شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۸

371

فکر کنم هرچی بیشتر درگیر زندگی واقعی شده باشی، به همون اندازه زندگی مجازیت کمرنگ تر میشه.
در طول روز خیلی دلم میخواد که بیام و بنویسم، اما وقتی صفحه سفید ِ تکست ادیتور ِ بلاگر رو باز میکنم، مغزم خالی میشه و فقط یه چیزی جلو چشمم با یه ریتم ثابت چشمک میزنه!
به خودم میگم از چی بنویسم آخه؟
چند دقیقه بعدش هم کلا sigh out میکنم و قیدش رو میزنم.
ولی راستش رو بگم؟
من این زندگی مجازی رو به اندازه همین زندگی فیزیکی دوست دارم، لامصب نمیشه بیخیالش شد.
***
از شنبه ها متنفرم. همیشه متنفر بودم.
تازگی، شب ها دقیقا موقعی که میرم توی تختم تا بخوابم، یه فکرهایی هستن که حمله میکنن و تا خود صبح روی اعصابم پیاده روی میکنن و حسرت 6-5 ساعت خواب رو به دلم میذارن.
مثلا دیشب تا موقعی که آلارم ساعتم زنگ زد، خانوم Taylor Swift کماکان داشتن تو مخم به خوندن ادامه میدادن!
یا مثلا ممکنه به این فکر کنم که فردا توی این بلاگ لعنتی چی بنویسم...
یا به این فکر میکنم که کِی واسه همیشه از این کشور میزنم بیرون...
و همینطور فکر و فکر و فکر...
باورت نمیشه، اما اینجور موقع ها زمین و زمان رو گاز میگیرم... به درگاه خدا التماس میکنم که بذاره 1 ساعت بخوابم اما مگه میشه؟

۶ نظر:

یلدا گفت...

من این حس و درک می کنم. انگار سفیدی کاغذ با عظمتش همه ی کلمه ها رو میگیره نابود می کنه. زیاد برام پیش می یاد.
لطفا Mary and Max و ببین. خواهش می کنم. خیلی بهتر از 9 و Up هست.

ناشناس گفت...

سلمان بیا بهت قرص بدم، مواد مخدر، اکس، شیشه، جون تو توپ میشیم، با شتاب زیاد میریم فضا، با اون سوسکا و کرما و لاک پشته که محمود ( ان ) میگفت کلی حال می کنیم و عشق و صفا و نوشابه!
تازه اون بالا ساندیسم میدن، غم چیو میخوری؟ مرگ بر آمریکا!

Unknown گفت...

سلمان این رفیق ناشناست انگاری خیلی این کاره ست، اون یارو تسته توی فیس بوک هم که منو یه "معتاد پاره وقت" شناسایی کرد.
فکر کنم باید برم پیشش...
________________________
حالا تو اینطوری میگی، الان که ساعت یک شده، با خودم میگم: خوب، روزمرگی ها که تموم شد، شب‏مرگی‏ها(واژه‏ی اصلش رو بلد نبودم) هم که تموم شد.
حالا که تا صبح خوابم نمی‏بره چی کار کنم؟ فیلم؟ موزیک؟ بازی؟ غلت توی تخت؟ و ...

کاوه گفت...

آی گفتی بخدا

اون قسمت صفحه سفید و نیافتن سوژه برای قلمفرسایی رو واقعا درک میکنم... همینطور رجحان گاه بگاه زندگی مجازی به حقیقی رو...

کاوه گفت...

الارم من کاری از کلی کلارکسون بودقبلا.

بعدا اون والس پیانویی خودمو گذاشتم

روش که قبلا آپلود کرده بودم براتون.

و حتما حدس میزنی که چه فاجعه ایه

که آدم از خودش ضدحال بخوره!

نیلوفر گفت...

منم گاهی اینجوری می شم اما خدا رو شکر چند وقته فکر و خیال دست از سرم برداشته و ریتم زندگیم داره یه خط ممتد رو طی می کنه.
آره می دونم. سکون داره. اما دارم تلاشمو می کنم از اول سال دیگه رو به بالا حرکت کنه. کلی برنامه ریزی دارم.
خواهید دید. (لبخند)