شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۷

برو کنار که من اومدم!!!

بیست و پنج سال پیش در ۲۵ خرداد، همانند چنین روزی در ساعت ۹ و ۲۳ دقیقه صبح (فکر کنم ۴ شنبه بوده) ما حضور خود را با وق زدن در این دنیا به ثبت رساندیم.

حدود ۹ ماه قبل از این تاریخ پدر و مادرمان کارهای بسیار بد و مستهجنی - که مورد منکراتی هم داشته - با یکدیگر انجام داده اند و از آن پس شکم مامانم روز به روز ورقلمبیده تر میشده است و در روز هی عق میزده و با این کارش حال همه را به هم میزده است.

ما در ابتدا به اندازه یک گوجه سبز بوده ایم ولی به مرور زمان رشد کرده و سپس دست و پا در آوردیم. و ایضا چیزهای دیگری!!

در ساعات آغازین صبح ۲۵ خرداد سال ۶۲ ما در شکم مادر مهربانمان احساس کردیم که دیگر حوصله مان سر رفته است و دلمان میخواهد که از این سلول انفرادی بیرون بیاییم. در ابتدا با زبان خوش از ایشان خواستیم و خواهش کردیم که ما را بیرون بیاورند اما چون ایشان زبان آدم حالیشان نبود و اصلا ما را آدم حساب نکردند، به ما بی توجهی نمودند. بنابراین ما هم شروع به جفتک انداختن به در و دیوار نمودیم و اینگونه بود که حضرت والده فهمیدند ما با کسی شوخی نداریم و اگر درب ورودی را باز ننمایند هر لحظه ممکن است که ما شکم مادر را با خشانت تمام بدرانیم و بترکانیم و با کله ی مبارکمان وارد شویم.

از آنجایی که کلید حل این مشکل پیش دکتر افلاکی بوده است بنابراین کل خاندان سراسیمه به بیمارستان مراجعه مینمایند و از آقای دکتر خواهش میکنند که با کلیدی که در اختیارشان است دروازه را باز کنند تا این کله پوک زبان نفهم از آنجا بیرون بیاید.

دکتر افلاکی هم دست به کار میشود و در را به روی ما باز میکند و چون ما به شدت عجله داشتیم (خردادی ها همه شون عجله دارن) با کله خود را در دستان دکتر پرت نمودیم. دکتر هم برای آنکه ما را ادب کرده باشد با دست چپ هر ۲ مچ پای ما را گرفت و سر و ته مان کرد (همانند موش آزمایشگاهی که دم ش را میگیرند و بلندش میکنند و در هوا تکانش میدهند) و با دست دیگرش چندین در کونی محکم به ما زد به طوری که هنوز هم جای انگشتان وی در آنجای ما مشخص است و چون خیلی دردمان آمد شروع کردیم به گریه زاری و در این لحظه یه پرستار خوشگل - که همانا برگ گلی بود و ما به ایشان شماره موبایلمان را دادیم ولی ظاهرا ایشان شماره را به خاطر نسپردند، چون کسی با ما تماس نگرفت - ما را از دست آن دکتر بد اخلاق نجات داد و به آغوش مادرمان سپرد. ما در آن زمان فقط ۴۵ سانتیمتر ارتفاع و ۲۵۰۰ گرم وزن داشتیم. (هم اکنون ۱۸۱ سانتیمتر ارتفاع و ۷۲۰۰۰ گرم وزن داریم)

چند دقیقه بعد صدای دکتر را شنیدیم که در راهرو به پدرمان میگفت: شانس آوردی که پرستار پسرت رو از دستم گرفت وگرنه با اردنگی از اینجا مینداختمش بیرون، با لگد داشت دروازه را از جا در میاورد. و بیچاره پدرمان سرافکنده بود و هی عذرخواهی میکرد... بعد پدرمان بالای سرمان آمد و چشم غره رفت و گفت: این چه آبرو ریزی بود که راه انداختی پسر؟! و همزمان هر ۳ نفرمان زدیم زیر خنده و ما پدرمان را ماچ کردیم و از او عذرخواهی کردیم و قول دادیم که دیگر تکرار نمیشود..

و از اینجا بود که ما صاحب ادب شدیم و یاد گرفتم که همیشه اگر کلید نداریم فقط زنگ در را بزنیم و با مشت و لگد به جان دروازه نیوفتیم!!

پدر و مادرمان برای اینکه ثابت کنند فرزندشان یک خردادی اصیل است برایمان ۲ عدد اسم انتخاب نمودند. یکی سلمان و دیگری سهیل و البته هنوز بعد از ۲۵ سال کلیه ی دوستان و آشنایان گوزپیچ مانده اند که ما را به کدامین اسم فرا بخوانند و ما هم ایضا پیچ گوز میباشیم که به کدامین اسم واکنش نشان دهیم!!

به روایت مادرمان و همچنین فیلم های ۸ میلیمتری که ما در آنها بازی نموده ایم (و اکنون DVD آن ها نیز در دسترس است) ما در ۹ ماهگی در تیم فوتبال سوئد بازی میکرده ایم و همچنین در ۱۱ ماهگی در مجمع عمومی سازمان ملل متحد به سخنرانی های مهمی پرداخته ایم. در ۴ سالگی به دلیل اینکه کلاسمان به شدت بالا بود و علاقه ای به مهد کودک نداشتیم در کلاس اول دبستان شرکت مینمودیم و چون مامانمان معلم همان کلاس بود خیلی کشکی کشکی ما با سواد شدیم!!
البته در سال بعدی هم چون مهد کودک را دوست نداشتیم باز هم سر کلاس مامانمان میرفتیم و این بار هم کلاس اول را با موفقیت پشت سر گذاشتیم و همه چیز را فوت ِ آب بودیم.

وقتی ۶ سالمان شد چون اصولا مادرمان موجودی به شدت قانونمند بودند و هنوز هم میباشند برای اینکه ما لوس بار نیاییم، ما را در یک مدرسه ی دیگر در کلاس اول ثبت نام نمودند. ما به ۲ دلیل به شدت آنجایمان آتش گرفت و سوخت.
اول اینکه چون دلمان میخواست که کلاس اول را در کلاس مادرمان باشیم و نمره هایمان ۲۰ شود و کارت هزار آفرین بگیریم و همه ی بچه های کلاس و مدرسه از ما حساب ببرند و ما را "پسر خانوم هاشمی" خطاب کنند.
نکته مهم دیگر اینکه مدیر و ناظم هم جرات نداشته باشند به ما نگاه چپ کنند تا ما بتوانیم هر گهی که عشقمان میکشد بخوریم.
دلیل دوم هم این بود که در همان سال که قرار بود ما به طور رسمی به مدرسه برویم مادرمان از روی عمد به یک مدرسه دخترانه نقل مکان کرد تا در زمان تحصیل ِ ما در دبستان فکر اینکه در سال های آینده به همان مدرسه ای بروم که مادرمان هم هست به کله کسی نزند. البته ما به شدت دوست داشتیم که هم شاگردی هایمان دختر باشند ولی اینگونه نشد و ما شاگرد خانوم ذکایی شدیم.

در کلاس خانوم ذکایی چون ما قبلا ۲ بار کلاس اول را خوانده بودیم و این بار دفعه سوم بود، ما همه چیزها را حفظ بودیم و درسهایمان را مثل بلبل بلد بودیم و فکر میکردیم که IQ مان در حد انیشتین بالا است و همشاگردی هایمان را خنگ هایی بیش تصور نمیکردیم و انتظار داشتیم که همه مثل ما نابغه باشند.
با این تفاسیر هرگاه که خانوم معلم از بچه ها سوالی میپرسید ما مثل اسب پاسخ میدادیم و این کار باعث به هم ریختن نظم کلاس و سرخوردگی بقیه شاگردها میشد و همچنین اعتماد به سقف ما بطور کاذب بالا میرفت. به همین دلیل معلم مهربانمان پیشنهاد دادند که ما هر موقع که حال کردیم به مدرسه بیاییم و بهتر است که فقط برای امتحانات ثلث در آن حوالی ظاهر شویم.

ما پنج سال دبستان را با موفقیت و معدل ۲۰ پشت سر گذاشتیم.. سه سال راهنمایی را با معدل ۱۹/۷۵ و دبیرستان را با معدل ۱۸ و اندی و پیش دانشگاهی را با معدل ۱۵ و خرده ای به اتمام رساندیم. بلافاصله پس از دوره پیش دانشگاهی در سال ۸۰ وارد دانشگاه شده و پس از ۱۳ ترم و با تعداد چشمگیری مشروطی و با معدل کل ۱۲/۶۵ لیسانس خود را در رشته مهندسی عمران از دانشگاه SH.A.U (با M.I.T اشتباه نشود) اخذ نمودیم و هم اکنون مدرک مربوطه را در روی درب کوزه نصب نموده و از آب خنک و گوارای آن نوش جان میکنیم و لذت میبیرم.

و اینگونه بود که ما آمدیم..

۱ نظر:

من گفت...

اره!
یادش به خیر!
پسر زمان عجیب زود میگذره!