فکر میکنم توی این یکی دو ماه گذشته مشکل خواب پیدا کردهام. حتی اگر از خستگی در حال افقی شدن هم باشم، باز هم نمیتوانم قبل از ۵ و ۶ صبح به سمت تخت خواب بروم. اگر بچهها اینجا نباشند، عین مرغ سر کنده دور خودم راه میروم و به چیزهای مزخرف فکر میکنم. در بهترین حالت روی کاناپه جلو پنجره لم میدهم و به آسمان خیره میشوم و توی سرم با خودم اینقدر حرف میزنم تا هوا کامل روشن شود. از آن طرف کل روز را دلم میخواهد فقط بخوابم. به جان کندن میروم سر کار و هر آن ممکن است که بروم به احسان بگویم که دیگر نمیخواهم کار کنم. دلم میخواهد فقط بشینم گوشه خانه و برای خودم وقت تلف کنم. دلم هیچ کاری نکردن میخواهد.
از شانس تخمی من، مسعود هم برای خودش پدیده عجیبی شده و شاید در آینده بیشتر دربارهاش بنویسم. از اینکه حدس میزنم هرچه حال خراب در زندگیام دارم، تقصیر مسعود است و میخواهم همه شان را روی سر مسعود خالی کنم. از اینکه وقتی میبینم از روی عمد و با هر ابزاری میخواهد اعصاب و روان شیوا و مامان را تخریب کند عصبی میشوم. البته شیوا از پس خودش بر میآید و در لحظه حقش را میگذارد کف دستش، اما وقتی تا سر حد مرگ مامان را ناراحت میکند، فشار خونش را بالا میبرد و اشکش را در میآورد، توی سرم با خودم مرور میکنم که ای کاش میتوانستم با چوب بیس بال چنان به جانش بیافتم که فقط عزائیل بتواند نجاتش دهد!!
به گمانم که افسردگیام میخواهد دوباره از آن پایین مایینها سر و کلهاش را بیرون بیاورد و خارمادر همین باقیمانده زندگیام را به گند بکشد. توی بیست و چهار پنج سالگی تجربهاش کردم (که به تشخیص دکترم آن هم زیر سر مسعود بود!!) و دست کم دو سال طول کشید تا دوباره به تنظیمات کارخانه برگشتم. فقط خودم میدانم که این بار اگر بیاید، آمدنش با خودش است و رفتنش با خدا..
چند ماه پیش تراپیستم گفت الان تقریبا دو سال و خردهای هست که هر ده روز یکبار جلسه مشاوره داری و میخواهم بدانم که چرا دوست دختر نمیگیری؟ من فکر میکنم وقت آن رسیده که با یک نفر آشنا شوی و از این حال و هوا بیرون بیایی.
گفتم دلم میخواهد اما اعتماد به نفس ندارم.
گفت سخت نگیر و مقاومت نکن.
زد و با یکی از خودم کسخلتر آشنا شدم.. بعدش هم در اولین فرصت فوری زدم به چاک!!
امشب زودتر از وقت جلسه رزرو شدهام به دکترم پیام دادم که حالم زیاد خوش نیست و باید حرف بزنیم.
هر چیزی که توی سرم بود را گفتم. گریه کردم حتی.. از مسعود.. از اینکه همه امیدم را کم کم دارم از دست میدهم.. از اینکه خسته شدم از بس که سعی کردم خودم را قوی نشان بدهم.. از خیلی چیزها.. از اینکه به شدت حس دلتنگی دارم، برای خودم بیشتر.. از اینکه دلم میخواهد دوست داشته باشم و دوست داشته شوم.. از اینکه دلم لک زده برای یک بغل ساده..
گفت باید تلاش کنم که تنها نباشم.. فکرهای احمقانه نکنم.. باید سرم را به هر چیزی که شد گرم کنم.. حواسم پرت باشد به روزمرههای خوب زندگی..
دست آخر هم جلوی دوربین لبخند زدم و توی دلم گفتم فقط حرفهای دلگرم کننده تخمی، و خداحافظی کردیم و گوشی را قطع کردم.
هفت هشت ده روزی هست که کامپیوترم را آوردهام دفتر و البته که هیچ کار خاصی هنوز باهاش انجام نمیدهم و الان ساعت پنج و نیم صبح است و دارم اینها را توی گوشی مینویستم و بعد به ایمیل مخفی بلاگر میفرستم تا توی وبلاگ کوفتیام پست شود و یادم بماند که چه روزهایی را از گذراندم.
۱ نظر:
من هنوز می خونمت.... ما نفرین شده های دهه ۶۰ !
ارسال یک نظر