سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۸

موضوع انشاء

یکی از تکالیف امروز کلاس زبانم این بود که یکی از خاطرات شیرین زمان بچه گی تون رو بنویسید و بعد توی کلاس راجع بهش حرف بزنید. من هم خیلی هول هولکی یه نگاهی به سلول های خاکستری ذهنم انداختم و یه چیزی سر هم کردم و رفتم. از قضا همه سر کلاس خوششون اومد و واسه همین بنده هوس نمودم تا اینجا هم بنویسمش.

"فکر کنم سال 68-67 بود. اواخر جنگ ایران و عراق، و منم 6-5 سال بیشتر نداشتم. در طول جنگ اسباب بازی بیشتر پسربچه ها، خرت و پرت های چنگی بود و منم یکی مثه بقیه. اون زمان یه اسباب بازی فروشی خیلی خفن بود که همیشه واسه تفریح هم که شده، با خواهش و التماس میرفتم که ویترینش رو ببینم و شاید فقط یدونه اسباب بازی کوچولو بخرم. یه روز یه گوشه از ویترینش یدونه هلیکوپتر خاکی رنگ (که ماله نیرو هوایی ارتش بود) گذاشته بود که اندازه اش از قد و قامت من کلی بزرگتر بود، و در همون نگاه اول من عاشقش شدم. با اینکه اون روزا من اونقدر خجالتی بودم که حتی قیمت یه آدمس ساده رو نمیتونستم بپرسم یهو نفهمیدم چی شد که رفتم و از فروشنده سوال کردم که قیمتش چقدره. اون موقع ها بابا مسعودم چیزی حدود 12-10 هزار تومن حقوق میگرفت و اسباب بازی جدید من 3200 تومن قیمت داشت! میدونستم که واقعا گرونه اما دیگه کار از کار گذشته بود. چندین و چند ماه کار من شده بود خواهش و تقاضا که تو رو به خدا اون هلیکوپتر رو واسه من بخرید. به هر کاری که فکرش رو بکنی دست زدم اما نشد، و من هم تقریبا امیدم رو از دست داده بودم و بیخیال شده بودم... دقیق یادم نیست کِی بود اما حدس میزنم اواسط خرداد بود. شب بود. یهو آژیر خطر به صدا در اومد و برق منطقه قطع شد. حمله موشکی شده بود. عادت داشتیم. اون شب بابام باید واسه شیفت شب میرفت سر کار. آخه یه هفته روزها سر کار بود و یه هفته شب. دقیقا اون موقع که از در ورودی داشت میرفت بیرون دیدم یهو ایستاد و برگشت بهم گفت: توی فلان قفسه ی انباری یه جعبه هست که ماله توئه، اما یادت باشه که این کادوی تولدت هم هست. و بعدش رفت. توی اون تاریکی نفهمیدم چطور پیداش کردم و بازش کردم و واسه چند لحظه حتی نفس کشیدن هم یادم رفته بود. آره... همون هلیکوپتر غول پیکر بود که به راحتی نمیتونستم بلندش کنم! "

از اون روز به بعد هر موقع اسم حمله ی موشکی و آژیر خطر میاد ناخداگاه یاد اون هلیکوتر می افتم.

این هم متن انگلیسی چیزی که نوشتم. (البته خودم میدونم که غلط غلوت و اشتباه زیاد دارم)
one of my best memories refers to the years about 67 or 68, while I was about 5 or 6.
during the war between Iran and Iraq most of the boys had played with army toys, and I was one of them.
those days there was a grate Toy Store that I knew, and I was going there just for window shopping and having fun.
one day in the corner of it's window there was a huge Helicopter. it was almost bigger than my body!
while my daddy's income was about 10000-12000 tomans, it's price was 3200 tomans.
even for a kid like me, I knew that it's pretty damn expensive. but unfortunately I fell in love with that chopper.
for several months I was begging my parents to buy that for me, and they were refusing.
one night, in the middle of Khordad (I guess) the missile attacks began and the electricity power of our area cut off, and a few minutes later the situation turned into Yellow. those days all the people had gotten used to this.
that night, was the night-part of my father's job. he was almost ready to go. when he was getting out of the hall, he said to me: hey son, there is a box on one of the shelf of garbage room, check it out and remember that it would be your B-Day present too!
in the darkness I don't know how did I get there and found that box.
yeah... it was that giant Helicopter.
and after this, that night of attacks became the sweetest thing that I remember from the damn war.