دیشب خیلی دیر خوابیدم. حوالی 4 بود فکر کنم.
بر طبق سنت همیشگی ساعت مچی ام راس ساعت آلارمش روشن شد و من هم فاتحانه، از روی میز ِ بالای تختم برش داشتم و خاموشش کردم و پرتش کردم توی هوا. نمیدونم کجا رفت.
(از این موضوع لذت میبرم که آلارم روشن بشه و بعد خاموشش کنم و با خیال راحت بخوابم)
ساعت هنوز از 8 نگذشته بود که حس کردم صدای زنگ موبایلم میاد. همون لعنتی که مخصوص ِ کارگاهه و نباید خاموشش کنم. خودم رو به نشنیدن زدم، اما یک دقیقه بعد باز دوباره داشت زنگ میخورد. چشم هام رو باز نمیکردم و مدام توی دلم تکرار میکردم "قطع کن... قطع کن... قطع کن..."
و بالاخره قطع شد، اما 1 دقیقه بعد دوباره از نو.
بر طبق سنت همیشگی ساعت مچی ام راس ساعت آلارمش روشن شد و من هم فاتحانه، از روی میز ِ بالای تختم برش داشتم و خاموشش کردم و پرتش کردم توی هوا. نمیدونم کجا رفت.
(از این موضوع لذت میبرم که آلارم روشن بشه و بعد خاموشش کنم و با خیال راحت بخوابم)
ساعت هنوز از 8 نگذشته بود که حس کردم صدای زنگ موبایلم میاد. همون لعنتی که مخصوص ِ کارگاهه و نباید خاموشش کنم. خودم رو به نشنیدن زدم، اما یک دقیقه بعد باز دوباره داشت زنگ میخورد. چشم هام رو باز نمیکردم و مدام توی دلم تکرار میکردم "قطع کن... قطع کن... قطع کن..."
و بالاخره قطع شد، اما 1 دقیقه بعد دوباره از نو.
صفحه گوشی رو نگاه میکنم، نوشته: Ajab *
آخه الان از جون من چی میخواد؟
جواب میدم.
خلاصه اش اینه که آقا حوصله شان سر رفته بوده، صبح علی الطلوع رفته اند بالا پشت بام سر قبر مادرشان. درب راهرو بسته شده و آقا اون بالا گیر افتاده اند!
هیچی، این هم از جمعه ی این هفته که میخواستیم بیدار نشیم به این زودی. که شدیم.
*: اسم منحوصش عجب است. عجیبه، نه؟
۱ نظر:
faghat mitoonam begam koli behet khanidam va be khodam eftekhar kardam ke karam toriye ke sobh mitoonam alarm goshi ra khafe konam ba khiyale rahat bekhabam
ارسال یک نظر