سه‌شنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۸

24/7

  • ساعت 5:00 > دیدیدید دیدیدید، دیدیدید دیدیدید... یه نفس عمیق و خسته میکشم. دلم نمیاد چشم هام رو باز کنم. فقط دستم میره سمت میزم و محکم میزنم روی شاسیش تا خفه بشه. در همون حال موبایلم رو پیدا میکنم و ناامیدانه غلت میزنم و دستم رو میبیرم زیر بالش. منتظرم تا صدای آلارم موبایلم هم در بیاد...
  • ساعت 5:05 > صدای آلارم موبایل... از زیر بالش خاموشش میکنم. بعد عین یه جسد متحرک روی تخت نیم خیز میشم. تمام فحش هایی که بلدم رو صرف میکنم. سعی میکنم به خودم تلقین کنم روز خوبی در پیشه.
  • ساعت 5:20 > یه چیزایی به عنوان صبحانه واسه خودم آماده میکنم.
  • ساعت 5:25 > کیف و کفش و لباسم رو پوشیده م. از خونه زده م بیرون.
  • ساعت 5:35 > رسیده م سر ایستگاه. سوز میاد، دارم آخر خیابون رو نگاه میکنم. منتظر یه سمند خاکستری هستم. تو دلم میگم کاشکی راننده سرویس خوابش برده باشه که منم به آغوش گرم تختم برگردم!
  • ساعت 5:40 > دارم تلاش میکنم روی صندلی یه حالت نسبتا راحت واسه خواب پیدا کنم.
  • ساعت 7:10 > به زحمت چشمام باز شده. هوا مثه سگ سرده. کارت ورود رو زدم و دارم به سمت اتاقم میرم.
  • ساعت 7:35 > صبحانه م رو با یه لیوان چایی خورده م. لباس کار پوشیدم و با اون کفش های ایمنی مزخرف دارم به سمت سایت میرم. هوا بسی ناجوانمردانه سرد است.
  • ساعت 10:15 > گود برداری فنداسیون سوله رو چک کرده م. خط ِ آکس های فنداسیون آسیب مواد رو میزنیم. شیب قسمت جدید اجرا شده ی کانال مازوت رو گرفته م و از اون چیزی که باید باشه کمتره. دوباره برمیگردم سراغ پیکور. با اون صداش دقیقا مغرت رو سوراخ میکنه. لودر داره دپو ها رو جمع میکنه...
  • ساعت 11:00 > آفتاب بالای سرته. گرماش دلچسبه اما داره پوستت رو جزغاله میکنه. فقط میتونی زیر سایه ی بیل به ایستادنت ادامه بدی. لحظه شماری میکنم که 11 و نیم بشه تا یواش یواش برم سمت کمپ.
  • 11:45 > دست و صورتم رو شسته م، هنوز ناهار رو نیاوردن. همکارم بیرون منتظره. چند دقیقه بعد با 2 تا ظرف غذا و 2 تا دوغ (یا ماست) وارد میشه. جوجه کباب، ماهی، پلو عدس یا یه همچین چیزی، انگار که بهترین غذای دنیاست، با ولع میخوریم. حتی 1 کلمه هم حرف نمیزنیم.
  • 13:00 > چایی رو هم خوردیم و داریم میریم سمت سایت.
  • 15:30 > قشنگ ترین وقت ممکن. پیش به سوی کمپ!
  • 15:45 > روی صندلی نشستم. اونقدر خسته م که حال لباس عوض کردن ندارم. حداقل هفت هشت ده کیلومتر راه رفته م. کفش هام رو که در میارم بوی گند جوراب همه جا رو برمیداره.
  • 16:10 > جلوی نگهبانی منتظر سرویس ایستاده م. از دور میبینمش. میرم که کارت خروج بزنم.
  • 16:15 > روی صندلی عقب ولو شدم. پاهام دارن ذوق ذوق میکنن. 200 متر بعد خوابم برده و حرف های اون 3 نفر ِ دیگه برام نامفهوم میشن.
  • 17:50 > مهندس "خ" پیاده میشه. از خواب بیدار میشم. 5 دقیقه بعد من هم توی مسیر پیاده شده م.
  • 18:00 > توی تاکسی سرم رو به پنجره تکیه دادم. یه کورس دیگه عوض میکنم.
  • 18:30 > کلید رو میندازم توی در و میپیچونمش.
پ.ن: ایده ی این نوشته از اینجا بود.

۱۴ نظر:

شيما گفت...

وای .... خسته نباشی واقعا

اون سلمان خوابالو حالا اینقدر تلاشگر شده واقعا ایول... ;)

iman گفت...

سالی جون دلم خواست
به این میگن مرد شدن!@

مرجان گفت...

چقدر اون حس هاي اولت واسم اشناس
حاضري نيم ساعت دير برسي ولي 5 دقيقه بيشتر بخوابي
يه اعتراف سلمان
خيلي خسته شدم
اين صب زود بيدار شدن داره كلافم ميكنه

شهریار گفت...

ضمن تشکر از رعایت کردن کپی رایت:

به ما ماست نمیدن! جاش سالاد میدن به همراه دوغ گرما دیده!

ایوب گفت...

خسته نباشی مهندس
بابا اینقدر سخت نگیر آخر برج حقوق کوفتی رو که بگیری که باش نمیشه هیچی خرید حال می کنی
البت بعد از یک مدت عادت می کنی حتی روز های تعطیل و جمعه ها هم همون ساعت 5 از خواب بیدار می شی
انسان بنده عادت هاس
ولی خوب از بد حاثه تو این مملکت فقط باید به سختی ها عادت کرد

پریزاد گفت...

خوشحالم که کار پیدا کردی :)

Unknown گفت...

یه روز این مهندس عمرانه که اسمش شهریاره به من میگفت: ماها مث خلبان میمونیم، ساعت کار نداریم، جا و مکان هم نداریم و ....

آخ که چقدر عمرانی دورم ریخته، 3 تا از دوستانم توی نت مهندس عمرانند، همینطور یکی از بهترین رفقام و دیگریش شوهر خواهرم و داماد عَموم :دی
رشته ی دیگه نبود؟

تاچند وقت دیگه هم که خودم توی یکی از همین شرکت های عمرانی میرم برای ارائه ی خدمات در رابطه با تخصص خودم...

Unknown گفت...

فرد تا تو شرایط نباشه، واقعا نمیتونه درک کنه، اما وقتی از کسانی که توی اون شرایط هستند، دور و برش زیاد باشن...
خوب میتونه درک کنه...

نیلوفر گفت...

زندگی همینه. این یعنی تو هستی. تو وجود داری. اگه غیر از این باشه وجود نداری. جدی می گم. پس بجای اینکه ازش ناراحت باشی(می دونم وضعیت خوشایندی نیست) سعی کن توی ذهنت خوشایندش کنی و به خودت رضایت بدی. حداقل شبها قرار شد زودتر بخوابی تا صبح کسل نباشی.

امیر علی گفت...

هممون لنگه همیم رفیق

من گفت...

خسته نباشید اقای مهندس Gemini

نیلوفر گفت...

ما که خدارو شکر نه ساعتی و نه صبح زودی! داریم سوت می زنیم و نعمتهای خدارو گند می زنیم!

نيكا گفت...

ايده ي جالبي بود.
:دي.

خانومی گفت...

ای بابا من چرا همیشه به اینجا دیر میرسم؟؟یه شب نیومدم تو نت ها..ببین چه اوضاعی شده.
ولی یه چیز بگم و رقع زحمت کنم
برو کار میکن مگو چیست کار
که سرمایه جاودانی ست کار
........
فحش نده بابا دارم خودم میرم
.............
نه یه چیز دیگه هم بگم بعد برم
شما برای ایجاد یک زندگی با برگ گل مربوطه باید از این کارا بکنی.عوضش بعدا میای خونه برگ گلت کلی تحویلت میگیره کلی نازتو میکشه خستگیتات در میره .
اون قدر حال میده که نگو.