی هم برگشتم دوباره با هم دوست شدیم. همیشه همینطور بوده. من کنار میکشم تا وضع درست شود.
اما میدانی، بین خودمان بماند، خسته شده ام. میفهمی؟

یکشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۹۰

595

تیم فوتبال زپرتی دسته شیش امی ام هفته پیش از جام حذفی کنار رفت و الان هم در دقیقه ی ۶۱ از بازی های لیگ، گل اول را خوردم. البته تیمی که دارم باهاش بازی میکنم فصل قبل قهرمان شد و الان هم تیم اول جدوله و تیم خیلی خرکی قوی ایه. به هر حال تا موقعی که دارم اینا رو تایپ میکنم اگه نتیجه عوض شد خبرش رو بهتون میدم.

بالاخره ناطور دشت را تمام کردم. ازش خوشم اومد. خیلی سریعتر میتوانستم تمامش کنم اما نشد. در طول این چند روز گذشته مثل خر کار داشتم. بعد از اینکه نوشتن این پست تمام شد میروم سراغ خداحافظی با گری کوپر.
نکته جدیدی هم که کشف کرده ام اینه که هوس کرده ام تا مدت نامعلومی مثل "هولدن" بنویسم. سعی میکنم دقیقا کپی برداری از اون نباشه اما از این مدل نوشتن خیلی خوشم اومده.

همین چند دقیقه پیش از راندوو برگشتم. خیلی کم بود. نیم ساعت هم نشد. کلاس داشت. وقتی که رفت من هم دیدم حوصله ندارم برگردم خونه. بعد دیدم ماری آن خیلی کثیفه، داخلش که کثافت بود. ماری آن ماشینم است. بردمش کارواش. با ۱۰ تومن عین روز اولش شد. احتمالا فردا هم حسابی بارون میاد.

فردا صبح قرار داد کار جدیدم رو امضا میکنم. فکر کنم بعد از مدت ها این اولین کاری باشه که از ته دلم از انجامش راضی ام.

دوشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۰

594

زن ها این طوری اند که هر وقت کار قشنگی بکنند آدم عاشقشان می شود.
هرچند که خوشگل هم نباشند، هرچند که احمق هم باشند.
آدم عاشقشان می شود و دیگر حواس خودش را نمی فهمد.
خدایا این زن ها آدم را پاک دیوانه می کنند.


ناطور دشت - جی.دی.سلینجر

پنجشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۰

593

امروز ظهر راس ساعت ۱۲ و ۲۷ دقیقه، وقتی که با احسان داشتم تلفنی حرف میزدم، ناگهان از اینترنت بدم آمد. از تمام زمانی که هر روز توی گوگل پلاس و توییتر و فیسبوک صرف میکنم خسته شدم. حتی از نوت بوکم هم بدم آمد. همان لحظه خاموشش کردم و تصمیم گرفتم بروم کتاب بخوانم.
یکی دو هفته پیش با احسان رفته بودم شهر کتاب. من همیشه جو گیرانه کتاب میخرم و میخوانم.
معولا چهار پنج تا کتاب میخرم و تا نخوانمشان، دیگر به کتاب فروشی نمیروم. مثل فیلم و سریال نیست که هر هفته چیزهای جدیدی که آمده را بگیرم و نبینمشان و فقط دی وی دی ها را روی میزم تلنبار کنم و فقط ستون دی وی دی ها را بلندتر کنم.
البته کتاب خواندنم هم جو گیرانه ست. گاهی وقت ها آن چهار پنج کتاب را در طول یک ماه میخوانم و گاهی وقت ها چهار پنج ماه شاید به زور یکی از کتاب ها را بخوانم.
این بار ۲ تا از سلنیجر برداشتم و یکی از موراکامی و یکی از کافکا و "خداحافظ گری کوپر" را هم به عشق "نگین" خریدم. بخاطر اینکه همیشه عاشق رومن گاری بود.
راستی گفتم نگین، الان یادم آمد که چند وقت پیش توی فیسبوک رفتم poke ش کنم. آخر ما فقط همدیگر را پوک میکردیم. بعد از اینکه وبلاگ و ایمیل و همه چیزش، حتی شماره موبایلش را پاک کرد یهو دلم برایش تنگ شده بود. بعد دیدم از توی لیست دوستانش پاکم کرده. استاتوسش را هم زد بود مَرید. ازدواج کرده کره خر. از اینکه فقط من را پاک کرده بود و بقیه ی دوستان مشترکمان سُر و مُر و گنده سر جاهایشان بودند یه کم ناراحت شدم. به هر حال ولی مهم نیست.
داشتم میگفتم که ساعت ۱۲ و ۲۷ دقیقه تصمیم گرفتم کتاب بخوانم.
هر ۵ تا کتاب را روی لبه ی تختم چیدم و بعد تصمیم گرفتم با ناطور دشت شروع کنم. ناطور دشت را برای این خریدم که شاید یکی دو سال پیش یک نفر برای یکی از پست هایم که راجع به نیویورک نوشته بودم کامنت گذاشته بود که هر بار اسم نیویورک به گوشش میخورد ناخوداگاه یاد هولدن کالفید، قهرمان داستان ناطور دشت می افتد و چون من عاشق نیویورک هستم حتما باید این کتاب را بخوانم. حالا با یکی دو سال تاخیر شروع کردم به خواندنش. از ساعت ۱۲ و ۲۷ که شروع کردم تا همین چند دقیقه پیش ۱۲۰ صفحه خواندم. فکر کنم تا چند روز دیگر تمامش کنم.
آنقدر آدم جو گیری هستم که لحن نوشتارم مثل کتاب در آمد. به هر حال هوس کرده ام مدتی این مدلی بنویسم.

یکشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۹۰

592

بیشتر معاملات املاکی های اطراف را چک کرده ای. بیشترشان را نه... همه شان را.
چندتایی شان که تعدادشان به انگشتان یک دست هم نمیرسد به حرف هایت گوش کرده اند و یکی دو مورد معرفی کرده اند. که البته به آن چیزی که دنبالش هستی شباهتی آنچنانی ندارند.
بعد از چند روز تلاش تصمیم میگیری با یکی از دوستانت که جنسیس دارد به همان بنگاه ها سر بزنی. ماشین را جلو دید پارک میکنی و وقتی که از جنسیس پیاده میشوی این بار حسابی تحویلت میگیرند و مدام از کیس هایی که دارند حرف میزنند.
اینجور موقع ها حال آدم از خودش به هم میخورد.

چهارشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۹۰

...but what a shame

هزار بار نوشتم و پاک کردم. اصلا یادم نمیاد که چی نوشتم اما انگار دیگه دستم به نوشتن نمیره. دیگه اون حس راحت و امنیتی که باید داشته باشم رو از دست داده ام. دیگه مثه قبل نمیتونم آزادانه بنویسم.
هر جمله ای که مینویسم، بعدش ده بار میخونمش و بهش فکر میکنم و دست آخر انگشتم رو نگه میدارم روی backspace و همه ش رو پاک میکنم.
میخواستم بیام و از کار جدیدی که میخوام انجام بدم بنویسم، از احساساتم، از روزمره هام، از همه ی اون چیزهایی که این روزهای منو دارن میسازن. از همه شون میخوام بیام و هر روز بنویسم. اما بخاطر آدم هایی که دنبال روزنه ای هستن که به حریم خصوصیت رخنه کنن، خواسته هات رو سلاخی کنن و تو رو از داشتن چیزهایی که دوست داری محروم کنن، ترجیح میدم دهنم رو محکم ببندم و حرف نزنم و حتى برچسب but what a shame... بخورم اما دیگه خودم رو با اونها قاطی نکنم.