جمعه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۸

Grant's

آخرین جرعه رو هم خورده م.
این دومین لیوان بود.
با یخ ها توی لیوان بازی میکنم.
یه نگاهی به بطری میندازم... مثه این الکلی های حرفه ای چند قُلُپ دیگه هم میرم بالا و بطری رو محکم میزنم روی میزم.
واسه چند ثانیه آتیش میگیرم، صورتم منقبض میشه، چشمام رو میبندم و دندن هام رو روی هم فشار میدم.
دیگه بسه.
تا چند ثانیه دیگه کامپیوتر رو خاموش میکنم و میرم تو تختم.
امشب میخوام خواب ِ قاب عکس ببینم.

سه‌شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۸

zzzZZZ

همه جا ساکت و آرومه.
تنها چیزی که به گوش میرسه صدای خور و پوف بابامه.
صبح وقتی دارم از خونه بیرون میرم واقعا بهش حسودیم میشه!

شنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۸

361

یکی از دوست های نزدیکم هفت هشت ماهی میشه که تا امروز چند جا خواستگاری رفته و یحتمل تا چند ماه آینده بالاخره دست ِ یکی از همین دخترها رو میگیره و میره میشینه سر خونه و زندگیش!
این رفیق ِ ما ذاتا آدم کلاسیک و نسبتا سنتی بوده و هست و دقیقا یه همچین مدلی هم ازش انتظار میرفت.

همیشه وقتی یه جایی بحث راجع به ازدواج و خواستگاری و اینجور چیزها میشد من پیش خودم میگفتم آخه چطور ممکنه چشم بسته یه نفر بهت معرفی بشه و بعدش باهاش ازدواج کنی؟
اصلا احساس خوبی به آدم دست نمیده مثلا اگه یه نفر بیاد و بگه فلانی دختر خوبی داره و پاشو برو خواستگاریش.
اگه یه روزی قرار باشه "من" ازدواج کنم، اون برگ گل ِ من کسی بوده که چند سال همدیگه رو میشناختیم، همدیگه رو دوست داشتیم، زیر و بم همدیگه رو میدونستیم و الاخ.

هر از گاهی این دوستم میاد پیشم و باهام حرف میزنه که فلان اینجور و بهمان اونجور، و من هم فقط گوش میکنم.
تازگی یه چیزی فکرم رو مشغول کرده، به این زودی خیال ازدواج ندارم اما برام خیلی عجیبه که من با این همه ادعا بعد از 26 سال و اندی حتی 1 دونه کاندید هم ندارم!
والبته دلیلش رو هم میدونم...
  • هیچ وقت با هیچ دختری بخاطر داشتن ِ یه رابطه ی جدی آشنا نشدم
  • هر زمانی که احساس کردم دوست دخترم داره از اون خط قرمز هام رد میشه، از دستش فرار کردم
  • همیشه در طول زمانی که با یه نفر بودم فکرم مشغول نفر بعدی بود
  • حتی اگه واقعا یه نفر رو هم دوست داشتم، ولی به خودم این اجازه رو نمیدادم که گیر بیوفتم و راه برگشت نداشته باشم
  • با اینکه نگاهم به روش ازدواج کردن این شکلیه اما هرگز سعی نکردم بهش جدی نگاه کنم
  • و همیشه به خودم گفتم: وقت زیاد دارم
ولی الان حس میکنم خیلی از بلیط هام رو سوزونده م. حس میکنم واسه از صفر شروع کردن یه ذره داره دیر میشه.
...و میترسم، میترسم از زمانی که سی و چند سال ازم گذشته باشه و یه روزی با مامانم یه دسته گل بگیرم دستم و زنگ خونه ی کسی رو بزنم که حتی 1 بار هم باهاش حرف نزدم.

دوست دارم الان با هم به این گوش کنیم

پنجشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۸

360

ای تُف به این زندگی که واسه یدونه پیراهن و سوئت شرت که روش یدونه مارک tommy ی کوچولو داشته باشه باید بیشتر از نصف درآمد ماهانه ت رو دود کنی هوا.
ولی به درک، جون میکنم که واسه همین چیزا خرج کنم!

چهارشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۸

359

دقیق یادم نیست چه سالی بود اما توی تعطیلات نوروز اون سالی بود که تازه ویدوئوی T7 رو فروخته بودیم و بجاش یدونه sharp نوار بزرگ خریده بودیم و باهاش کلی به مهمون ها پز میدادیم!
یکی از دوستای بابام که فروشنده ی فیلم های ویدئویی بود و توی ذهن من نمادی از یه قاچاقچی ِ مخوف بود، از نمیدونم کجا یه شو خارجی گیر آورده بود که ادعا میکرد از روی نسخه ی اصلی (که از آلمان اومده بوده!) کپی کرده و بر طبق نظرش یه همچین گنجی رو نباید از دست میدادیم.
موزیک ویدئوهای اون زمان ِ Sandra رو به قیمت خون باباش خریدیم و توی هر دید و بازدیدی یه دور از اول تا آخرش رو به عنوان عیدی به خورد ملت دادیم و هر بار دسته جمعی با مهمون ها میخکوب تماشا میکردیم.
جوون های فامیل همه عاشق ساندرا شده بودن!
توی 14 روز تعطیلات 1400 تا کپی ازش گرفتیم.
ساندرا تبدیل به ملکه زیبایی شده بود.
چند ماه بعدش هم آهنگ هاش روی نوار کاست اومد و هر جا که میرفتی فقط ساندرا بود.

الان که ویدئو یکی از آهنگ هاش که عاشقش بودم رو میبینم از خودم میپرسم چطور اون زمان فکر میکردیم "ساندرا" خوشگل ترین موجود ِ روی زمینه؟!
آهنگش رو هم میتونید دانلود کنید.

پنجشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۸

هندوانه

درست یادم نیست چند سالم بود ولی مطمئنم که قبل از سال هفتاد و یک بود، چون اون پیکان سبزه رو داشتیم. یه عصر دل انگیز تابستون بود که بابام و داییم میخواستن واسه یه کاری برن بیرون، منم دنبالشون راه افتادم.

توی پارکینگ خونه میخواستیم سوار ماشین بشیم که "اون آقاهه" رو دیدیم، و اون هم به جمع ما ۳ تا اضافه شد. موقع برگشتن از یه بقالی توی پاسداران همگی بستنی چوبی "کیم" خریدیم، و از میوه فروشی کناریش هم یه سری میوه گرفتیم، از جمله یدونه هندوانه.

بابا اینا همه ی پاکت ها رو چیدن روی صندلی عقب بین من و داییم. بابام پشت رُل بود و "اون آقاهه" هم کنارش، دستش رو گذاشته بود پشت صندلی راننده و به در تکیه داده بود. من هم پشت سر بابام بودم. سه تایی داشتن با هم حرف میزدن. چند ثانیه سکوت شد. اون آقاهه برگشت و به من گفت: سهیل جون، اون هندوانه رو بذار پایین، اینطوری که بغلش کردی خسته میشی عمو

گفتم: نه.. راحتم، دوست دارم اگه یه چیزی رو پام باشه!!

و اینجا بود که داییم منفجر شد. اون زمان همسن و سال های الان ِ من بود. و پشت سرش خنده های بابام و "اون آقاهه" شروع شد. تا چند دقیقه اونا میخندیدن و من مبهوت نگاهشون میکردم. تلاشم برای فهمیدن این خنده زجرآور بی نتیجه بود.

بابام از توی آینه میپرسید: آره بابا؟.. و ادامه ی خنده ها

خفه خون گرفته بودم. حتی شهامت پرسیدن یه "چرا"ی ساده رو هم نداشتم. آخرین تصویری که یادم میاد اینه که "اون آقاهه" کاملا برگشت به طرفم، یه لبخندی زد و بعد از بالای عینکش یه نگاه معنا داری بهم انداخت و برگشت.

بعد از اون دیگه هیچی یادم نمیاد. سال ها بعد، روزی که یه چیزای جدیدی در مورد بدنم کشف کردم، دلیل خنده های اون عصر تابستونی رو هم فهمیدم.

دیشب گوشی تلفن رو که برداشتم پشت خط بود. "اون آقاهه" با همون نگاه و لبخندش اومد جلو چشمم، با همون سبیل‌های پُر پشت سیاهی که الان دیگه خاکستری شدن، با همون صدا و لحن صحبت کردنش که هرگز عوض نمیشه.

وقتی اسمش میاد، یا صداش رو میشنوم یا حتی میبینمش، اولین چیزی که تو ذهنم میاد همون صحنه ست.

این "اون آقاهه" یکی از بهترین دوستان خانوادگی مونه و در اولین فرصتی که ببینمش این داستان رو براش تعریف میکنم. وقتی یادم به معنی لبخند "اون آقاهه" می افته اول میخندم، و بعدش خجالت میکشم

دوشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۸

نویسنده ادب می شود

پروردگارا...
این بنده ی حقیر مثه سگ پشیمون شده. اصلا گه خوردم، خوب شد حالا؟
از این به بعد مثه بچه آدم میرم سر کار و زیاد هم شکایت نمیکنم. فقط یه لطفی کن و دیگه type A به جونم ننداز. آفرین.

پ.ن: راستی خدا جونم، یه سوالی هم میشه بپرسم؟ واسه چی بقیه حرف هام رو پشت گوش میندازی اما به محض اینکه یه همچین ایده مسخره ای از ذهنم گذشت، معطل نکردی و مثه برق جواب دادی؟ :پی

شنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۸

jiizzz

نویسنده این وبلاگ "جـــــــــیــــززز" می شود.
بنابر گفته ی پزشکان علت آنفولانزا گرفتی حاد می باشد.

پ.ن: بیمار مورد ذکر از این موضوع نسبتا راضی است، چون در روزهای آینده به سر کار نخواهد رفت!

جمعه، دی ۱۸، ۱۳۸۸

355

الان احساس یه بچه مدرسه ای رو دارم که توی یه بعد از ظهر زمستونی ِ جمعه دلش نمیخواد فردا صبح به مدرسه بره.
با اینکه از عصرهای جمعه نفرت دارم اما از صبح شنبه بیشتر متنفرم!

پنجشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۸

بازی / جمله قشنگ

مالک اینجا از بنده خواسته که یه چیزی شبیه به نصیحت و پند و این چیزا به نوه ی آینده م بنویسم.

ببین بچه جان، زندگی مثه یه اتوبان 1 طرفه میمونه که به این راحتی نمیشه توش دنده عقب گرفت. بنابراین همیشه سعی کن طوری زندگی کنی که بعدا افسوس قبل رو نخوری. آرزوهات رو دنبال کن و سعی کن به بیشتر اون چیزایی که برات مهم هستن برسی.

سه‌شنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۸

24/7

  • ساعت 5:00 > دیدیدید دیدیدید، دیدیدید دیدیدید... یه نفس عمیق و خسته میکشم. دلم نمیاد چشم هام رو باز کنم. فقط دستم میره سمت میزم و محکم میزنم روی شاسیش تا خفه بشه. در همون حال موبایلم رو پیدا میکنم و ناامیدانه غلت میزنم و دستم رو میبیرم زیر بالش. منتظرم تا صدای آلارم موبایلم هم در بیاد...
  • ساعت 5:05 > صدای آلارم موبایل... از زیر بالش خاموشش میکنم. بعد عین یه جسد متحرک روی تخت نیم خیز میشم. تمام فحش هایی که بلدم رو صرف میکنم. سعی میکنم به خودم تلقین کنم روز خوبی در پیشه.
  • ساعت 5:20 > یه چیزایی به عنوان صبحانه واسه خودم آماده میکنم.
  • ساعت 5:25 > کیف و کفش و لباسم رو پوشیده م. از خونه زده م بیرون.
  • ساعت 5:35 > رسیده م سر ایستگاه. سوز میاد، دارم آخر خیابون رو نگاه میکنم. منتظر یه سمند خاکستری هستم. تو دلم میگم کاشکی راننده سرویس خوابش برده باشه که منم به آغوش گرم تختم برگردم!
  • ساعت 5:40 > دارم تلاش میکنم روی صندلی یه حالت نسبتا راحت واسه خواب پیدا کنم.
  • ساعت 7:10 > به زحمت چشمام باز شده. هوا مثه سگ سرده. کارت ورود رو زدم و دارم به سمت اتاقم میرم.
  • ساعت 7:35 > صبحانه م رو با یه لیوان چایی خورده م. لباس کار پوشیدم و با اون کفش های ایمنی مزخرف دارم به سمت سایت میرم. هوا بسی ناجوانمردانه سرد است.
  • ساعت 10:15 > گود برداری فنداسیون سوله رو چک کرده م. خط ِ آکس های فنداسیون آسیب مواد رو میزنیم. شیب قسمت جدید اجرا شده ی کانال مازوت رو گرفته م و از اون چیزی که باید باشه کمتره. دوباره برمیگردم سراغ پیکور. با اون صداش دقیقا مغرت رو سوراخ میکنه. لودر داره دپو ها رو جمع میکنه...
  • ساعت 11:00 > آفتاب بالای سرته. گرماش دلچسبه اما داره پوستت رو جزغاله میکنه. فقط میتونی زیر سایه ی بیل به ایستادنت ادامه بدی. لحظه شماری میکنم که 11 و نیم بشه تا یواش یواش برم سمت کمپ.
  • 11:45 > دست و صورتم رو شسته م، هنوز ناهار رو نیاوردن. همکارم بیرون منتظره. چند دقیقه بعد با 2 تا ظرف غذا و 2 تا دوغ (یا ماست) وارد میشه. جوجه کباب، ماهی، پلو عدس یا یه همچین چیزی، انگار که بهترین غذای دنیاست، با ولع میخوریم. حتی 1 کلمه هم حرف نمیزنیم.
  • 13:00 > چایی رو هم خوردیم و داریم میریم سمت سایت.
  • 15:30 > قشنگ ترین وقت ممکن. پیش به سوی کمپ!
  • 15:45 > روی صندلی نشستم. اونقدر خسته م که حال لباس عوض کردن ندارم. حداقل هفت هشت ده کیلومتر راه رفته م. کفش هام رو که در میارم بوی گند جوراب همه جا رو برمیداره.
  • 16:10 > جلوی نگهبانی منتظر سرویس ایستاده م. از دور میبینمش. میرم که کارت خروج بزنم.
  • 16:15 > روی صندلی عقب ولو شدم. پاهام دارن ذوق ذوق میکنن. 200 متر بعد خوابم برده و حرف های اون 3 نفر ِ دیگه برام نامفهوم میشن.
  • 17:50 > مهندس "خ" پیاده میشه. از خواب بیدار میشم. 5 دقیقه بعد من هم توی مسیر پیاده شده م.
  • 18:00 > توی تاکسی سرم رو به پنجره تکیه دادم. یه کورس دیگه عوض میکنم.
  • 18:30 > کلید رو میندازم توی در و میپیچونمش.
پ.ن: ایده ی این نوشته از اینجا بود.

جمعه، دی ۱۱، ۱۳۸۸

2014 January

از زمانی که یادم میاد همیشه دلم میخواسته حتی واسه یه بار هم که شده اولین ثانیه های نیمه شب 1 ژانویه رو یه جایی جز ایران باشم.
دوست داشته م قاطی جمعیت توی یکی از خیابون های نیویورک باشم، یا تورنتو، استکهلم، لندن، میلان، برلین

دلم میخواسته هوا به قدری سرد باشه که سگ لرز بزنم، زیپ کاپشنم رو تا آخر بالا کشیده باشم و یدونه کلاه پشمی گرم هم روی سرم بزارم. همینطور که بخار نفسم از دماغم بیرون میزنه حواسم به عقربه های ساعت باشه
Three... Two... One... Hooooray...
و بعدش هم تا خود ِ صبح بزنیم و برقصیم و خوش باشیم!
و تا امروز این آرزو هر بار به سال بعدی موکول شده
اما امشب یه قولی به خودم دادم
قول دادم که واسه 2014 اینجا نباشم