شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۷

... باشد که رستگار شویم!

به همین زودی ۱ سال از اون روز گذشت، با همه ی خوبی ها و بدی ها، سختی ها و آسونی ها... گذشت.
***
باز دوباره به این دنیای اعتیاد آور لعنتی برگشتم. فقط ۲ روز سیگنال نداشتم اما نمیدونی این ۴۸ ساعت چقدر سخت گذشت. هیچ کار خاصی روی نِت ندارم اما اگه نباشم مدام فکرم مشغوله. حس میکنم از دنیا عقب افتاده م!!!
***
برعکس همیشه که توی این موقع از سال سرحال و پر انرژی بودم اما نمیدونم چرا امسال اصلا حوصله ش رو ندارم. با اینکه همیشه از دیدن ملتی که با جنب و جوش از این طرف به اون طرف میرن و مغازه هایی که تا نصفه شب باز هستن و... و به طور کلی Nigh Life ، برام خیلی جذاب و لذت بخش بوده اما امسال این چیزا حالم رو به هم میزنه. حتی وسوسه ی T-shirt خریدن هم منو تحریک نمیکنه!!!

خدایا... تو که منو میشناسی، میدونی که این ۱ ماه از سال رو چقدر دوست دارم، بیا و امشب که سرم رو گذاشتم روی بالش یه چیزی توی اون کله ی پوک من فرو کن که از نفس کشیدن توی این حال و هوا لذت ببرم. باور کن هیچی نمیخوام، فقط یه انگولک کوچیک بکنی حله.

(آهای، تویی که داری میخونی، میدونم داری پیش خودت میگی آدم خودش باید بخواد مثبت ببینه و از این جور حرفا. به جون خودم خودم هم میدونم قاطی کردم اما به خدا دست خودم نیست. خیلی دلم میخواد خوب باشم اما نمیشه. خودم میدونم یه مرگم شده اما بدبختی اینجاست که اصلا نمیدونم چیه که بخوام براش راه حل پیدا کنم. دلم چیزی رو طلب میکنه که نمیدونم چیه.)

هیچ نظری موجود نیست: