یکی از دوست های نزدیکم هفت هشت ماهی میشه که تا امروز چند جا خواستگاری رفته و یحتمل تا چند ماه آینده بالاخره دست ِ یکی از همین دخترها رو میگیره و میره میشینه سر خونه و زندگیش!
این رفیق ِ ما ذاتا آدم کلاسیک و نسبتا سنتی بوده و هست و دقیقا یه همچین مدلی هم ازش انتظار میرفت.
همیشه وقتی یه جایی بحث راجع به ازدواج و خواستگاری و اینجور چیزها میشد من پیش خودم میگفتم آخه چطور ممکنه چشم بسته یه نفر بهت معرفی بشه و بعدش باهاش ازدواج کنی؟
اصلا احساس خوبی به آدم دست نمیده مثلا اگه یه نفر بیاد و بگه فلانی دختر خوبی داره و پاشو برو خواستگاریش.
اگه یه روزی قرار باشه "من" ازدواج کنم، اون برگ گل ِ من کسی بوده که چند سال همدیگه رو میشناختیم، همدیگه رو دوست داشتیم، زیر و بم همدیگه رو میدونستیم و الاخ.
هر از گاهی این دوستم میاد پیشم و باهام حرف میزنه که فلان اینجور و بهمان اونجور، و من هم فقط گوش میکنم.
تازگی یه چیزی فکرم رو مشغول کرده، به این زودی خیال ازدواج ندارم اما برام خیلی عجیبه که من با این همه ادعا بعد از 26 سال و اندی حتی 1 دونه کاندید هم ندارم!
والبته دلیلش رو هم میدونم...
- هیچ وقت با هیچ دختری بخاطر داشتن ِ یه رابطه ی جدی آشنا نشدم
- هر زمانی که احساس کردم دوست دخترم داره از اون خط قرمز هام رد میشه، از دستش فرار کردم
- همیشه در طول زمانی که با یه نفر بودم فکرم مشغول نفر بعدی بود
- حتی اگه واقعا یه نفر رو هم دوست داشتم، ولی به خودم این اجازه رو نمیدادم که گیر بیوفتم و راه برگشت نداشته باشم
- با اینکه نگاهم به روش ازدواج کردن این شکلیه اما هرگز سعی نکردم بهش جدی نگاه کنم
- و همیشه به خودم گفتم: وقت زیاد دارم
ولی الان حس میکنم خیلی از بلیط هام رو سوزونده م. حس میکنم واسه از صفر شروع کردن یه ذره داره دیر میشه.
...و میترسم، میترسم از زمانی که سی و چند سال ازم گذشته باشه و یه روزی با مامانم یه دسته گل بگیرم دستم و زنگ خونه ی کسی رو بزنم که حتی 1 بار هم باهاش حرف نزدم.
دوست دارم الان با هم به
این گوش کنیم