جمعه، مهر ۰۹، ۱۳۸۹

امشب

تشنه ام، میرم در یخچال رو باز میکنم و چشمم به بطری نیمه پر کوکاکولای یک ونیم لیتری می افته، با خودم میارمش تو اتاقم، یه قلپ ازش میخورم، اونقدر خنکه که حباب های گازکربنیک ش رو میتونم زیر دندونم حس کنم.
در طول هفته تنها شبی که میتونم تا دیروقت بیدار بمونم همین 5 شنبه ست.
خواب از سرم پریده.
هدفون های آیپادم رو میذارم تو گوشم.
از بین 20 و خورده ای گیگ موزیک هیچی نمیتونم انتخاب کنم، میذارم شافل پخش کنه، هیچ کدوم رو دوست ندارم!
گوشواره ی سیاه فسقلی ش رو که توی تختم پیدا کردم رو برمیدارم و نگاه ش میکنم. دوباره میذارمش رو میزم که فردا یادم باشه بهش بدمش.
به دیوار ِ کنار تختم تکیه میدم و یه جای نامشخصی رو نگاه میکنم.
با هرکدوم از آهنگ ها یدونه "ابر" بالای سرم درست میشه و هزار جور فکر و خیال میریزه توش.
خسته شده م از بس که فکرم داره توی گذشته و حال و آینده پرواز میکنه
بین این چیزی که الان هستم و اون چیزی که میخوام باشم گیر کرده م...
صادقانه بگم، راهی که دارم میرم رو دوست ندارم و بدبختانه هنوز نمیدونم دقیقا چی میخوام!

۲ نظر:

یک عدد دختر گفت...

گوشواره ی سیاه فسقلی ش رو که توی تختم پیدا کردم???????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????????

ناشناس گفت...

همه ش یه طرف اون قسمت گوشواره یسیاه فسقلی یه طرف..البته اگر مال "او" باشد..
در ضمن درمورد موقعیتی که گیر کردی یه کم سخت نمی گیری؟ هرچند میتونم حدس بزنم بین موندن ورفتن موندی و خب این تردید قطعن خیلی آزار دهنده س