سلام
به نکبت ساعت ۷ و بیست دقیقه بیدار شدم. نمیدونی چند بار زنگ ساعت رو snooze کردم. جدا یه فکری برای تنظیم خواب باید بکنم. توی این تابستون من تبدیل به جغد شدم. شب بیدارم و روز خواب. (در طول روز از نظر جسمی بیدارم اما مغزم کلا خاموشه!)
یه چایی درست کردم و فوری با ۲ تا کلوچه خوردم و زدم بیرون. آخه دیروز با امیر و مهران قرار گذاشتیم تا بریم دانشگاه. (البته کلاس نداشتیم و اگه هم داشتیم عمرا نمیرفتیم. آخه امروز آخرین مهلت واسه ریختن پول به دانشگاه بود). قرار بود که یک ربع به ۸ امیر بیاد دنبال من و بعدش هم بریم مهران رو بندازیم بالا. ساعت ۷ و ۴۰ دقیقه بود. نفهمیدم که چی پوشیدم... فقط رفتم. به موقع خودم رو گذاشتم سر قرار.
۸ ... ۸ و ۱۰ دقیقه ... نع. خبری از امیر نیست. موبایلش هم جواب نمیده. دو زاریام افتاد که خواب مونده. زنگ زدم به مهران. اونم گیج خواب بود ولی اومده بود بیرون. گفتم کجایی؟ گفت استقلال. گفتم صبر کن که اومدم.
دو دقیقه بعد پیشش بودم. حال و احوال کردیم و دیدیم بد نیست که تا موقعی که امیر میرسه یه شیر کاکائو بخوریم.
خلاصه، ما ۲ تا مثل درخت ایستاده بودیم تا اینکه ۸ و ۴۰ دقیقه امیر زنگ زد و گفت کدوم گوری هستی پس؟ گفتم من رفتم. کلی بد و بیراه گفت و قطع کرد. ۱ دقیقه بعد موبایل مهران صداش در اومد. امیر بود، رفته بود دم خونه مهران و میگفت که بیا بیرون. مهران هم ضایعش کرد و گفت سر و ته کن بیا اول استقلال.
سوت ثانیه اومد پایین. محمد هم بودش. تا ما رو دید همه زدیم زیر خنده و کلی بد و بیراه بار هم کردیم و راه افتادیم.
واسه رفتن به دانشگاه حدود ۱۰۰ کیلومتر باید رانندگی کنیم. تقریبا ساعت ۱۰ دانشگاه بودیم. توی این ۲ ماه و نیم کلی عوض شده بود. ورودی جدیدها هم کلی واسه خودشون ویراژ میدادن و حال میکردن. همه متولد ۶۸، خوشحال... (مسخره نمیکنم اما ماها بعد از ۱۳ ترم دیگه تبدیل به دایناسور شدیم)
جالب اینکه دیگه از دانشجوها هیچ کسی رو نمیشناسیم، یعنی خیلی کم... یه جورایی ما هم ورودی جدید حساب میشیم!
خلاصه اینکه تا ساعت ۲ طول کشید این ثبت مالی. چقدر هم شلوغ بود.
توی بانک وقتی داشتم تند تند واسه خودم و مهران فیش بانکی پُر میکردم یه دختری با چندتا از دوستاش که معلوم بود ترم یکی هستن اومد پیشم و گفت شماره حساب شهریه و وام و خوابگاه چنده؟
- گفتم بهش
فیشهای خودم رو که نوشتم دیدم هنوز دارن دور خودشون میچرخن. گفتم چرا منو نگاه میکنی؟ صف رو نمیبینی؟ بجنب دیگه، تا فردا که نمیخوای اینجا بمونی؟
خندید و باز هم زل زد بهم. منم خندهام گرفت، گفتم بده من فیشهات رو ... شروع کردم به نوشتن. معماری بودن. ( رقمها رو که مینوشتم دلم به حالشون سوخت. از این ورودی جدیدها خیلی شهریه میگیرن. واقعا گرون شده)
داشتم مینوشتم که ازم پرسید شما هم ترم یک هستی؟
یه نگاه بهش کردم و گفتم: بله، فقط یدونه ۳ هم به یکان اضافه کن، میشه ۱۳
چشمهای همشون گرد شد و زدن به خنده.
یکیشون گفت اخراجتون نمیکنن؟
گفتم: چرا، این ترم اگر فارغ تحصیل شدیم دیگه اخراجیم!
مهران که توی صف ایستاده بود یه لحظه اومد در گوشم گفت "کوفتت بشه. قانون ۳ یادت نره" و دوباره رفت توی صف.
اصلا حوصله ژانگولر بازی نداشتم ولی قانون قانونه دیگه. خلاصه اینکه برای همشون کارهای بانکی رو انجام دادیم. از بانک که بیرون اومدیم دعا میکردم خدافظی کنن برن اما نرفتن.
همگی با هم رفتیم سراغ امیر و محمد تا بریم ثبت مالی. وقتی ما رو با اونها دیدن دیگه نیششون بسته نمیشد!
دیگه لزومی نداره تعریف کنم دقیقا چی شد (همه میدونن)، فقط اینو بگم که من با خانم شیوا (با اینکه اُکازیون بود) هیچ تیریپی نزدم.
موقع برگشتن توی ماشین همه شاد و شنگول بودن. نهار هم پیک منو حساب کردن. تازه امیر از کارت سوخت من بنزین نزد!! اما تا خود خونه هرچی از دهنشون بیرون میاومد گفتن، که چرا شیوا رو پیچوندم. (خدایی حرف نداشت اما حوصله نداشتم)
تقریبا ۵ خونه بودم. یه کم هله هوله خوردم و پای تلویزیون ولو شدم و طبق معمول Friends گذاشتم.
مامان اینا رفتن بیرون... حوصله نداشتم... اومدم پای کامپیوتر و بلاگ رو آپدیت کردم.
امشب دیگه میخوام زود بخوابم. فردا کلی کار دارم که باید صبح زود بیدار بشم.
پ.ن: دلم نیومد دوباره Login نکنم و اینو ننویسم.
الان داشتم از CNN حرفهای "احمدی نژاد" رو توی دانشگاه کلمبیا گوش میکردم. فردا اگه حوصله کردم مفصل راجع به این موضوع مینویسم اما فعلا اینو بگم که خنده دار تر از این نمیشه... گوزپیچ شده بود... نمیفهمید که چی داره میگه و چی دارن بهش میگن!
کاشکی همه میتونستن صحبتهای رئیس دانشگاه کلمبیا به احمدی رو گوش کنن. دیگه بیشتر از این نمیشد کسی رو سبک کرد.. نمیدونی چقدر دلم خنک شد
به نکبت ساعت ۷ و بیست دقیقه بیدار شدم. نمیدونی چند بار زنگ ساعت رو snooze کردم. جدا یه فکری برای تنظیم خواب باید بکنم. توی این تابستون من تبدیل به جغد شدم. شب بیدارم و روز خواب. (در طول روز از نظر جسمی بیدارم اما مغزم کلا خاموشه!)
یه چایی درست کردم و فوری با ۲ تا کلوچه خوردم و زدم بیرون. آخه دیروز با امیر و مهران قرار گذاشتیم تا بریم دانشگاه. (البته کلاس نداشتیم و اگه هم داشتیم عمرا نمیرفتیم. آخه امروز آخرین مهلت واسه ریختن پول به دانشگاه بود). قرار بود که یک ربع به ۸ امیر بیاد دنبال من و بعدش هم بریم مهران رو بندازیم بالا. ساعت ۷ و ۴۰ دقیقه بود. نفهمیدم که چی پوشیدم... فقط رفتم. به موقع خودم رو گذاشتم سر قرار.
۸ ... ۸ و ۱۰ دقیقه ... نع. خبری از امیر نیست. موبایلش هم جواب نمیده. دو زاریام افتاد که خواب مونده. زنگ زدم به مهران. اونم گیج خواب بود ولی اومده بود بیرون. گفتم کجایی؟ گفت استقلال. گفتم صبر کن که اومدم.
دو دقیقه بعد پیشش بودم. حال و احوال کردیم و دیدیم بد نیست که تا موقعی که امیر میرسه یه شیر کاکائو بخوریم.
خلاصه، ما ۲ تا مثل درخت ایستاده بودیم تا اینکه ۸ و ۴۰ دقیقه امیر زنگ زد و گفت کدوم گوری هستی پس؟ گفتم من رفتم. کلی بد و بیراه گفت و قطع کرد. ۱ دقیقه بعد موبایل مهران صداش در اومد. امیر بود، رفته بود دم خونه مهران و میگفت که بیا بیرون. مهران هم ضایعش کرد و گفت سر و ته کن بیا اول استقلال.
سوت ثانیه اومد پایین. محمد هم بودش. تا ما رو دید همه زدیم زیر خنده و کلی بد و بیراه بار هم کردیم و راه افتادیم.
واسه رفتن به دانشگاه حدود ۱۰۰ کیلومتر باید رانندگی کنیم. تقریبا ساعت ۱۰ دانشگاه بودیم. توی این ۲ ماه و نیم کلی عوض شده بود. ورودی جدیدها هم کلی واسه خودشون ویراژ میدادن و حال میکردن. همه متولد ۶۸، خوشحال... (مسخره نمیکنم اما ماها بعد از ۱۳ ترم دیگه تبدیل به دایناسور شدیم)
جالب اینکه دیگه از دانشجوها هیچ کسی رو نمیشناسیم، یعنی خیلی کم... یه جورایی ما هم ورودی جدید حساب میشیم!
خلاصه اینکه تا ساعت ۲ طول کشید این ثبت مالی. چقدر هم شلوغ بود.
توی بانک وقتی داشتم تند تند واسه خودم و مهران فیش بانکی پُر میکردم یه دختری با چندتا از دوستاش که معلوم بود ترم یکی هستن اومد پیشم و گفت شماره حساب شهریه و وام و خوابگاه چنده؟
- گفتم بهش
فیشهای خودم رو که نوشتم دیدم هنوز دارن دور خودشون میچرخن. گفتم چرا منو نگاه میکنی؟ صف رو نمیبینی؟ بجنب دیگه، تا فردا که نمیخوای اینجا بمونی؟
خندید و باز هم زل زد بهم. منم خندهام گرفت، گفتم بده من فیشهات رو ... شروع کردم به نوشتن. معماری بودن. ( رقمها رو که مینوشتم دلم به حالشون سوخت. از این ورودی جدیدها خیلی شهریه میگیرن. واقعا گرون شده)
داشتم مینوشتم که ازم پرسید شما هم ترم یک هستی؟
یه نگاه بهش کردم و گفتم: بله، فقط یدونه ۳ هم به یکان اضافه کن، میشه ۱۳
چشمهای همشون گرد شد و زدن به خنده.
یکیشون گفت اخراجتون نمیکنن؟
گفتم: چرا، این ترم اگر فارغ تحصیل شدیم دیگه اخراجیم!
مهران که توی صف ایستاده بود یه لحظه اومد در گوشم گفت "کوفتت بشه. قانون ۳ یادت نره" و دوباره رفت توی صف.
اصلا حوصله ژانگولر بازی نداشتم ولی قانون قانونه دیگه. خلاصه اینکه برای همشون کارهای بانکی رو انجام دادیم. از بانک که بیرون اومدیم دعا میکردم خدافظی کنن برن اما نرفتن.
همگی با هم رفتیم سراغ امیر و محمد تا بریم ثبت مالی. وقتی ما رو با اونها دیدن دیگه نیششون بسته نمیشد!
دیگه لزومی نداره تعریف کنم دقیقا چی شد (همه میدونن)، فقط اینو بگم که من با خانم شیوا (با اینکه اُکازیون بود) هیچ تیریپی نزدم.
موقع برگشتن توی ماشین همه شاد و شنگول بودن. نهار هم پیک منو حساب کردن. تازه امیر از کارت سوخت من بنزین نزد!! اما تا خود خونه هرچی از دهنشون بیرون میاومد گفتن، که چرا شیوا رو پیچوندم. (خدایی حرف نداشت اما حوصله نداشتم)
تقریبا ۵ خونه بودم. یه کم هله هوله خوردم و پای تلویزیون ولو شدم و طبق معمول Friends گذاشتم.
مامان اینا رفتن بیرون... حوصله نداشتم... اومدم پای کامپیوتر و بلاگ رو آپدیت کردم.
امشب دیگه میخوام زود بخوابم. فردا کلی کار دارم که باید صبح زود بیدار بشم.
پ.ن: دلم نیومد دوباره Login نکنم و اینو ننویسم.
الان داشتم از CNN حرفهای "احمدی نژاد" رو توی دانشگاه کلمبیا گوش میکردم. فردا اگه حوصله کردم مفصل راجع به این موضوع مینویسم اما فعلا اینو بگم که خنده دار تر از این نمیشه... گوزپیچ شده بود... نمیفهمید که چی داره میگه و چی دارن بهش میگن!
کاشکی همه میتونستن صحبتهای رئیس دانشگاه کلمبیا به احمدی رو گوش کنن. دیگه بیشتر از این نمیشد کسی رو سبک کرد.. نمیدونی چقدر دلم خنک شد
۱ نظر:
این پستت خیلی خوب بود. هی روزگار !!! هی این شیواهارو پیچوندی و گفتی حوصله نداری. حالا هی بگو برگ گلم کو ؟ !!!!
ارسال یک نظر