یکشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۷

تسویه حساب

بالاخره یه ذره از اون حرف هایی رو که میخواستم بهت بگم رو نوشتم.

تا حدودی دلم خنک شد. نمیدونم و اصلا برام مهم هم نیست که الان چه حسی داری. بااینکه خیلی دوستت داشتم اما امروز با تمام وجودم ازت نا امید شدم. ناراحت از اینکه باز نفهمیدی چی دارم بهت میگم.
از خودخواهی و غرور احمقانه ت دیگه حالم به هم میخوره.
میدونی... دیگه از چشمم افتادی "هاله" خانوم.
خوشحالم که امروز بااینکه هنوز هم دوستت دارم، ولی تونستم در مقابل زنگ زدنت مقاومت کنم و جواب تلفنت رو ندم. خوشحالم که دلایل مسخره ت رو دیگه نمیشنوم.
با همه ی این حرف ها نمیدونم چرا باز هم دوستت دارم لعنتی.
***
خدا جونم، من از این lonely بودنم خسته شده م.
تو بگو...
چیکار باید بکنم؟ چرا داری باهام اینطوری بازی میکنی؟ مگه من دل ندارم؟ مگه من آدم نیستم؟ مگه من چی از بقیه کمتر دارم؟ چرا داری اذیتم میکنی؟ به جون خودت دارم دیوونه میشم.

پ.ن: این یه پست کاملا جدی بود که لازم داشتم تا بنویسم... بنویسم که یه ذره سبک شده باشم. دلم میخواست همه ی اینا رو به یکی بگم که بفهمه... که یه ذره درک کنه...
آخ که چقدر دلم یدونه گوش میخواد.

۱ نظر:

شادی گفت...

همه خسته هستن ...... و تنها... هنوزم تنهایی؟