امروز ظهر راس ساعت ۱۲ و ۲۷ دقیقه، وقتی که با احسان داشتم تلفنی حرف میزدم، ناگهان از اینترنت بدم آمد. از تمام زمانی که هر روز توی گوگل پلاس و توییتر و فیسبوک صرف میکنم خسته شدم. حتی از نوت بوکم هم بدم آمد. همان لحظه خاموشش کردم و تصمیم گرفتم بروم کتاب بخوانم.
یکی دو هفته پیش با احسان رفته بودم شهر کتاب. من همیشه جو گیرانه کتاب میخرم و میخوانم.
معولا چهار پنج تا کتاب میخرم و تا نخوانمشان، دیگر به کتاب فروشی نمیروم. مثل فیلم و سریال نیست که هر هفته چیزهای جدیدی که آمده را بگیرم و نبینمشان و فقط دی وی دی ها را روی میزم تلنبار کنم و فقط ستون دی وی دی ها را بلندتر کنم.
البته کتاب خواندنم هم جو گیرانه ست. گاهی وقت ها آن چهار پنج کتاب را در طول یک ماه میخوانم و گاهی وقت ها چهار پنج ماه شاید به زور یکی از کتاب ها را بخوانم.
این بار ۲ تا از سلنیجر برداشتم و یکی از موراکامی و یکی از کافکا و "خداحافظ گری کوپر" را هم به عشق "نگین" خریدم. بخاطر اینکه همیشه عاشق رومن گاری بود.
راستی گفتم نگین، الان یادم آمد که چند وقت پیش توی فیسبوک رفتم poke ش کنم. آخر ما فقط همدیگر را پوک میکردیم. بعد از اینکه وبلاگ و ایمیل و همه چیزش، حتی شماره موبایلش را پاک کرد یهو دلم برایش تنگ شده بود. بعد دیدم از توی لیست دوستانش پاکم کرده. استاتوسش را هم زد بود مَرید. ازدواج کرده کره خر. از اینکه فقط من را پاک کرده بود و بقیه ی دوستان مشترکمان سُر و مُر و گنده سر جاهایشان بودند یه کم ناراحت شدم. به هر حال ولی مهم نیست.
داشتم میگفتم که ساعت ۱۲ و ۲۷ دقیقه تصمیم گرفتم کتاب بخوانم.
هر ۵ تا کتاب را روی لبه ی تختم چیدم و بعد تصمیم گرفتم با ناطور دشت شروع کنم. ناطور دشت را برای این خریدم که شاید یکی دو سال پیش یک نفر برای یکی از پست هایم که راجع به نیویورک نوشته بودم کامنت گذاشته بود که هر بار اسم نیویورک به گوشش میخورد ناخوداگاه یاد هولدن کالفید، قهرمان داستان ناطور دشت می افتد و چون من عاشق نیویورک هستم حتما باید این کتاب را بخوانم. حالا با یکی دو سال تاخیر شروع کردم به خواندنش. از ساعت ۱۲ و ۲۷ که شروع کردم تا همین چند دقیقه پیش ۱۲۰ صفحه خواندم. فکر کنم تا چند روز دیگر تمامش کنم.
آنقدر آدم جو گیری هستم که لحن نوشتارم مثل کتاب در آمد. به هر حال هوس کرده ام مدتی این مدلی بنویسم.
یکی دو هفته پیش با احسان رفته بودم شهر کتاب. من همیشه جو گیرانه کتاب میخرم و میخوانم.
معولا چهار پنج تا کتاب میخرم و تا نخوانمشان، دیگر به کتاب فروشی نمیروم. مثل فیلم و سریال نیست که هر هفته چیزهای جدیدی که آمده را بگیرم و نبینمشان و فقط دی وی دی ها را روی میزم تلنبار کنم و فقط ستون دی وی دی ها را بلندتر کنم.
البته کتاب خواندنم هم جو گیرانه ست. گاهی وقت ها آن چهار پنج کتاب را در طول یک ماه میخوانم و گاهی وقت ها چهار پنج ماه شاید به زور یکی از کتاب ها را بخوانم.
این بار ۲ تا از سلنیجر برداشتم و یکی از موراکامی و یکی از کافکا و "خداحافظ گری کوپر" را هم به عشق "نگین" خریدم. بخاطر اینکه همیشه عاشق رومن گاری بود.
راستی گفتم نگین، الان یادم آمد که چند وقت پیش توی فیسبوک رفتم poke ش کنم. آخر ما فقط همدیگر را پوک میکردیم. بعد از اینکه وبلاگ و ایمیل و همه چیزش، حتی شماره موبایلش را پاک کرد یهو دلم برایش تنگ شده بود. بعد دیدم از توی لیست دوستانش پاکم کرده. استاتوسش را هم زد بود مَرید. ازدواج کرده کره خر. از اینکه فقط من را پاک کرده بود و بقیه ی دوستان مشترکمان سُر و مُر و گنده سر جاهایشان بودند یه کم ناراحت شدم. به هر حال ولی مهم نیست.
داشتم میگفتم که ساعت ۱۲ و ۲۷ دقیقه تصمیم گرفتم کتاب بخوانم.
هر ۵ تا کتاب را روی لبه ی تختم چیدم و بعد تصمیم گرفتم با ناطور دشت شروع کنم. ناطور دشت را برای این خریدم که شاید یکی دو سال پیش یک نفر برای یکی از پست هایم که راجع به نیویورک نوشته بودم کامنت گذاشته بود که هر بار اسم نیویورک به گوشش میخورد ناخوداگاه یاد هولدن کالفید، قهرمان داستان ناطور دشت می افتد و چون من عاشق نیویورک هستم حتما باید این کتاب را بخوانم. حالا با یکی دو سال تاخیر شروع کردم به خواندنش. از ساعت ۱۲ و ۲۷ که شروع کردم تا همین چند دقیقه پیش ۱۲۰ صفحه خواندم. فکر کنم تا چند روز دیگر تمامش کنم.
آنقدر آدم جو گیری هستم که لحن نوشتارم مثل کتاب در آمد. به هر حال هوس کرده ام مدتی این مدلی بنویسم.
۲ نظر:
و ما عاشق این مدلی نوشتنتان هستیم. چقدر خوب که کتاب خوانی هات دوباره شروع شده..
خوشحالم که بالاخره داری می خونیش :دی
نگار
ارسال یک نظر