سه‌شنبه، آذر ۲۰، ۱۴۰۳

فاک یو بِچ

 در یک وضعیت «عجیب گیری کردیم» بدی قرار گرفته‌ام. یک ماه بیشتر است که دائم دارم یک مشت حرف‌های توی کون نرو می‌شنوم و تا جای ممکن سعی کرده‌ام که خودم را به گاو بودن بزنم و چیزی به روی خودم نیاورم و طوری رفتار کنم که انگار چیزی نمی‌دانم و انگار که نه انگار.

دیشب اما صبر طرف مقابل ظاهرا تمام شد و یک نفر دیگر را فرستاد که مثلا با من حرف بزند. کوتاه نیامدم و هر چیزی را که باید می‌دانستند را گفتم. طوری گفتم که آن شخص واسطه هم متوجه شد که چقدر درخواست و منطق آن دوست بزرگوار توی کون نرو است!!

حالا امروز قرار است که خود شخص بزرگوار بیاید و حرف‌هایش را مستقیم به خودم بگوید. به بقیه قول داده‌ام که هرچه گفت، من از کوره در نروم. به خودم قول دادم اگر داشت روی اعصابم راه می‌رفت، فقط محل را ترک کنم.

سخت ترین کار بعد از معدنچی بودن، حرف زدن منطقی با یک آدم بی شعور است که از یک جایی به بعد، فقط به شعور خودت توهین کرده‌ای.

یکشنبه، آبان ۲۰، ۱۴۰۳

Zzz..

 کمی تا قسمتی خسته‌ام. همه چیز انگار که روی دور تند رفته و اصلا نمی‌فهمم که چطور هفته‌ها تمام می‌شوند. وضعیت خواب و بیداری‌ام کامل به گای سگ رفته است. دقیقا نمی‌دانم دارم چه گهی می‌خورم. همین

چهارشنبه، مهر ۱۸، ۱۴۰۳

No complaints

هیچ زمانی را یاد ندارم که از پاییز خوشم آمده باشد و خوشحالم که مهر ماه عین برق و باد دارد تمام می‌شود. هفته دیگر می‌شود ۳ ماه که دارم می‌روم باشگاه، آن هم تنهایی. این اولین بار و بهترین رکوردم است که بیشتر از ۵-۴ جلسه رفته‌ام و برای خودم خیلی عجیب است.

هوا نه سرد است و نه گرم، بهترین دمای ممکن. تنها بدی‌اش این است که روزها دارند کوتاه می‌شوند.

در بقیه موارد شکایت خاصی نیست.

یکشنبه، شهریور ۲۵، ۱۴۰۳

insomnia

فکر می‌کنم توی این یکی دو ماه گذشته مشکل خواب پیدا کرده‌ام. حتی اگر از خستگی در حال افقی شدن هم باشم، باز هم نمی‌توانم قبل از ۵ و ۶ صبح به سمت تخت خواب بروم. اگر بچه‌ها اینجا نباشند، عین مرغ سر کنده دور خودم راه می‌روم و به چیزهای مزخرف فکر می‌کنم. در بهترین حالت روی کاناپه جلو پنجره لم می‌دهم و به آسمان خیره می‌شوم و توی سرم با خودم اینقدر حرف می‌زنم تا هوا کامل روشن شود. از آن طرف کل روز را دلم می‌خواهد فقط بخوابم. به جان کندن می‌روم سر کار و هر آن ممکن است که بروم به احسان بگویم که دیگر نمی‌خواهم کار کنم. دلم می‌خواهد فقط بشینم گوشه خانه و برای خودم وقت تلف کنم. دلم هیچ کاری نکردن می‌خواهد.


از شانس تخمی من، مسعود هم برای خودش ‌پدیده عجیبی شده و شاید در آینده بیشتر درباره‌اش بنویسم. از اینکه حدس می‌زنم هرچه حال خراب در زندگی‌ام دارم، تقصیر مسعود است و می‌خواهم همه شان را روی سر مسعود خالی کنم. از اینکه وقتی می‌بینم از روی عمد و با هر ابزاری می‌خواهد اعصاب و روان شیوا و مامان را تخریب کند عصبی می‌شوم. البته شیوا از پس خودش بر می‌آید و در لحظه حقش را می‌گذارد کف دستش، اما وقتی تا سر حد مرگ مامان را ناراحت می‌کند، فشار خونش را بالا می‌برد و اشکش را در می‌آورد، توی سرم با خودم مرور می‌کنم که ای کاش می‌توانستم با چوب بیس بال چنان به جانش بی‌افتم که فقط عزائیل بتواند نجاتش دهد!!


به گمانم که افسردگی‌ام می‌خواهد دوباره از آن پایین مایین‌ها سر و کله‌اش را بیرون بیاورد و خارمادر همین باقیمانده زندگی‌ام را به گند بکشد. توی بیست و چهار پنج سالگی تجربه‌اش کردم (که به تشخیص دکترم آن هم زیر سر مسعود بود!!) و دست کم دو سال طول کشید تا دوباره به تنظیمات کارخانه برگشتم. فقط خودم می‌دانم که این بار اگر بیاید، آمدنش با خودش است و رفتنش با خدا..


چند ماه پیش تراپیستم گفت الان تقریبا دو سال و خرده‌ای هست که هر ده روز یکبار جلسه مشاوره داری و می‌خواهم بدانم که چرا دوست دختر نمی‌گیری؟ من فکر می‌کنم وقت آن رسیده که با یک نفر آشنا شوی و از این حال و هوا بیرون بیایی.

گفتم دلم می‌خواهد اما اعتماد به نفس ندارم.

گفت سخت نگیر و مقاومت نکن.

زد و با یکی از خودم کسخل‌تر آشنا شدم.. بعدش هم در اولین فرصت فوری زدم به چاک!!


امشب زودتر از وقت جلسه رزرو شده‌ام به دکترم پیام دادم که حالم زیاد خوش نیست و باید حرف بزنیم.

هر چیزی که توی سرم بود را گفتم. گریه کردم حتی.. از مسعود.. از اینکه همه امیدم را کم کم دارم از دست می‌دهم.. از اینکه خسته شدم از بس که سعی کردم خودم را قوی نشان بدهم.. از خیلی چیزها.. از اینکه به شدت حس دلتنگی دارم، برای خودم بیشتر.. از اینکه دلم می‌خواهد دوست داشته باشم و دوست داشته شوم.. از اینکه دلم لک زده برای یک بغل ساده..

گفت باید تلاش کنم که تنها نباشم.. فکرهای احمقانه نکنم.. باید سرم را به هر چیزی که شد گرم کنم.. حواسم پرت باشد به روزمره‌های خوب زندگی..

دست آخر هم جلوی دوربین لبخند زدم و توی دلم گفتم فقط حرف‌های دلگرم کننده تخمی، و خداحافظی کردیم و گوشی را قطع کردم.


هفت هشت ده روزی هست که کامپیوترم را آورده‌ام دفتر و البته که هیچ کار خاصی هنوز باهاش انجام نمی‌دهم و الان ساعت پنج و نیم صبح است و دارم اینها را توی گوشی می‌نویستم و بعد به ایمیل مخفی بلاگر می‌فرستم تا توی وبلاگ کوفتی‌ام پست شود و یادم بماند که چه روزهایی را از گذراندم.

یکشنبه، شهریور ۰۴، ۱۴۰۳

This is the end

 دیروز صبح رفتم دفتر طلاق تا مدارک‌مان را تحویل بگیرم. با اینکه ترانه نوشته بود و امضا کرده بود که مدارک خودش را هم به من بدهند و بعد خودش از من تحویل می‌گیرد، اما آن پسره منشی گفت برای ما مسئولیت دارد و نمی‌تواند مدارک زوجه را به من بدهد. شناسنامه و کپی سند طلاق و یک نامه دیگر را گذاشت کف دستم و دفتر را امضا کردم و خلاص. از همانجا هم رفتم شعبه ۲ دادگاه خانواده و نامه را تحویل دادم که بگذارند روی پرونده.

چند دقیقه پیش هم به ترانه تکست دادم که محضر مدارکش را به من تحویل نداد و خودش باید برود شناسنامه و سند طلاق را بگیرد.

امروز عربعین حسینی بود و کل شهر را واجبی کشیده بودند. باید صبر کنم تا آفتاب غروب کند و بعد زنگ بزنم به بچه‌ها و بزنیم بیرون تا شاید کافه‌ای چیزی پیدا کنیم و یکی دو ساعتی وقت کشی کنیم.

یکشنبه، مرداد ۲۸، ۱۴۰۳

I'm Divorced

 امروز ساعت ۱ و نیم توی محضر قرار داشتیم. امیر و احسان را هم به عنوان شاهد با خودم برده بودم. ترانه هم لابد برای اینکه تنها نباشد، با مائده آمده بود. تا وقتی که منتظر بودیم حاج آقا برسد، امیر و احسان و ترانه مائده با هم حرف می‌زدند.

چند دقیقه بعد حاج آقا آمد و کمی برایمان موعضه کرد که بروید با هم دوباره زندگی کنید و شماها به نظر می‌اید که آدم‌های خوبی هستید و بلاه بلاه بلاه. دست آخر هم استخاره گرفت و چون بد آمد، کتاب دعایش را پرت کرد روی میز و به منشی‌اش گفت طلاق را ثبت کن!!

برگه‌ها را امضا کردیم و قرار شد که چند روز دیگر بروم و شناسنامه و مدارک را تحویل بگیرم. رفتیم سوار شدیم و مائده را رساندم سر کارش و ترانه را هم رساندم خانه‌شان. از آنجا هم با امیر و احسان رفتیم کافه و آیس لته خوردیم و حوالی ۴ رفتیم سر کار.

از وقتی که رسیدم خانه، دارم به کل این ۸ سال گذشته فکر می‌کنم. چی فکر می‌کردیم و چی شد..

پنجشنبه، تیر ۲۸، ۱۴۰۳

پناه می‌برم به روزمره

 امروز صبح ساعت ۸ و نیم نوبت دادگاه داشتیم. من و ترانه و وکلیم تقریبا با هم رسیدیم. هفت هشت دقیقه بعد نوبت مان شد و رفتیم داخل و برگه را گذاشتند جلو مان و امضا کردیم و حالا فقط مانده که نامه دفترخانه طلاق آماده شود و برویم محضر.

جلوی در مجتمع قضایی خداحافظی کردیم و رفتیم.

هوا هنوز خیلی گرم نشده بود و می‌شد پیاده راه رفت. رسیدم به یک کافه. خلوت بود. آیس آمریکانو سفارش دادم و خیره به خیابان، تمام این پنج شش سال گذشته را با خودم مرور کردم. فکر می‌کنم هر دو ما هم روزهای خوب داشتیم و هم روزهای بد. نه راضی بودیم و نه ناراضی. انگار که یک جور بلاتکلیفی داشتیم. هر کاری هم که می‌کردیم، دست آخر آب مان توی یک جوی نمی‌رفت. چاره‌ای نداشتیم که مسیرمان را از هم جدا کنیم.

ساعت از ۱۰ گذشته بود که نوتیف خاموش شدن دزدگیر فروشگاه آمد و فهمیدم که یکی آمده و درب را باز کرده. همان موقع اسنپ گرفتم و رفتم که دوباره توی روزمره شیرجه بزنم و به هیچ چیز فکر نکنم.

جمعه، خرداد ۲۵، ۱۴۰۳

از آن خرداد تا این خرداد

امروز ۴۰ را رد کردم و به طور رسمی وارد دهه چهارم زندگی شدم. راستش را بخواهید، اصلا باورم نمی‌شود که از فردا یک آدم ۴۱ ساله هستم.

از خرداد پارسال تا خرداد امسال خیلی زود گذشت. هم روزهای خوشحال داشتم و هم روزهای افسرده، و اگر راستش را بخواهید بیشتر روزها را سعی کردم بیشتر کار کنم تا سرم گرم باشد و فرصت فکر کردن به هیچ چیزی را نداشته باشم.

جمعه، اردیبهشت ۲۱، ۱۴۰۳

برگ‌هایم

 دیشب حوالی ۳ صبح که می‌خواستیم با بچه‌ها پیک شام را حساب کنیم و به کارت آریا بزنیم، خیلی الکی توی بلو بانک درخواست وام دادم و چند لحظه بعد درخواستم ثبت شد و صبح که بیدار شدم، از بلو بانک تکست آمده بود که بیا قرارداد را امضا کن تا وام را به حسابت واریز کنیم. اپلیکیشن را باز کردم و قرارداد را تایید کردم و تا داشتم آماده می‌شدم که بزنم از خانه بیرون، نوتیفیکیشن آمد که پول به حساب نشست!!

از آنجایی که پول باد آورده را همیشه باد خواهد برد، به سرم زد که کامپیوتر خانه را عوض کنم. مک مینی قدیمی‌ام را به یکی از بچه‌های دفتر فروختم و حالا دارم اینها را با mac mini M1 تایپ می‌کنم.

اگر دیشب یکی می‌گفت که فردا عین آب خوردن کامپیوترت را عوض خواهی کرد، بدون شک با قیافه‌ای مسخره بهش می‌گفتم: جدی می‌فرمایید؟!

دوشنبه، فروردین ۱۳، ۱۴۰۳

من که تقریبا از ۴ فروردین به روتین برگشته بودم اما حال و هوای ملت و شهر در هالیدی بود و خدا را شکر که تعطیلات نوروز تمام شد و از فردا زندگی به روتین تخمی‌اش بر خواهد گشت. این ۲ هفته گذشته همه‌اش به بی خوابی گذشت. شب‌ها تا ۶ و ۷ صبح بیدار و ساعت ۱۱ و ۱۲ به زور بیدارن شدن و این داستان‌ها.

امسال برای من هم خوب بود و هم بد. تجربه و تصمیم‌های جدیدی که باید می‌گرفتم‌شان. شکست‌هایی که باید می‌خوردم‌شان.

می‌دانم که در سال جدید قرار نیست همه چیز گل و بلبل باشد و هر طور که می‌خواهم زندگی کنم و اینها.. اتفاقا می‌دانم که روزهای سخت‌تری در پیش خواهم داشت و باید برای هر چیزی آماده باشم.

سه‌شنبه، اسفند ۲۹، ۱۴۰۲

Fuck You 1402

 قرار بود دیروز آخرین روز کاری باشد، اما از آنجایی که ملت کون گشاد همه کارهایشان را می‌خواهند دقیقه ۹۰ انجام دهند، امروز از ساعت ۹ و نیم صبح موبایل من و احسان یک ریز داشتند زنگ می‌خوردند و مشتری‌ها گوشی می‌خواستند. از آن وضعیت‌هایی که نمی‌دانی باید خوشحال باشی یا نه. به خودمان گفتیم که می‌رویم دفتر و تا ۲ و ۳ بعد از ظهر همه گوشی‌ها را تحویل می‌دهیم و می‌رویم پی زندگی‌مان. موقع رفتن به مامان قول دادم که برای شام که سبزی پلو ماهی شب عید است حتما خانه خواهم بود.

حوالی ساعت ۸ و نیم دیدم که اگر همین الان از دفتر بیرون نزم، مادر گرامی باسنم را جر خواهد داد. پس فوری کارها را جمع کردم، احسان و بقیه بچه‌ها را بغل کردم و آرزوی سال خوب و اینها را کردیم و فلنگ را بستم به سمت خانه. وقتی رسیدم، مامان جون هم آمده بود. طبق معمول، فقط با سر به بابا سلام کردم. این اواخر وضعیت بین ما ۲ تا خیلی خیط شده، طوری که مواظبم تا با همدیگر چشم تو چشم نشویم و خرخره همدیگر را پاره نکنیم. روز به روز بیشتر حالم از خودش و جد و آباد مزخرفش به هم می‌خورد. بعد از شام دوباره شروع کرد به کس‌پرت گفتن و تا جایی که در توانم بود، دهانم را بسته نگه داشتم و به دور دست‌ها خیره شدم. بعدش به همه شب به خیر گفتم و راهم را کشیدم و آمدم بالا. تنها راه نجات این است که صحنه را ترک کنی و قیافه‌اش را نبینی.

چند دقیقه دیگر تا ۱ فروردین ۱۴۰۳ نمانده و هرچه زودتر باید دکمه سیو را بزنم. سال تحویل فکر کنم حوالی ۶ و نیم صبح باشد و حتما خواب خواهم بود. به احتمال زیاد همین یکی دو روز آینده می‌آیم و خلاصه ۱۴۰۲ را یادداشت می‌کنم.

یکشنبه، بهمن ۲۲، ۱۴۰۲

an asshole father

راستش را بخواهید، هیچ وقت رابطه خوبی با پدرم نداشتم. در طول کل زندگی‌ام تا همین دیروز همیشه سعی کرده بودم خودم را نشان دهم، ثابت کنم و یا حتی تحت تاثیرش قرار دهم. سعی کرده بودم که پسر خوبی برایش باشم اما انگار که من از اول بزرگترین دشمنش بوده‌ام. انگار که موجودی اضافه بودم. یاد ندارم که حتی برای یک بار هم که شده من را واقعا دوست داشته باشد.

دیروز از صبح تصمیم گرفته بود پاچه یکی را بگیرد. اول به مامان گیر داد اما اصل کاری را گذاشت برای من. خیلی اوضاع کثافتی شد. حتی فکر کردن بهش هم حالم را به هم می‌زند، چه برسد به اینکه بخواهم بنویسم!!

فقط خواستم یادداشت کنم که برای دفعه نمی‌دانم چندم با حرف‌های مزخرفش حالم را خراب کرد. اما از این به بعد خبر ندارد که دیگر به هیچ جایم نیست. گذاشتمش کنار.. برای همیشه.

دوشنبه، دی ۲۵، ۱۴۰۲

Game of Tag

تازگی‌ها نمی‌توانم منظورم را به درستی بیان کنم. الان یک مدت است که اینطوری شده‌ام. سعی می‌کنم چیزی بگویم، اما فقط کلمات اشتباه را بیان می‌کنم، کلماتی اشتباه و دقیقا برعکس منظورم!! سعی می‌کنم حرفم را اصلاح کنم و این همه چیز را بدتر می‌کند. یادم می‌رود در ابتدا سعی داشتم چه بگویم. انگار دو قسمت شده‌ام و دارم با خودم گرگم به هوا بازی می‌کنم. یه نیمه‌ام به دنبال نیمه دیگر می‌گردد. کلمات درست توی دست دیگر من است، اما این من، نمی‌تواند آنها را بگیرد.


جنگل نروژی / هاروکی موراکامی