جمعه، مهر ۳۰، ۱۳۸۹

476

از سر کار برگشته م. فقط لباس هام رو در میارم و می افتم روی تخت. یادم میاد که چند روز پیش "امید" واسه مهمونی امشب دعوتم کرده بود. حدود 3 سالی میشه که با "برگ گل" ش ازدواج کرده. با امید از دوم راهنمایی همکلاسی و هم دانشگاهی بودم. پسر فوق العاده ایه. نمیدونم کیا بودن. حوصله نداشتم. تلاشم برای کنده شدن از تخت بی فایده ست.

میام میشینم پشت کامپیوتر و طبق معمول گودر و ایمیل و ...
کامنت های جدیدم رو میخونم. یلدا برام نوشته: دلم لک زده واسه " برگ گل " نویسی هات.
و بلافاصله بعدش فکرها، خیال ها، حرف ها، سوال ها... هجوم میارن تو سرم...

۲ نظر:

یکـ عدد دختر گفت...

ادم اگه گاهی وقتا برگرده به قدیم و کارایی بکنه که اون زمان می کرده چقدر حال می ده....
منم نیت کردم دوباره برگردم به دهه 70 و کارای هنری اون زمانمو دوباره از سر بگیرم...جتی اگه نتونم بازم فکر کردن بهشون قشنگه

Unknown گفت...

نمی دونم چرا بی دلیل از این کم نویسی هات تو این مورد دلم می گیره.. هی با خودم میگم نه سلمان از اونایی نیست که حواسش نباشه.. اما می ترسم.. می ترسم از همونا باشی..