امروز میخوام داستان آقا شیره رو براتون بگم.
این آقا شیره اسمش شهریار هست. یکی از بهترین دوستامه. سال ۸۰ تو دانشگاه با هم آشنا شدیم. هر دو ترم ۱ بودیم. هنوز یک هفته هم از شروع ترم نگذشته بود. یه روز که توی ایستگاه اتوبوس سابق دانشگاه تنها نشسته بودم (چون کلاس نداشتم) که سر و کله اش پیدا شد و اومد نزدیک من نشست.
اولش داشتیم همدیگه رو بررسی میکردیم که بالاخره سر صحبت باز شد و با هم رفیق شدیم. خوب یادمه اولین بحثی رو که شروع کردیم راجع به بازی SIM City 3000 بود. و بعدش هم در مورد Flight Simulator حسابی حرف زدیم... از همینجا بود که با هم دوستهای خیلی صمیمی شدیم. اون هم مثه من خوره کامپیوتر بود. از همون اول چون انگلیسی خوبی هم داشت خیلی خوشم اومد ازش. از نظر موزیک هم خیلی با من هم سلیقه بود. همیشه با هم انگلیسی email و sms میزنیم و سعی میکنیم از مشکل ترین کلماتی که بلد هستیم استفاده کنیم تا روی همدیگه رو کم کنیم اما هنوز مبارزه ادامه داره!!!
دوران خیلی خوبی بود. توی دانشگاه با هیچ کس به اندازه شهریار خاطره ندارم. همیشه با هم بودیم. غیر ممکن بود بدون هم نهار بخوریم... همه کارهامون مثه هم بود. مثلا اگه اون یکی از کلاس ها رو نمیرفت منم نمیرفتم. صبح ها به هم تلفن میزدیم تا اون یکی رو بیدار کنیم و اگه یه نفر بیدار نمیشد اون یکی هم میخوابید. چند ترم من و شهریار هیچ کدوم از کلاس های صبح رو نرفتیم!!!
هیچ وقت با همدیگه، هم خونه نبودیم و هرکدوم خونه جدا داشتیم اما همیشه پیش هم بودیم. خیلی خوب بود. اعتراف میکنم دست پختش هم عالی بود. ادویه جات زیاد داشت. یادش بخیر play station با یدونه تلویزیون ۱۴ اینچ هم داشت. بعضی وقت ها ۲۴ ساعت بازی میکردیم... فقط هم Gran Turismo
ماشین من همیشه یدونه Nissan SkyLine زرد بود! و شهریار با هر ماشین دیگه ای هم که بود باز هم منو میبرد. رانندگیش خوب بود عوضی. (البته همیشه دسته آنالوگ رو خودش برمیداشت چون میخواست دستی دنده عوض کنه)
این بشر یه عشق ماشینه به تمام معناس. همه چیز ماشین رو از اعضای بدنش بهتر میشناسه. خدایی دست فرمونش هم لنگه نداره. مثه کاپیتان بویینگ 777 رانندگی میکنه. یه 206 تیپ ۵ داره که خودش یش میگه تیپ ۷. البته بی راه هم نمیگه چون یه چیزایی تو ماشینش میبینی که توی ۲۰۶ های فرانسه هم نمیبینی. مثلا موقع بارون برف پاکن ها اتوماتیک روشن میشن یا هوا که تاریک میشه چراغ ها خودشون روشن میشن. روانی ماشینه! ، مثلا یه صفحه LCD غول گذاشته اون بالا بجای ساعتش که از مصرف سوخت لحظه ای ماشین و فشار باد لاستیک و ... تا اون چه که تو فکر سرنشین ها میگذره رو هم نشون میده! تازه BlueTooth هم داره!
چیزی که توی خونه اش همیشه پیدا میشد خوراکی های خوب بود
چه تابستون ها و زمستون هایی با هم داشتیم... زمستون ۸۳ حدود ۱ ماه کل آب خونه شهریار یخ زد! (آخه دانشگاه ما یه جایی تو مایه های قطب بود)
الان که فکر میکنم میبینم میشه یه کتاب بنویسم از کارهایی که میکردیم. همه چیز داره مثه فیلم از جلوی چشمم رد میشه. پول میگذاشتیم روی هم و یهو ۷۰ تا آلبوم MP3 میخریدیم. با هم ماشین حساب میخریدیم. با هم ساعت بیدار باش سخنگو میخریدیم...
یه عادت مسخره ای که داشتیم این بود که هر روز عصر موقع برگشتن به خونه باید pepsi میخریدیم و قوطی رو هم نگه میداشتیم. تا پارسال که هنوز خونه دانشجویی داشتم قوطی ها رو هم داشتم. ۲تا گونی پر!!!
اولین گوشی موبایلمون 3310 بود. کلی باهاش پز میدادیم. سال ۸۲ وقتی سرویس sms موبایل هامون وصل شد اولین sms رو به شهریار دادم. یادمه سر وصل شدن sms کلی با هم کل داشتیم.
خیلی با هم جور بودیم و هستیم. موقع امتحان های پایان ترم خونه من تبدیل میشد یه "ستاد امتحانات" و شهریار و افشین و امید و ... میومدن اونجا.
باید وضعیت رو میدیدی. داغون بودیم همه. واسه امتحان ها شهریار بی نهایت خوش شانس بود. خودش میذاره به حساب باهوش بودن و درس خوندن اما اصلا اینجوری نبود. فقط شانس داشت!
چندتا مثال میزنم. ما یه درسی داریم به اسم مکانیک سیالات که در زمان ما فقط و فقط با دکتر بیات ارائه میشد و بیات هم هیچ حساب و کتابی نداشت. اگه دلش میخواست پاس میکردی و اگه هم حال نمیکرد افتاده بودی. رنج نمره هاش همیشه بین ۰ تا ۱۴ بود. دفعه اول با هم سیالات داشتیم. آقا شیره شمال بود که زنگ زد به من و گفت سیالات نمره اعلام کرده. هیچ وقت یادم نمیره... گفتم خب؟... جواب داد: من ۱۷ شدم!!!. بهش گفتم من چی؟ جواب داد نمیدونم، زنگ بزن از امین فرج (خدا رحمتش کنه) بپرس. گفتم یعنی تو نمیدونی؟ گفت زنگ میزنم بهش خبرت میکنم. ۱ دقیقه بعد برام msg داد که -۱- شدم! بله... یک
این در حالی بود که من فکر میکردم امتحانم رو خوب دادم و آقا شهریار مطمئن بود که افتاده!
چندتا نمونه دیگه:
تحلیل سازه ۲ -> من به نکبت ۱۰ شدم و اون ۱۷
ریاضی ۲ -> من دفعه ۶ ام پاس کردم و اون ۱۷ (اسم من رو توی کلاس کریمی ننوشتی! یادت باشه. مجبور شدم با اون یارو فاضلی بگیرم و دهنم سرویس شد)
سازه بتن آرمه ۱ -> من ۱۰ و شهریار ۱۷
بتن ۲ -> من افتادم و اون پاس کرد. (باز هم ۱۷ فکر کنم)
راه سازی -> شب امتحان میخواست خذف کنه و ما همه بهش روحیه میدادیم که نکن این کار رو!!! آخرش هم من ۱۰ شدم و آقا ۱۶ شدن. افشین که به همه یاد میداد ۱۵ شد. تازه این وسط توی سرمای ۲۰ درجه زیر صفر رفته بود توی بالکن نشسته بود و قهوه میخورد و برف رو تماشا میکرد و My Immortal گوش میکرد!
خلاصه اینکه هرچی درس ۳ واحدی خووووف داشتیم شهریار فقط با ۱۷ پاس کرد. این اواخر دیگه ازش میترسیدم. هر درسی باهاش داشتم میگفتم: افتادم!
کلا هر موقع نمره واسه من دید بی برو برگرد افتاده بودم. باور کنید. حتی ترم پیش درس ترافیک که یه درس اختیاری هست و عمرا کسی نمیافته، آقا شهریار نمره منو دید و زنگ زد گفت: "سلمان جون، ترافیک افتادی... آخه چرا همیشه من خبر بد باید بهت بدم؟!"
واقعا چرا؟!
خلاصه اینکه خیلی خاطره با هم داریم. کلی درس با هم حذف کردیم. الان هم هر دو ترم ۱۳ هستیم و ۸ واحد برامون مونده
۲ ترم پیش هم رفت و با پیمان و فرهود هم خونه شد. چه پایه خنده هایی بودن اون ۲ تا دیگه. دلم براشون تنگیده. با اونا هم خیلی خوش میگذشت. مثلا ۱ روز تمام حتی غذا هم نمیخوردیم و فقط ورق بازی... اما کلا با فرهود و پیمان خیلی خوش میگذشت. یادم نمیره یه روز بعد از نهار (چون تفریح نداشتیم) داشتیم ۴ تایی با این حصیرها که روی قابلمه میذارن که برنج دم بکشه "فریزبی" بازی میکردیم، فرهود خیلی محکم پرتش کرد طرف شهریار و اون هم بجای اینکه بگیردش خیلی relax جاخالی داد و فریزبی ما هم بعد از خورد کردن شیشه رفت وسط کوچه. توی اون زمستون تصور کنید اتاق بدون پنجره چه حالی میده!
یا مثلا یه بار از رستوران پایین خونه فرهود اینا چند کیلو زیتون دو دره کردیم و ۲ روز تمام فقط زیتون میخوردیم. بعدش هم هر جای خونه رو که پا میذاشتی هسته بود. توی اون خونه هم یه دنیا خاطره داریم.
این هم از داستان آقا شیره. اصلا میدونی چرا بهش میگم آقا شیره؟ چون متولد مرداد ماه این شهریار.
یه آهنگ معرکه به اسم
Apologize براتون گذاشتم. چند روزی میشه که فقط دارم همین رو گوش میکنم. امتحانش ضرر نداره. خیلی باهاش حال کردم تازگی
آخر هفته خوبی داشته باشید