سه‌شنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۷

بیخیال بابا

من امروز به این نکته پی بردم که اگه بابای آدم بیشتر از ۶-۵ روز توی خونه بمونه اصلا خوب نیست. از اون صبح که از خواب بیدار شدم اگه انگشتم رو هم که توی سوراخ دماغ خودم میکردم گیر میداد.
چرا پشت کامپیوتر میشینی؟ چرا Fashion TV نگا میکنی؟ مگه کار و زندگی نداری تو؟ چرا راه میری؟ چرا... ، ۲ روزه که زندگی من شده جواب پس دادن. گرچه جوابی هم ندارم بدم و فقط خفه خون میگیرم.

خدا وکیلی کار و زندگی هم ندارم. یعنی در شرایط الان هیچی ندارم. چیکار میتونم بکنم. خودم هم خسته م. میدونم علافم.

این چند روز شماره شانس من برنده شده. دست روی هرچی میذاری درد سر میشه. یه کاری رو میخوای درست کنی اما بدتر خراب میشه... وقتی هم میخوای بهترش کنی اون وقت بیشتر گند میزنی.
باور نمیکنی اگه بهت بگم از صبح تا همین الان که ساعت ۳:۲۰ صبح ۶ فروردین باشه خونه نبودم و هرچی هم فکر میکنم که کدوم کار مفید رو انجام دادم به هیچ نتیجه ای نمیرسم؟! فقط برو دنبال این و اون. اینو بگیر، اونو ببر، فلان رو بخر، برو فلان جا... ، در یک کلمه " نوکر خانواده".
قسمت بد داستان اینجاس که تازه طلبکار هستن که چرا بیشتر از این حرفا گوش به فرمان نیستی. یکی نیست بگه بابا بی انصاف، از اون دختر کوچیکت هم که ۱۹ سالش شده هم یه ذره انتظار داشته باش.

توی همه ی اون دید و بازدیدهای ت*خمی که لزومی نداره من حضور داشته باشم. شیوا هم باید یدونه حاضری بزنه یا نه؟! چرا اون حق داره هرچی دلش خواست دو دره کنه و جیم بزنه اما من باید باشم چون زشت میشه!!!
حالم از ادب و احترام به هم میخوره.
واسه حسن ختام برنامه هم... بیخیال، ولش کن. چی رو بگم آخه؟

هیچ نظری موجود نیست: