یکشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۰

565

دارم توی تونلی از زمان حرکت میکنم که انگار خلاء مطلق شده. فقط "هیچ" است و دیگر هیچ!
روزهایی که اصلا نمیدونم برای چی و حتی چطوری دارن میگذرن. بدون اینکه بفهمم دقیقا دارم چیکار میکنم.
یه حس سردرگمی ِ بدبختانه دارم. مدام دارم به این فکر میکنم که از زندگیم چی میخوام؟ دنبال چی ام؟
و هرچی بیشتر سعی میکنم، بیشتر به این نتیجه میرسم که اصلا هیچی نمیدونم.
مثه یه بچه مدرسه ای که واسه امتحان حسابی خونده اما وقتی برگه رو گذاشتن جلوش حتی نمیدونه سوال ها راجع به چی هستن.

تمرکز ندارم. فکر میکردم همونطور که با دیوار اتاقم میتونم دیوانه وار حرف بزنم، اینجا هم میتونم بنویسم. اما نمیاد لامصب. اینقدر حرف هام پخش و پلاست که نمیشه جمعشون کرد. کلافه م. لعنتی.

پ.ن: خسته م مثه سگ. حال و حوصله هیچی رو ندارم. تنها چیزی که برام مهمه اینه که شیش هفت ساعت بتونم بخوابم فقط.

۳ نظر:

khalehrizeh گفت...

ba roozaye ghashange javoonit in karo nakon..
rasti dir b dir minevisi delemun tang misheha ;)

مستانه گفت...

جمله بی قراریت از طلب قرار توست

طالب بی قرار شو تا که قرار آیدت
مولانا

Unknown گفت...

Like Like like
با چاشنی گریه و فریاد