سه‌شنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۰

596

بعد از آنکه ناطور دشت را بستم،‌ رفتم سراغ گری کوپر. اما مسخ را برداشتم چون عشقم کشیده بود که آن را شروع کنم. بدکی نیست اما نمیدانم چرا نمیتوانم سریع بخوانمش. از آن کتاب هاست که تند پیش نمیرود.

این روزها نمیدانم چه میشود مرا. حالم خوش نیست زیاد. همه ش احساس مچالگی دارم. کلا احساسات عجیب و غریبی پیدا کرده ام. حتی احساس سرخوردگی دارم گاهی وقت ها.
شب ها تا دیروقت بیدارم و صبح درست وقتی که تازه خوابم برده، کارگرهای ساختمان بغلی کمپرسور و هیلتی به دست به جان اعصاب و روان آدم می افتند. امروز صبح خواب میدیدم که یک کارگر عوضی مته ی کمپرسور را درست عمود به دیوار اتاقم گرفته بود و داشت دیوار را سوراخ میکرد. تقریبا رسیده بود به کمدی که دی وی دی هایم را در آن میگذارم و با اینکه سوراخ به اندازه یک توپ فوتیال بود ولی باز هم متوجه نشده بود. رفته بودم جلوی حفره و تلاش میکرم که من را ببیند اما گویا کور بود. وقتی فهمیدم که متوجه نمیشود هول هولکی سریال هایم را برمیداشتم و میگذاشتمشان روی تختم. پک فرندز را اول از همه نجات دادم. بعد ناگهان یک مته بزرگتر توی تصویر آمد و آینه و همه ی عطرها و خرت و پرت هایم را داغان کرد. هرچه داد میزدم فایده نداشت. اصلا صدای خودم را هم نمیتوانستم بشنوم.
باور کن در طول این چند هفته که دارند ساختمان کناری ما را تخریب و حفاری میکنند خواب درست و حسابی نداشته ام. بیشتر طول روز سر درد دارم. البته دلیلش هم همین تا صبح بیدار ماندن خودم است.

دیروز اصلا روز خوبی نداشتم. با مادرم یک بحث درست و حسابی کردم. خیلی وقت بود که با هم اینجور اصطکاک نداشتیم. اصولا زورم به مادرم نمیرسد، به هیچ کس نمیرسد اصلا. هرچه برایش دلیل و منطق می آوردم به خرجش نمیرفت. در نهایت خسته شدم و کشیدم کنار. تسلیم شدم. بعدش هم از خانه زدم بیرون تا نصفه شب. وقتی هم برگشتم دوباره با هم دوست شدیم. همیشه همینطور بوده. من کنار میکشم تا وضع درست شود.
اما میدانی، بین خودمان بماند، خسته شده ام. میفهمی؟

هیچ نظری موجود نیست: