سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۸

اختراع

یه بنده خدایی امشب پیدا شده و اومده به من میگه:
ببین پسر، من یه طرح خیلی عالی واسه "خاک انداز" دارم. تو بلدی با Auto CAD همه چیزی بکشی. بیا و این طرح (ت**ی - البته شایان ذکر است که شخص مورد نظر به هیچ وجه متوجه نیستن که اختراعشون تا چه حد ک**یه) منو بکش، بعد من میرم ثبتش میکنم و میفروشمش به کارخونه های تولیدی خاک انداز و خلاصه اینکه سال دیگه به عنوان بهترین مخترع سال در جشنواره ی خوارزمی برنده میشم!

تو رو خدا میخوام شانس منو ببینی. در سن ۲۵ سالگی باید بشینم خاک-انداز بکشم. اونم چه خاک اندازی... بَه بَه

احساسات نوشت: امشب بد جوری دلم یه بغل میخواد. نون اضافه هم نمیخوام، کار بی ناموسی هم نمیکنم، فقط یه HUG لطفا. شدیدا لازم دارم.

دوشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۸

دوربین مخفی

خیلی وقته که به این موضوع فکر میکنم. به اینکه "من" از نگاه یه سوم شخص چی هستم. یه سوم شخصی که هیچی از من نمیدونه. میدونی، خیلی دلم میخواد یه نفر بدون اینکه خودم خبر داشته باشم یه فیلم مستند از من بسازه. دلم میخواد بدونم چطوری ناخن پاهام رو میگیرم، با دوستام چطوری حرف میزنم، چه شکلی توی تختم میخوابم، و...، دوست دارم اینجوری خودم رو بدون سانسور ببینم. دلم میخواد ببینم آیا تصور درستی از خودم دارم یا نه؟ هنوز نفهمیدم دونستن این مزخرفات چه کمکی بهم میکنه ولی کنجکاوم.

امشب توی یه بازه ی ۱ ساعت و خورده ای و درست در مرکز شلوغی واسه خودم نشستم و شروع کردم به مقایسه. خیلی چیزا رو از سرم گذروندم. نتیجه ش این شد که لِه شدم. هم خوب بود و هم بد. فهمیدم که آدم با مقایسه به هیچی نمیرسه. یه سری چیزایی هست که نمیشه به این راحتی عوضشون کرد. محکومی که باهاشون کنار بیای.

***

وقتی لاگ-این کردم و کامنت دچار رو واسه پست قبلی دیدم از خوشحالی بال در آوردم. این مدت همه نگران سلامتیش بودیم.

***

این پست رو با مرورگر جدیدی به اسم Flock نوشتم. از زیرمجموعه های موزیلا هستش. مثه فایرفاکسی میمونه که یه گونی پر از خرت و پرت های جالب و به درد بخور توش ریخته باشی. اسکلت اصلیش با فایرفاکس مو نمیزنه ولی باید اعتراف کنم که گزینه های مولتی مدیای فوق العاده ای داره. امتحانش ضرر نداره ولی من به هیچ وجه فایرفاکس رو با چیزی عوض نمیکنم.

***

پ.ن: حس میکنم نتونستم حرف هام رو برسونم. شاید بعدا سر فرصت بیام و از نو بنویسم. فکرم خیلی مشغوله امشب.

شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۸

237

چند وقته که همه ش یه سوالی رو از خودم میپرسم و بعدش چون اون جوابی که عقلم بهم میگه رو دوست ندارم، یه توجیه براش میسازم و بعدش همه چیز به خوبی و خوشی حل میشه و میره پی کارش. واقعا نمیدونم تا کی میتونم به این روش ادامه بدم.

پ.ن: این پست دیشب یه جور دیگه بود. امروز صبح ترجیح دادم این شکلی باشه.

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۸

خیانت

امشب نزدیک بود مُخ دوست دختر یکی از دوست هام رو رسما و علنا بزنم، اون هم صاف جلو چشم طرف!!!
بعضی وقتا واقعا غیر قابل کنترل میشم. خداوندا... ما را به راه راست هدایت فرما. (آمین)

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۸

موضوع انشاء

یکی از تکالیف امروز کلاس زبانم این بود که یکی از خاطرات شیرین زمان بچه گی تون رو بنویسید و بعد توی کلاس راجع بهش حرف بزنید. من هم خیلی هول هولکی یه نگاهی به سلول های خاکستری ذهنم انداختم و یه چیزی سر هم کردم و رفتم. از قضا همه سر کلاس خوششون اومد و واسه همین بنده هوس نمودم تا اینجا هم بنویسمش.

"فکر کنم سال 68-67 بود. اواخر جنگ ایران و عراق، و منم 6-5 سال بیشتر نداشتم. در طول جنگ اسباب بازی بیشتر پسربچه ها، خرت و پرت های چنگی بود و منم یکی مثه بقیه. اون زمان یه اسباب بازی فروشی خیلی خفن بود که همیشه واسه تفریح هم که شده، با خواهش و التماس میرفتم که ویترینش رو ببینم و شاید فقط یدونه اسباب بازی کوچولو بخرم. یه روز یه گوشه از ویترینش یدونه هلیکوپتر خاکی رنگ (که ماله نیرو هوایی ارتش بود) گذاشته بود که اندازه اش از قد و قامت من کلی بزرگتر بود، و در همون نگاه اول من عاشقش شدم. با اینکه اون روزا من اونقدر خجالتی بودم که حتی قیمت یه آدمس ساده رو نمیتونستم بپرسم یهو نفهمیدم چی شد که رفتم و از فروشنده سوال کردم که قیمتش چقدره. اون موقع ها بابا مسعودم چیزی حدود 12-10 هزار تومن حقوق میگرفت و اسباب بازی جدید من 3200 تومن قیمت داشت! میدونستم که واقعا گرونه اما دیگه کار از کار گذشته بود. چندین و چند ماه کار من شده بود خواهش و تقاضا که تو رو به خدا اون هلیکوپتر رو واسه من بخرید. به هر کاری که فکرش رو بکنی دست زدم اما نشد، و من هم تقریبا امیدم رو از دست داده بودم و بیخیال شده بودم... دقیق یادم نیست کِی بود اما حدس میزنم اواسط خرداد بود. شب بود. یهو آژیر خطر به صدا در اومد و برق منطقه قطع شد. حمله موشکی شده بود. عادت داشتیم. اون شب بابام باید واسه شیفت شب میرفت سر کار. آخه یه هفته روزها سر کار بود و یه هفته شب. دقیقا اون موقع که از در ورودی داشت میرفت بیرون دیدم یهو ایستاد و برگشت بهم گفت: توی فلان قفسه ی انباری یه جعبه هست که ماله توئه، اما یادت باشه که این کادوی تولدت هم هست. و بعدش رفت. توی اون تاریکی نفهمیدم چطور پیداش کردم و بازش کردم و واسه چند لحظه حتی نفس کشیدن هم یادم رفته بود. آره... همون هلیکوپتر غول پیکر بود که به راحتی نمیتونستم بلندش کنم! "

از اون روز به بعد هر موقع اسم حمله ی موشکی و آژیر خطر میاد ناخداگاه یاد اون هلیکوتر می افتم.

این هم متن انگلیسی چیزی که نوشتم. (البته خودم میدونم که غلط غلوت و اشتباه زیاد دارم)
one of my best memories refers to the years about 67 or 68, while I was about 5 or 6.
during the war between Iran and Iraq most of the boys had played with army toys, and I was one of them.
those days there was a grate Toy Store that I knew, and I was going there just for window shopping and having fun.
one day in the corner of it's window there was a huge Helicopter. it was almost bigger than my body!
while my daddy's income was about 10000-12000 tomans, it's price was 3200 tomans.
even for a kid like me, I knew that it's pretty damn expensive. but unfortunately I fell in love with that chopper.
for several months I was begging my parents to buy that for me, and they were refusing.
one night, in the middle of Khordad (I guess) the missile attacks began and the electricity power of our area cut off, and a few minutes later the situation turned into Yellow. those days all the people had gotten used to this.
that night, was the night-part of my father's job. he was almost ready to go. when he was getting out of the hall, he said to me: hey son, there is a box on one of the shelf of garbage room, check it out and remember that it would be your B-Day present too!
in the darkness I don't know how did I get there and found that box.
yeah... it was that giant Helicopter.
and after this, that night of attacks became the sweetest thing that I remember from the damn war.

دوشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۸

234

یعنی من مریضم؟ حالم خرابه؟ زدم به سیم آخر؟ داغونم؟ قاطی ام؟
مثلا با اینکه امروز از ۸ صبح تا همین الان مثه خر سگ دو زدم، اما باز هم خوابم نمیاد، یعنی میخوام بخوابم اما مشکل اینجاست که خواب به سرم نمیزنه. هر چیز دیگه ای که فکرش رو بکنی سراغم میاد بجز خواب. نمیدونم این cpu مُخ من چرا اینقدر سخت خاموش میشه. پروردگارا... جون مادرت یه لطفی به بنده بنمایید و ساعات شب و روز ما را تنظیم فرمایید، لطفا البته!

لازم به ذکر است که بنده امشب با آهنگ ی به اسم Broken Strings ، متناوبا به اُرگاسم میرسیم. این یارو James Morrison با همراهی Nelly Furtado کولاک کرده. حتما دانلود کنید و لذت ببرید.

نمیدونم چرا ولی امشب خیلی قاطی پاتی ام... حوصله ندارم توضیح بدم. فکرها هجوم آوردن تو سرم. همین الان دلم میخواد برم توی باند فرودگاه و اینقدر بُدو ام تا جونم بیاد بالا. اَه.

جمعه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۸

233

قسم میخورم اگه هزار سال دیگه هم بگذره ولی یه چیزایی توی وجود بعضی از ماها هست که هیچ وقت عوض نمیشن.
اگه توی facebook عضو هستی احتمالا کوییزهایی رو که بر و بچه های ساکن فیس بوک میسازن رو هم باهاشون آشنایی داری و باید متوجه شده باشی که هیچ کدوم از این QZ ها قرار نیست جدی باشن. از نوع سوال ها و گزینه هایی که واسه جواب دادن قرار داده شده هم کاملا تابلوه که این چیزا همه ش واسه شوخی و خنده ست.

وقتی یدونه QZ میدی، از چپ و راست تست های دیگه بهت پیشنهاد میشه و ۱۰ دقیقه که بگذره میبینی که خدا تا تست دیگه رو انجام دادی. تست هایی که اسم هاشون وسوسه ت میکنن تا ببینی چه جواب خنده داری منتظرته. مثلا: شما در چه سالی خواهید مُرد؟ اسم همسر شما چیست؟ کالیبر شما چقدر است؟ حیوان درون شما چیست؟ بعد از مرگ با کدام هنرپیشه محشور خواهید شد؟ غذای مورد علاقه شما چیست؟ چه شغلی مناسب شماست؟ شبیه چه میوه ای هستی؟ و...

امروز بعد از ظهر توی صفحه اصلی دیدم یکی از دوستام یه QZ داده به اسم: شما عاشق کدوم اندام دخترها هستید؟ منم به خودم گفتم بذار ببینم چطوریه، جواب درستی میده یا نه. تست ها رو زدم و نتیجه شد: شما عاشق سینه هستید. هیچی، بعدش یه گشتی زدم و دست آخر هم راهم رو کشیدم رفتم.

همین چند دقیقه پیش که دوباره فیس بوک رو چک کردم دیدم که یه دختر خانوم محترمی که ۳-۲ سالی با هم یه جایی هم کلاسی بودیم، اومده و توی wall من نوشته:

bebakhsh ino bet migam shayad begi beman che, va vagheanam shayad be man rabti nadare vali in quiz chiye ke midi? chon vasam kheyli taajobi bood natoonestam azash begzaram
khosh bashid

اولین چیزی که به خودم گفتم این بود که، خب به تو چه؟ مگه گفته م سینه های حضرت عالی رو دوست دارم که شاکی شدی؟! آره... اصلا من عاشق سینه م (و واقعا هم هستم) و این حق رو هم دارم که توی صفحه ی خودم هر تست مسخره ای که دوست داشته باشم رو بزنم. اصلا اینو واسه من مینویسی که چی؟! که ثابت کنی آدم مودبی هستی؟! که ثابت کنی این چیزا تا حالا به گوشت نخورده؟! که هرکی میاد و wall منو میبینه پیش خودش بگه وای وای این خانومه چقدر بَه بَه تشریف دارن؟! این نصیحتت مادربزرگانه ت رو درک نمیکنم.

نمیگیرم چرا به سلیقه ها، نظرها، توقع ها و خواسته ها و هزارتا کوفت و زهر مار دیگه ی همدیگه، که جنبه ی شخصی دارن احترام نمیذاریم. چرا؟!

چهارشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۸

سیستم کنترل

ساعت کلاس زبانم رو عوض کردم. این استاد جدیده خوبه، خوشمان آمد. آقای زمانی هم شلوارهایمان را تنگ نمودند و امکان پایین افتادنشان تقریبا صفر شد.

یه مشکل جدیدی که تازه پیدا کردم اینه که شب وقتی میخوام بخوابم (معمولا ۴ صبح)، تازه شروع میکنم به فکر کردن، شروع میکنم به چک کردن کارهایی که امروز انجام دادم. کنترل میکنم که چیزی از قلم جا نیافتاده باشه. در این حالت معمولا یکی دو تا موردی پیدا میشه که کلا فراموش شده. در این لحظه ست که از تخت میپرم پایین و شروع میکنم روی کاغذهای مخصوصی که واسه این کار دارم Note مینویسم و به در و دیوار میچسبونم، روی موبایل reminder و alarm میذارم، تا فردا در اولین فرصت انجامشون بدم. حالا نوبت اینه که کارهای پیشبینی شده ی فردا رو کنترل کنم. و این سیکل دیوانگی همیشه ادامه داره...

حالا میدونی همه این چرت و پرت ها رو واسه چی نوشتم؟ واسه اینکه میخوام بگم با اینکه دیشب یه یادداشت بزرگ به مانیتور چسبونده بودم که یادم باشه تا ۱۳ تومن پول + کپی کارت ملی رو به دانیال برسونم، ولی هنوز تا این لحظه پام رو از اتاقم بیرون هم نذاشتم. البته اگه قضیه خیلی حیاتی بود خودش تا حالا شونصدتا زنگ زده بود. و این یه معنی دیگه هم داره، بله... خودِ دانیال هم چیزی یادش نیست!!!

نتیجه گیری اخلاقی: با وضعی که الان دارم اگه خوش شانس باشم و به سن ۷۰-۶۰ سالگی برسم، احتمالا اسم خودم رو هم فراموش میکنم!

سه‌شنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۸

231

بنا به دلایلی بنده امشب دچار اسپاسم شدید عضلات عاطفی شدم و دوباره بیماری مضمن "رمانتیکیسم" عود کرد. الان خیلی درد دارم.

قرصی... مسکنی... آمپولی... چیزی سراغ دارین تجویز بفرمایید لطفا.

دوست داشتین xaniar - risk رو دانلود و گوش کنین.

شب بخیر

دوشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۸

چهار در یک

۱- امروز ترم جدید زبان شروع شد. با استادش اصلا حال نکردم. سر کلاسش آدم احساس یبوست بهش دست میده.

۲- من نمیفهمم چرا این شلوارهای من یکی یکی دارن از پام می افتن پایین. این Roberto Cavalli جدیده رو هم که همین یکی دو ماه پیش خریده بودم رو امروز بردم دادم به خیاط باشی برام تنگش کنه.

۳- این آقا نوید (یکی از بچه های زمان دانشگاه) هم بدجوری پاش رو کرده تو کفشم. دقیقا ۲۰ روزه که دیوانه کرده منو. تا رسما بنده رو به گاف.الف نده راحت نمیشه. عوضی... اگه میخواستم تو و امثال تو بفهمین که من چه غلطی دارم میکنم میرفتم توی روزنامه چاپ میکردم که بنده اون گه مورد نظر رو به چه شکلی دارم تناول میکنم. فعلا بنا به دلایلی نمیتونم و نمیخوام هیچ خری بفهمه. آخه لامصب، این پلیس بازی دیگه واسه چیه؟!

۴- وضعیت دچار بدجوری پنچرم کرده. خدا کنه زودتر حالش خوب بشه.

شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۸

پیامک (sms سابق) بازی

خودمونیم، این sms هم خیلی باحاله ها... شاید با مخاطبت به اندازه ی ۳۰ ثانیه هم حرفی واسه گفتن نداشته باشی، اما با همین پیامک بازی یه دنیا حرف میتونی بزنی!

فرض کن مثلا یه جای خوش منظره نشستی، بوی اون فنوجون قهوه ای هم که دستت گرفتی حسابی کیفورت کرده و اینا، بعدش یهو هوس میکنی به یکی sms بزنی و این احساس عظیم رو بهش بگی. عمرا اگه sms اختراع نشده بود گوشی رو بر نمیداشتی و این جمله ی ۲ ثانیه ای مسخره رو بهش تحویل بدی ولی با ۴ تا کلمه کلی حس رو میتونی منتقل کنی. نمیشه توضیح داد ولی مطمئنم که همه بارها و بارها این حس رو تجربه کردیم.

یا حتی بعضی وقتا میشینی با دوستایی که ۲ قدم اونطرف تر هستن (و به راحتی میتونی ببینیشون و یا باهاشون تلفنی حرف بزنی) چت میکنی، و جالب تر اینکه حجم فجیعی از اطلاعات رو از طریق text با همدیگه جابجا میکنین، و این کار خیلی بهت حال میده.

خلاصه اینکه ارتباط از نوع text خیلی ساده و در عین حال بینهایت پیچیده ست. ممکنه یه ارتباط از پشت مانیتور یا صفحه ی موبایل خیلی دلچسب تر از ارتباط رو در روی واقعی باشه. در کل فکر میکنم نوع کانکشن بین اون آدما توی کیفیت خیلی موثر باشه.

سه‌شنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۸

توقع

امشب که اومدم خونه یکی از بازمانده های دید و بازدیدهای سالانه، خونه مون بودن. ناچار من هم بهشون ملحق شدم و بعد از چند دقیقه ای، دوباره همه گرم صحبت های خودشون شدن و من هم واسه اینکه خودمو سرگرم کرده باشم نشستم پای تلویزیون و شروع کردم به بالا پایین کردن کانال ها. دست آخر واسه اینکه موزیک متن تکمیل شده باشه گذاشتمش روی pmc و بلند شدم که مثلا برم پیش بقیه که یهو یکی از اون طرف داد میزنه میگه: اگه نمیبینی بذار کانل ۳ شاید جومونگ بذاره (حدود ۱۲ شب). بنده هم اطاعت کردم و بعدش یک راست اومدم تو اتاقم. (پرس و جو که کردم متوجه شدم که گاهی اوقات تکرار این افسانه ی فضایی رو نصفه شب هم پخش میکنن!!!)

اون ۳-۲ روز اول عید که بیشتر دید و بازدیدها رو بصورت کاملا فشرده برگذار کردیم جسته گریخته میدیدم که تقریبا همه عاشق "جومونگ" هستن... با دیدن "مرد ۲هزار چهره" از خنده منفجر میشن... و واسه تنوع میشینن "مردان آهنین" تماشا میکنن.

شمال که بودم، چند قسمتی رو به روش توفیق اجباری از این مِنو نگاه کردم. قبول دارم که سلیقه ها متفاوته و هرکدوم از این سلیقه ها واسه خودشون محترمه، اما چیزی که برام عجیبه اینه که چرا اینقدر سطح توقع پایینه.

به جرئت میتونم بگم در طول تعطیلات حداقل نصف ایران مشتاقانه این برنامه ها رو دنبال کردن. شک نکن وقتی مهران مدیری چنین استقبالی رو از یه برنامه ی آبکی میبینه، سال دیگه میاد "مرد ۳هزار چهره" میسازه... مدیر صدا سیما وقتی میبینه مردم واسه جومونگ غش و ضعف میکنن، پس فردا میره از بورکینافاسو سریال میخره... مردان آهنین هم که دیگه آخر شاهکاره... یه سری مرد که مغزشون انداره ی بادوم زمینیه!

به خدا مسخره نمیکنم اما ملت میشینن واسه جومونگ ساعت ها با همدیگه حرف میزنن و پیشبینی میکنن که بعدا فلان و بهمان میشه. تبلیغات اینترنتی هم که شده سری کامل جومونگ با زیرنویس فارسی... امپراطور باد و دریا و زمین و آسمان... جومونگ ۲...

دلیل این کم توقعی رو اصلا نمیدونم ولی میدونم که به خیلی چیزهای دیگه میشه بسطش داد. مثلا کم توقعی نسبت به کتاب خوب، روزنامه ی خوب، موزیک، فیلم، سیاست، ورزش، خبر و...

دوشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۸

227

من با این وبلاگم یه ذره خود درگیری پیدا کردم. از وقتی که "خاطرات روزانه" ی سابق رو عوض کردم تا حالا نتونستم یه اسم آبرومند براش پیدا کنم. در این زمینه واقعا احتیاج به کمک دارم.
***
امشب بدجوری حس ورق بازی دارم. مهم نیست چی بازی کنیم... فقط میخوام بازی کنم. این ساعت بیولوژیکی من تنظیمش خفن به هم خورده، شب و روز کلا قاطی شده.
***
پ.ن: با پیشنهادی که صاحب اینجا داد شدیدا موافقت میشه.

جمعه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۸

به من چه؟!

من هی هرچی میخوام اینجا اخلاقم سگی نباشه و خوب بنویسم نمیذارن که...
آخه این چه معنی داره که پدر گرامی واسه خودشون مهمون دعوت کنن و یارو از N کیلومتر اونطرف تر بیاد واسه دیدنش، بعدش اون آقاهه که هم سنه بابامه رو من باید سرگرم کنم!!!
بعضی وقتا از دست این مسعود رو سرم شاخ قوچ وحشی سبز میشه.

پنجشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۸

HSM

دیشب بعد از ۱۰ روز فرود اومدم. خسته م. خونه مثه فریزر میمونه. تازه از خواب بیدار شدم. خیلی خوش گذشت، مخصوصا اون یکی دو شبی که شهرک شهریار اینا بودم. واقعا به یه مسافرت اینجوری احتیاج داشتم. حسابی شارژم. از ۱۳ به در هم خبری نیست. توی وبلاگ دچار هم به تخم مرغ رنگی من رای ندین لطفا... اصلا حوصله ی درد سر ندارم.