دوشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۶

39

خیلی فوری اومدم چندتا چیز بگم و برم
اول اینکه ManoN بالاخره انتقالی گرفت و برگشت پیش خودمون

دوم اینکه متاسفانه وبلاگ دوست خوبم "تارا" بنا به دلایلی تعطیل شد. امیدوارم که دوباره شروع به نوشتن کنه.

سوم اینکه این قابلیت جدید بلاگفا چیز خیلی جالبیه. دیگه آدم رو از کامنت دادن و سر زدن راحت میکنه. البته یه ایراد هم داره و اون هم اینه که دیگه آمار بازدید وبلاگت سریع بالا نمیره! (بلاگ خودم رو گفتم... شماها که ماشالا روزی N تا بازدیدکننده دارید)

چهارم اینکه چون ۲۳ ام آذر امتحان میان ترم "پی" دارم و هر طوری که شده باید خوب بخونم تا حتما این ترم دیگه پاسش کنم بعد از ظهر ها با مهران میرم کتاب خونه! و فعلا تیریپ درس خونی زدم. البته زیاد معلوم نیست تا کی دوام داشته باشه.

فعلا حرفی واسه گفتن ندارم

شیما خانم آهنگ شما رو هم یادم نرفته. بفرمایید

پنجشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۶

داستان آقا شیره

امروز میخوام داستان آقا شیره رو براتون بگم.
این آقا شیره اسمش شهریار هست. یکی از بهترین دوستامه. سال ۸۰ تو دانشگاه با هم آشنا شدیم. هر دو ترم ۱ بودیم. هنوز یک هفته هم از شروع ترم نگذشته بود. یه روز که توی ایستگاه اتوبوس سابق دانشگاه تنها نشسته بودم (چون کلاس نداشتم) که سر و کله اش پیدا شد و اومد نزدیک من نشست.

اولش داشتیم همدیگه رو بررسی میکردیم که بالاخره سر صحبت باز شد و با هم رفیق شدیم. خوب یادمه اولین بحثی رو که شروع کردیم راجع به بازی SIM City 3000 بود. و بعدش هم در مورد Flight Simulator حسابی حرف زدیم... از همینجا بود که با هم دوستهای خیلی صمیمی شدیم. اون هم مثه من خوره کامپیوتر بود. از همون اول چون انگلیسی خوبی هم داشت خیلی خوشم اومد ازش. از نظر موزیک هم خیلی با من هم سلیقه بود. همیشه با هم انگلیسی email و sms میزنیم و سعی میکنیم از مشکل ترین کلماتی که بلد هستیم استفاده کنیم تا روی همدیگه رو کم کنیم اما هنوز مبارزه ادامه داره!!!

دوران خیلی خوبی بود. توی دانشگاه با هیچ کس به اندازه شهریار خاطره ندارم. همیشه با هم بودیم. غیر ممکن بود بدون هم نهار بخوریم... همه کارهامون مثه هم بود. مثلا اگه اون یکی از کلاس ها رو نمیرفت منم نمیرفتم. صبح ها به هم تلفن میزدیم تا اون یکی رو بیدار کنیم و اگه یه نفر بیدار نمیشد اون یکی هم میخوابید. چند ترم من و شهریار هیچ کدوم از کلاس های صبح رو نرفتیم!!!

هیچ وقت با همدیگه، هم خونه نبودیم و هرکدوم خونه جدا داشتیم اما همیشه پیش هم بودیم. خیلی خوب بود. اعتراف میکنم دست پختش هم عالی بود. ادویه جات زیاد داشت. یادش بخیر play station با یدونه تلویزیون ۱۴ اینچ هم داشت. بعضی وقت ها ۲۴ ساعت بازی میکردیم... فقط هم Gran Turismo

ماشین من همیشه یدونه Nissan SkyLine زرد بود! و شهریار با هر ماشین دیگه ای هم که بود باز هم منو میبرد. رانندگیش خوب بود عوضی. (البته همیشه دسته آنالوگ رو خودش برمیداشت چون میخواست دستی دنده عوض کنه)

این بشر یه عشق ماشینه به تمام معناس. همه چیز ماشین رو از اعضای بدنش بهتر میشناسه. خدایی دست فرمونش هم لنگه نداره. مثه کاپیتان بویینگ 777 رانندگی میکنه. یه 206 تیپ ۵ داره که خودش یش میگه تیپ ۷. البته بی راه هم نمیگه چون یه چیزایی تو ماشینش میبینی که توی ۲۰۶ های فرانسه هم نمیبینی. مثلا موقع بارون برف پاکن ها اتوماتیک روشن میشن یا هوا که تاریک میشه چراغ ها خودشون روشن میشن. روانی ماشینه! ، مثلا یه صفحه LCD غول گذاشته اون بالا بجای ساعتش که از مصرف سوخت لحظه ای ماشین و فشار باد لاستیک و ... تا اون چه که تو فکر سرنشین ها میگذره رو هم نشون میده! تازه BlueTooth هم داره!

چیزی که توی خونه اش همیشه پیدا میشد خوراکی های خوب بود

چه تابستون ها و زمستون هایی با هم داشتیم... زمستون ۸۳ حدود ۱ ماه کل آب خونه شهریار یخ زد! (آخه دانشگاه ما یه جایی تو مایه های قطب بود)

الان که فکر میکنم میبینم میشه یه کتاب بنویسم از کارهایی که میکردیم. همه چیز داره مثه فیلم از جلوی چشمم رد میشه. پول میگذاشتیم روی هم و یهو ۷۰ تا آلبوم MP3 میخریدیم. با هم ماشین حساب میخریدیم. با هم ساعت بیدار باش سخنگو میخریدیم...

یه عادت مسخره ای که داشتیم این بود که هر روز عصر موقع برگشتن به خونه باید pepsi میخریدیم و قوطی رو هم نگه میداشتیم. تا پارسال که هنوز خونه دانشجویی داشتم قوطی ها رو هم داشتم. ۲تا گونی پر!!!

اولین گوشی موبایلمون 3310 بود. کلی باهاش پز میدادیم. سال ۸۲ وقتی سرویس sms موبایل هامون وصل شد اولین sms رو به شهریار دادم. یادمه سر وصل شدن sms کلی با هم کل داشتیم.

خیلی با هم جور بودیم و هستیم. موقع امتحان های پایان ترم خونه من تبدیل میشد یه "ستاد امتحانات" و شهریار و افشین و امید و ... میومدن اونجا.

باید وضعیت رو میدیدی. داغون بودیم همه. واسه امتحان ها شهریار بی نهایت خوش شانس بود. خودش میذاره به حساب باهوش بودن و درس خوندن اما اصلا اینجوری نبود. فقط شانس داشت!

چندتا مثال میزنم. ما یه درسی داریم به اسم مکانیک سیالات که در زمان ما فقط و فقط با دکتر بیات ارائه میشد و بیات هم هیچ حساب و کتابی نداشت. اگه دلش میخواست پاس میکردی و اگه هم حال نمیکرد افتاده بودی. رنج نمره هاش همیشه بین ۰ تا ۱۴ بود. دفعه اول با هم سیالات داشتیم. آقا شیره شمال بود که زنگ زد به من و گفت سیالات نمره اعلام کرده. هیچ وقت یادم نمیره... گفتم خب؟... جواب داد: من ۱۷ شدم!!!. بهش گفتم من چی؟ جواب داد نمیدونم، زنگ بزن از امین فرج (خدا رحمتش کنه) بپرس. گفتم یعنی تو نمیدونی؟ گفت زنگ میزنم بهش خبرت میکنم. ۱ دقیقه بعد برام msg داد که -۱- شدم! بله... یک

این در حالی بود که من فکر میکردم امتحانم رو خوب دادم و آقا شهریار مطمئن بود که افتاده!

چندتا نمونه دیگه:

تحلیل سازه ۲ -> من به نکبت ۱۰ شدم و اون ۱۷

ریاضی ۲ -> من دفعه ۶ ام پاس کردم و اون ۱۷ (اسم من رو توی کلاس کریمی ننوشتی! یادت باشه. مجبور شدم با اون یارو فاضلی بگیرم و دهنم سرویس شد)

سازه بتن آرمه ۱ -> من ۱۰ و شهریار ۱۷

بتن ۲ -> من افتادم و اون پاس کرد. (باز هم ۱۷ فکر کنم)

راه سازی -> شب امتحان میخواست خذف کنه و ما همه بهش روحیه میدادیم که نکن این کار رو!!! آخرش هم من ۱۰ شدم و آقا ۱۶ شدن. افشین که به همه یاد میداد ۱۵ شد. تازه این وسط توی سرمای ۲۰ درجه زیر صفر رفته بود توی بالکن نشسته بود و قهوه میخورد و برف رو تماشا میکرد و My Immortal گوش میکرد!

خلاصه اینکه هرچی درس ۳ واحدی خووووف داشتیم شهریار فقط با ۱۷ پاس کرد. این اواخر دیگه ازش میترسیدم. هر درسی باهاش داشتم میگفتم: افتادم!

کلا هر موقع نمره واسه من دید بی برو برگرد افتاده بودم. باور کنید. حتی ترم پیش درس ترافیک که یه درس اختیاری هست و عمرا کسی نمیافته، آقا شهریار نمره منو دید و زنگ زد گفت: "سلمان جون، ترافیک افتادی... آخه چرا همیشه من خبر بد باید بهت بدم؟!"

واقعا چرا؟!

خلاصه اینکه خیلی خاطره با هم داریم. کلی درس با هم حذف کردیم. الان هم هر دو ترم ۱۳ هستیم و ۸ واحد برامون مونده

۲ ترم پیش هم رفت و با پیمان و فرهود هم خونه شد. چه پایه خنده هایی بودن اون ۲ تا دیگه. دلم براشون تنگیده. با اونا هم خیلی خوش میگذشت. مثلا ۱ روز تمام حتی غذا هم نمیخوردیم و فقط ورق بازی... اما کلا با فرهود و پیمان خیلی خوش میگذشت. یادم نمیره یه روز بعد از نهار (چون تفریح نداشتیم) داشتیم ۴ تایی با این حصیرها که روی قابلمه میذارن که برنج دم بکشه "فریزبی" بازی میکردیم، فرهود خیلی محکم پرتش کرد طرف شهریار و اون هم بجای اینکه بگیردش خیلی relax جاخالی داد و فریزبی ما هم بعد از خورد کردن شیشه رفت وسط کوچه. توی اون زمستون تصور کنید اتاق بدون پنجره چه حالی میده!

یا مثلا یه بار از رستوران پایین خونه فرهود اینا چند کیلو زیتون دو دره کردیم و ۲ روز تمام فقط زیتون میخوردیم. بعدش هم هر جای خونه رو که پا میذاشتی هسته بود. توی اون خونه هم یه دنیا خاطره داریم.

این هم از داستان آقا شیره. اصلا میدونی چرا بهش میگم آقا شیره؟ چون متولد مرداد ماه این شهریار.

یه آهنگ معرکه به اسم Apologize براتون گذاشتم. چند روزی میشه که فقط دارم همین رو گوش میکنم. امتحانش ضرر نداره. خیلی باهاش حال کردم تازگی

آخر هفته خوبی داشته باشید

سه‌شنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۶

بدون عنوان

سلام به همگی
راستش رو بخوای هیچی واسه گفتن ندارم. هیچی
فقط اومدم ۳ تا چیز رو بگم
اول اینکه از دوستم ... (همون که مست بود!) معذرت خواهی میکنم بخاطر اینکه اون شب جوابش رو نمیدادم! باور کن منظوری نداشتم. تو که منو میشناسی... پس خواهشن منو شکار نکن آقا شیره!
دوم اینکه اومدم تا به سپیده تبریک بگم. خودش میدونه واسه چی
سوم اینکه اومدم تا آهنگ درخواستی شیما و خواهرش بهشون بدم. قابل شما رو نداره. هرچی خواستین بگین... حتی اگه شده خودم هم بخونم اما براتون میذارم!
بعدن میبینمتون
پ.ن: در ضمن به ایرانسل هم میخوام بگم این چه وضعیه؟ ۵ روزه که خط ها افتضاح شدن. مگه نمیدرکی که کار و زندگی داریم؟ درست کن این شبکه رو! مردم دیگه از بس که SMS هام fail شدن، تماس رو که دیگه حرفش رو نزن...

یکشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۶

Time کم میارم

سلام به همه ی دوستای خوبم
واقعا میبخشی که اینقدر دیر آپ می کنم ولی باور کن این چند روز اصلا فرصت روشن کردن کامپیوتر رو نداشتم. منظورم اینه که روشن کردم اما واسه پروژه هام.
من از ۵ شنبه شب تصمیم داشتم آپ کنم اما نشد!!! جریانش جالبه
من یدونه اکستنشن مخصوص Gmail روی فایرفاکس دارم که خودش اتوماتیک لاگ این میکنه.
داشتم وارد بلاگ میشدم که سر و کله عاطفه روی Google Talk پیدا شد. هرچی هم بهش میگم میخوام آپ بزنم اصلا انگار نه انگار... در همین حین یکی از دوستام زنگ زد به ایرنسل، مست بود... آی ی ی حرف میزد... هرچی قطعش می کردم باز هم زنگ میزد. بیشعور همزمان به موبایل و خط اتاقم هم زنگ میزد. رو مخم بود. تازه عاطفه هم هی pm میداد. حالا که چیزی نیست. سر و کله یکی دیگه هم پیدا شد که هوس sms بازی زده بود به سرش... هر ۱۰ ثانیه ۱ بار یه دونه sms میداد و چون جواب نمی گرفت ۵۰ تا sms دیگه میزد که چرا جواب نمیدی؟!
تصور کن دارم با تلفن حرف میزنم، با کیبورد هم دارم مینویسم و با انگشت های پام هم دارم sms میدم!
این آخر ماجرا نیست! هومن هم ساعت ۱۲ شب هر ۳۰ ثانیه ۱ بار می اومد پشت خط اتاقم. جواب ندادم... وقتی روی شانس باشی دیگه برات میاد همینطوری... صدای اون یکی تلفن هم بلند شد. پیش خودم گفتم خدا رو شکر این خط دیگه با من کاری نداره اما داشت. مامانم از اون پایین میگفت گوشی رو بردار، دایی علی بات کار داره!
نه... یکی به دادم برسه... همه رو قطع کردم. از gmail هم خارج شدم و موبایل ها رو هم انداختم رو تختم. یه نیم ساعتی هم با داییم کلنجار رفتم. یه سری از تنظیمات دوربینش به هم ریخته بود که به حول و قوه الهی حل شد. من نفهمیدم نصفه شبی از کجاش میخواد عکس بگیره؟!
واقعا Hang کرده بودم. کامپیوتر رو خاموش کردم و از آپ دادن منصرف شدم. وقتی موبایل ها رو برداشتم واسه یکی ۴ تا miss call خورده بود و واسه ایرانسل هم ۳۸ تا sms اومده بود. باید برم اسمم رو توی کتاب گنیس ثبت کنم.
(همین الان عاطفه روی Google Talk پیداش شد دوباره!!!)
خلاصه ماجرایی بود اون شب واسه خودش
این هم از موزیک امروز

دوشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۶

Mr. Baje

دیشب آقای "بیج - Baje " از خونشون زنگ زد بهم. شماره ش رو که دیدم کلی از خودم حال پخش کردم. ۳ روز مرخصی گرفته و اومده خونه. (ایشون در حال سپری کردن دوره مقدس و جان گداز سربازی هستن- نوبت من هم میشه اما من نمیرم ). خلاصه اینکه همون دیشب کلی با هم گپ زدیم. خبر خوب هم اینکه با درخواست انتقالی ش موافقت شده و تا ۱ ماه دیگه به home town خودمون بر میگرده

این آقای Baje که همون محمدرضا باشه و اسمش ManoN هست دوست فابریک منه. از اول راهنمایی با هم بودیم. حدود ۱۲ سال میشه که میشناسیم همدیگه رو. خلاصه اینکه آخر باحاله... خیلی دوسش دارم. به تمام معنا unique این پسر.
این کلمه ی Baje اختراع ما ۲ تاس و هیچ معنی و مفهومی هم نداره. البته واسه خودمون یه دنیا معنی داره اما نکته مهم اینجاس که ما هنوز بعد از نزدیک ۱ سال، هنوز با هم Baje نشدیم. پارسال همین موقع ها بود که این کلمه رو ساختیم و همون شب تصمیم گرفتیم تا واسه همدیگه baje بشیم! (عجب شبی بود...، گرچه موفقیت آمیز نبود اما یادش بخیر)
داستانش مفصله اما اگه یه روز حالش رو پیدا کردم براتون تعریف میکنم.
خلاصه که امشب کلی با هم فک زدیم و تابیدیم و ماشین بازی و در و داف و ... دق و دل این ۱ ماه رو که ندیده بودیم همدیگه رو در آوردیم!
فردا هم دوباره همین برنامه رو اجرا میکنیم
دیگه خوابم میاد
واسه امروز هم دوباره یه آهنگ توپ از Cold Play گذاشتم.

پ.ن : دوباره من TransFormers دیددم. این دختره Megan Fox چرا اینقدر خوشگله؟! (قلبم درد گرفته!) دارم عاشق این بشر میشم... به دادم برسید!


جمعه، آبان ۱۸، ۱۳۸۶

34

از هم یه جمعه دیگه... مثه قبلی ها... مو نمیزنه!
باید ولش کنی به حال خودش
دیشب یه ۲ جین مهمون داشتیم... واسه شام
همیشه وقتی واسه شام مهمون داریم مامانم ۲ تا هندونه بزرگ میزاره زیر بغلم و چیدن میز رو میذاره گردنم. باید سفره آرایی کنم!
جای شما هم خالی بود.
امروز تا ۱۱.۵ خواب بودم. ای حال داد...
امروز روز Cold Play بود. مینمم ۴~۳ ساعت آلبوم X & Y رو گوش می کردم. خیلی باهاش حال کردم. نمیدونم این ۲ سال چرا از آلبومش اینقدر خوشم نیومده بود!
از اونجایی که امروز نه کسی رو دیدم و نه با کسی تماس داشتم و نه فیلم جدید دیدم و خلاصه اینکه انفرادی بودم، بنابراین وراجی هم نمیتونم بکنم. بهتون استراحت دادم!
درسته که چیزی واسه گفتن ندارم اما میخوام مثه مردم غیور و شهید پرور و پرشور و انقلابی همیشه در صحنه حضور داشته باشم!!!
درضمن، امروز کلی اخبار گوش کردم. اوضاع خیلی قاطی پاتیه. خدا به دادمون برسه
داشت یادم میرفت... یه آهنگ معرکه از Cold Play گذاشتم براتون. مطمئنم که خوشتون میاد.
یه چیز دیگه... تازه، ورژن 2.0.0.9 فایر فاکس هم اومد. همین الان آپدیت کردم.
باز هم یه چیز دیگه!!! ورژن جدید Gmail هم اومد. خدا شده... دمشون گرم. درد و بلاش بخوره تو سر Yahoo با این ورژن جدید مسخره ش.
دیگه برم... خوبه هیچی واسه گفتن نداشتم!

سه‌شنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۶

عنوان ندارد

امروز حوصله ام سر رفته در حد تیم ملی...
نمیدونم چرا، اما من همیشه با روزهای تعطیل مشکل دارم. دست خودم نیست اما احساس خفگی بهم دست میده
دلم واسه یه نفر تنگ شده اما نمیدونم کیه اون عوضی! میدونی... دلم میخواد که دلم واسه یه نفر تنگ بشه اما هیشکی نیست!
آدم عجیبی دارم میشم... دارم دگردیسی میکنم...
از دست این spam ها دارم روانی میشم... اسپم های ای میل رو نمیگم. اسپم های افکارم رو میگم. یه لحظه که غافل میشی حمله میکنن. جالب اینه که اصلا نمیفهمم چی میگن و چی هستن.
باورت نمیشه اما تا الان ۱۰۰۰ تا جمله نوشته ام و بعد پاکش کردم.
دلم میخواد حرف بزنم... دلم میخواد با یکی درد و دل کنم اما نمیدونم چی میخوام بگم! (الان داری پیش خودت میگی یارو زده به سرش)
دلم میخواد خودم رو خالی کنم... از همه چیز... اما نمیشه... راهش رو بلد نیسم
میخوام اعتراف کنم اما نمیدونم به چی!
امروز بعد از چند ماه یه دستی به سر و وضع اتاقم کشیدم. البته به اصرار بعضی ها (میدونین که). واقعا شرم آور بود. از خودم هم خجالت کشیدم. الان هم زیاد تعریفی نداره ها اما خیلی بهتر شد. روی میزم یه جزوه پیدا کردم که ماله ۳ ترم پیش بود!!! میفهمی یعنی چی؟
چرا من اینجوری شدم؟ تا ۴-۳ سال پیش توی خونه اسوه ی نظم و انضباط بودم اما حالا...
بعد از ظهر نشستم فیلم Sleepers رو دیدم. محشره این فیلم. اگه ندیدید امتحانش ضرر نداره
حوصله درس خوندن هم ندارم. ۱ ماه دیگه میان ترم پی دارم اما نگاهش هم نکردم
نمیدونم...
فردا صبح زود باید برم دانشگاه. یعنی همین امروز صبح باید برم! نهایتا ۵ ساعت فرصت خواب داشته باشم.

یکشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۶

ریش

سلام به همگی
چطورین شماها؟
بشتابید که مهمون جدید داریم...
این شما و این هم عسل خانوم (تقویم من) که به جمع ما اضافه شدن.
امروز از طرف ایشون درخواست یه آهنگ جدید از Beyonce and Shakira رو داشتم که با کمال میل برای همه آپلود کردم.
آهنگ خیلی باحال و پایه ای هستش... (الان روی صندلی دارم قر میدم!)
بگذریم، دیگه چه خبرا؟
پسر امروز مامانم کلید کرده که ریش هام رو بزنم.
۲ هفته ای هست که "ریش کثیف" گذاشتم. خیلی باهاشون حال میکنم. تازه با مدل موی سیخ سیخ هم توپ میشه اما امروز از صبح مامانم گیر داده میگه: "بزن این ریش ها رو... دوست دخترت حالش به هم نمیخوره این شکلی میبینه تو رو؟"
چپ و راست هم صدام میکنه بسیجی. یکی نیست بگه بسیجی ها دلشون هم بخواد!
اونوقت همه میگن بهت اومده این مدلی. تازه میخواستم برم موهام رو از ته کوتاه کنم.
وقتی هم این میترا (مامانم رو میگم) کلید میکنه دیگه کلید میکنه ها... پدرت رو در میاره. اصلا نمیشه در مقابلش مقاومت کرد.
مثلا چند سال پیش که ریش چونه ام رو خیلی بلند کرده بودم یه بار که خواب بودم با قیچی اومد و یه تیکه اش رو قیچی کرد روانی.
این دفعه میخوام مقاومت کنم اما مطمئن نیستم! چون طوری روی مغزت پیاده روی میکنه دیگه از خیر هرچی که باشه میگذری.

جمعه، آبان ۱۱، ۱۳۸۶

آه ه ه

سلام به همگی
امان از دست 4shared.com که این چند روزه دیوانه کرده منو. هرچی میخوام آلبوم سال 99 Savage Garden رو آپلود کنم نمیشه.
واقعا نمیدونم چطوری این اتفاق افتاده که من ۲ بار یه آلبوم رو گذاشتم اونجا. الان هم هرچی سعی میکنم تا اون یکی آلبوم رو آپلود کنم نمیشه... به نزدیک ۸۰٪ که میرسه یهو همه چیز میپره!
دارم روانی میشم. شیطونه میگه برم یه جای دیگه آپ کنم. اما نمیدونم چرا اینقدر از 4shared خوشم میاد.
ولی خیلی ضایع بود این سوتی دادن من! ملت ۲تا ۴۰ مگابایت دانلود کنن و هر ۲تا آلبوم عین هم... از همه معضرت میخوام. به خدا هنوز هم نمیدونم چطوری اینجوری شد
به محض اینکه لینک ها درست شدن خبرتون میکنم.
بگذریم... دیگه چطورین؟ خوبین شماها؟ خوش میگذه؟
راستش میخواستم دیروز آپ کنم اما نگذاشتن! درست همون موقع که کامپیوتر رو روشن کردم و اولین خط رو نوشته بودم افشین زنگ زد به اتاقم و با یه لحن تاکیدی خفن گفت تا ۱۰ دقیقه دیگه باید آماده باشی که دارم میام دنبالت. اصلا فرصت نداد که بهش بگم حوصله out ندارم.
حس بیرون نداشتم... یه آهنگ ملایم واسه خودم گذاشته بودم و داشتم حال در میکردم از خودم اما این پسره همه حسم رو ترکوند.
اصولا چون همیشه پایه هستم سوت ثانیه آماده شدم و منتظرش موندم تا اینکه رسید. با یکی از دوستاش اومده بود... البته بعدش فهمیدم که پسرخالش ه این آقا فرشاد. پسر خوبی بود. بعد از اینکه حسابی کف شهر تابیدیم ماشین رو پارک کردیم و زدیم تیریپ پیاده... جاتون خالی شام رو هم بیرون زدیم. البته فرشاد فقط سیب زمینی خورد. نزدیکای ۱۲ هم رفتیم و نفری ۲ تا لیوان آب انار خوردیم... خیلی فاز داد
فرشاد هنوز لیوان دوم رو نخورده بود که فشارش افتاد... پزشکی میخونه ترم ۸
تیپش end دکتره... اصلا اهل هله هوله و غذای بیرون و ... خلاصه "سگی" نیست. (من کلا به هر نوع غذای Fast Food میگم "سگی" و همیشه با اکیپ امید و jackson و ... هفته ای ۱ بار باید بریم سگی)
من فکر میکنم اعتیاد زیادی به سگی دارم. اصولا بوی سگی که به دماغم میخوره از خود بی خود میشم! مریضم دیگه...
بگذریم... این هم از ماجرای دیشب. امروز صبح تو خواب ناز بودم که صدای این موبایل لعنتی بلند شد. شفیعی بود. مصالح فروشی که چند ساله که باهاش کار میکنم. آدم بدی نیست... فقط بعضی وقتا reset میکنه و حتی ۱ کلمه هم نمیفهمی که چی میگه! یه جور تیک داره بیچاره
بیشعور صبح جمعه زنگ زده میگه من دم ساختمان هستم... بیا حسابت رو تسویه کن!
این هم از ۱ روز که میتونستی کپه مرگت رو بزاری زمین. واسه ۱۸۰ هزار تومن منو کشوند تا اونجا.
اما بدکی هم نشد. کلی آت و آشغال دادم بهش و بار کرد برد. هرچی که فکر کنی! ... لوله ایرانیت، سنگ، گونی های اضافه گچ و سیمان، خورده کاشی، لوله فاضلاب... اما خودمونیم... خودم هم عین خر کار کردم! (به کسی نگین اما ۲۰۰۰۰ تومن هم به حساب خودم صورت وضعیت نوشتم. اصلا چه معنی داره مهندس مملکت عملگی کنه؟ کارگر گرفتم تا این نخاله ها رو ریختن بیرون!)
البته قرار نبود که نخاله ها رو بریزیم بیرون وگرنه دلم درد نمیکرد که، مثه آدم کارگر میگرفتم.



این هم از شفیعی جان من
وقتی رسیدم خونه ۱ راست رفتم حمام... خواهرم میگفت چی شده؟ چرا این شکلی شدی؟
برعکس دیروز که حوصله out نداشتم خیلی دلم میخواست که بزنم بیرون اما هیچ کس پایه نبود.
یکی از اون آهنگ هایی رو که دیروز تو مووود بودم و گوش میکردم رو براتون گذاشتم. Enya
البته باید با صدای وحشت انگیز بلند گوش بدین تا فاز بده... وقتی من گوش میکنم هرچی تو خونه هست در حال لرزیدنه، ساب ووفر ضبط چنان بیس میده که میخواد بدنت رو از هم متلاشی کنه. در ضمن این آهنگ رو حداقل ۳ بار هم باید پشت سر هم گوش بدین تا حس منتقل بشه. جدیدا New Age خیلی گوش میکنم.
تارا خانوم، قابلی نداشت که... امیدوارم از Anathema لذت ببری... Keep Rocking babe