پنجشنبه، دی ۰۹، ۱۳۹۵

707

امروز از آن پنج شنبه‌هایی است که نمی‌دانم برای چه دلم گرفته است. از همان صبح اول وقت مشترهایی که تنها هدف‌شان سالاد کردن مغز آدم است، حمله ور شده‌اند و خدا می‌داند که چطور باید تا ساعت یازده شب خودم را خونسرد نشان دهم و به همه‌شان لبخندهای تخماتیک تحویل بدهم.
تازه ساعت پنج و نیم بود که برای نهار رفتم فود کورت و یک پیتزای مزخرف خوردم و حالم را بیشتر از قبل گرفت. از آن موقع تا الان هم بیشتر از یک سطل آب خورده‌ام.
از همان صبح تا الان صفحه اتوکد جلوی صورتم باز است و دریغ از یک خط ساده که کشیده باشم.
لامصب اینجا اینقدر سر و صدا و همهمه است که آدم را دیوانه می‌کند.

یکشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۹۵

706

دیروز از بس که خسته بودم از حوالی ساعت ۸ و ۹ شب برای خواب داشتم می‌مُردم و برای همین زودتر از موعد رفتم خانه، بلکه بشود زوتر خوابید. روی کاناپه جلوی تلویزیون داشت خوابم می‌برد که به خودم گفتم الان وقتش است!!
چشم‌هایم را بستم و توی دلم وعده یک خواب مبسوط را به خودم دادم. با لذتی وصف نشدنی بالش و تشک و پتو را در آغوش کشیدم و منتظر شدم تا خواب ببلعد مرا.
فکر کنم حداقل نیم ساعت منتظر آمدنش بودم ولی هیچ خبری نبود. گوش‌هایم عین رادار ضعیف‌ترین ارتعاشات را از جهان‌های موازی می‌شنیدند. پردازنده مغزم به شدت به کار افتاده بود و عین دیوانه‌ها توی سرم با خودم حرف می‌زدم.
تا موقعی که هوا داشت روشن می‌شد بیدار بودم. اعصابم به فنا رفته بود. دلم می‌خواست زمین را گاز بگیرم.

یکشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۵

705

تقریبا دو هفته است که به خانه خودم نقل مکان کرده‌ام. منظورم از "خانه خودم" یعنی اتاق خوابی که لباس‌هایم را داخل کمد چیده‌ام و بقیه خرت و پرت‌هایم که توی دو تا کارتن گوشه اتاق به حال خودشان افتاده‌اند. البته بیشتر چیزهایی که دیگر ازشان استفاده نمی‌کردم را یا دور ریختم، یا به درد بخورهایشان را دادم به آنهایی که ازشان استفاده می‌کنند.
تشک خوشخواب دونفره قدیمی مامان اینها را هم ازشان گرفتم و به عنوان تخت گذاشتمش وسط اتاق.
بقیه خانه کاملا خالی است. آنقدر که حتی صدای نفس کشیدن آدم همه جا می‌پیچد. پنجره‌ها پرده ندارند و شب‌ها که چراغ سالن روشن باشد احساس آکواریوم به آدم دست می‌دهد.
شب‌ها بعد از کار، اول می‌روم خانه مامان اینها و از آنجایی که آن موقع از شب آدم توانایی بلعیدن یک اسب آبی درسته را دارد، حسابی از خجالت یخچالشان در می‌آیم. فرقی نمی‌کند که نون و پنیر و چایی شیرین باشد یا چلو کباب.. مهم فقط بلعیدن اسب آبی است. یکی دو لیوان چای میخورم و تا هر موقع که حوصله‌اش را داشته باشم کانال‌های تلویزیون را بالا پایین می‌کنم. دست آخر شب بخیر گویان راهی آسانسور می‌شوم و می‌روم طبقه سوم.
طبقه دوم را یک آقای صادقی نامی اجاره کرده است که من در طول این چند ماه دو سه بار بیشتر ندیده‌ مشان. بی سر و صدا هستند و خوبی‌شان این است که توی پارکینگ ماشین‌هایشان را عین آدم پارک می‌کنند. یک چیز خنده دار اینکه این آقای صادقی خودش کمری هیبرید سوار است و پسرش لکسوس CT200 دارد. یک پرشیا سفید هم دارند که توی حیاط می‌گذارند.

دیشب هوا خیلی خنک بود. هوس کردم بروم توی بالکن و یک نخ سیگار دود کنم. همینطور که سیگار در حال دود شدن بود یهویی رفتم توی این فکر که احتمالا تا پنج شش ماه دیگر این خانه پر از وسیله شده است و جدی جدی برای خودم مستقل خواهم شد. شروع کردم به تصور کردن اینکه فلان چیزها را می‌خرم و بهمان کارها را می‌کنم و چنین می‌کنم و چنان. اما بعدش یه کم ترسیدم. از اینکه یک آدم دیگر هم کنارم است و همین قضیه خودش کلی بار و مسئولیت روی دوش آدم می‌گذارد و در این اوضاع نابسامان اقتصادی که دارم، نمی‌دانم چطور باید از پس همه چیز بر بیایم.
وقتی که می‌خواستم ته سیگار را توی تاریکی شوت کنم، توی دلم گفتم گور پدر همه چیز.. آخر یک طوری می‌شود دیگر. به موقع‌اش یک گِلی به سرم می‌گیرم. رفتم رادیاتور اتاق را باز کردم و تا صبح عین سنگ خوابیدم.

یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۵

704

من و احسان تقریبا از دو ماه پیش بخاطر یک موضوعی با هم بحثمان شد و دست آخر احسان گذاشت و رفت و از آن روز به بعد دیگر با هم حرف نمی‌زدیم. در واقع احسان بود که با من حرف نمی‌زد و خب طبیعی است که همدیگر را هم نمی‌دیدیم. اگر کار واجبی هم پیش می‌آمد به این و آن پیغام می‌دادیم که به گوش آن یکی مان برسد.
خلاصه اینکه اوضاع مسخره‌ای بود. من که واقعا خسته شده بودم اما در عین حال هیچ کاری هم برای بهتر یا بدتر شدن این وضعیت نمی‌کردم.
گذشت تا همین هفت هشت روز پیش که بخاطر یک موضوع مهمی همه مان باید جلسه‌ای می‌گذاشتیم و یه سری تصمیماتی می‌گرفتیم. آن موقع توی دفتر فضا خیلی سنگین بود. بعد از آن همه وقت که احسان را دیدم یادم افتاد که واقعا دلم برایش تنگ شده بود. نا سلامتی ما دو تا قبل از اینکه همکار باشیم، سالها دوستهایی بودیم که انگار دُممان را به هم بسته بودند.
قبل از اینکه برای هیچ کدام از مسائل کاری راه حلی پیدا شود، مشکل من و احسان حل شد. با هم حرف زدیم و فهمیدیم اشتباهاتی بوده که ناخواسته پیش آمده بود و بعد از آن هم بهشان الکی دامن خورده بود.
از همان موقع انگار که خستگی‌هایم در رفت. صبح‌ها که سر کار می‌آیم حالم بهتر است و انگار که زندگی باز هم نرمال شده.

جمعه، مهر ۳۰، ۱۳۹۵

703

مهر ماه کلا خیلی قاطی پاطی بود. همه چیز روی دور تند بود انگار. یک جور خیلی افتضاحی بود.
هفت هشت روز آخرش را هم حسابی مریض بودم. از این ویروس‌های کربلایی که خواهر و مادر آدم را پیوند کووالانسی می‌دهد.
خوشحالم که تمام شد.

سه‌شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۵

702

همین الان که پشت میز کوفتی‌ام نشسته‌ام و دارم راهروی بیرون را که مردم در حال لولیدن هستند را تماشا می‌کنم، یکباره یادم به همه ی قسطهای بانکی و بدهی و قرض‌هایم افتاد.. به اینکه چقدر باید چک پاس کنم.. به اینکه هرچقدر دارم تلاش می‌کنم تا اوضاع اقتصادی‌ام بهتر شود اما هی نتیجه عکس می‌گیرم.
شاید خنده تان بگیرد اگر بگویم که بیشتر وقت‌ها توی خواب همه‌اش دارم با خودم حساب و کتاب می‌کنم!!
توی دفتر یادداشتم هر روز هی ضرب و تقسیم می‌کنم که اگر فلان کنم بهمان خواهد شد.
واقعا نمی‌دانم ایراد کار از کجاست که هیچ چیز آنطور که روی کاغذ جواب می‌دهد، در دنیای واقعیت جواب نمی‌دهد
تنها چیزی که مطمئنم جواب می‌دهد این است که نباید بیخیال شد.. باز هم باید تلاش کنم.. آخرش جواب می‌دهد.. باید جواب دهد

پنجشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۵

701

سه شنبه صبح رفتم دانشگاه و بجای ثبت نام، ترم آینده را مرخصی گرفتم. یک سری کارهای واجب بود که برایشان برنامه ریخته بودم که در طول تابستان انجامشان بدهم اما حتی فرصت شروع کردن هم نشد، چه برسد به اینکه انجام شوند.
انجام نشدنشان بیشتر تقصیر خودم بود. همه‌اش در حال امروز و فردا کردن بودم. امیدوار بودم به اینکه فلان مشکل حل خواهد شد و بعد می‌توانم با خیال راحت به کارم برسم. ولی لامصب زمان منتظر هیچ بنی بشری نمی‌ماند، رفاقت و معرفت و این چیزها هم حالی اش نیست.. راهش را می‌کشد و می‌رود.

یکشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۵

صدف طاهریان و قُلی های کامنتی*

فکر کنم اواسط پاییز بود که توی فیدهای اخبار بی بی سی یک مطلبی خواندم که نوشته بود فلان بازیگر ایرانی به دلیل اینکه عکس‌های بدون حجاب توی صفحه شخصی‌اش روی فیسبوک و اینستاگرم پست کرده، ممنوع تصویر شده است و دیگر حق آمدن به ایران ندارد و از این داستان‌ها.

تا آن روز من اسم صدف طاهریان را هرگز نشنیده بودم. البته آخرین باری که به سینما رفته‌ام بیشتر از ۱۰ سال پیش بوده و شبکه‌های داخلی را هم که کلا فراموش کرده‌ام ولی با یک جستوجوی ساده می‌شد فهمید که این خانم جز هنرپیشه‌های رده بالای سینما و تلویزیون نیست. در طول همان هفته از جاهای مختلف این خبر و حواشی آن به چشمم می‌خورد و من هم می‌خواندم.
بعد از این ماجرا از روی کنجکاوی رفتم و صفحه اینستاگرم ش را دنبال کردم. یادم است که چهل / پنجاه هزار فالوئر داشت و عکس‌هایش هزار و اندی لایک می‌خورد و کلی کامنت هم پای عکس‌ها بود. خلاصه اینکه هر از گاهی عکس‌هایش را توی استریم اینستاگرم می‌دیدم.
چند روز پیش عکس جدیدی پست کرده بود و بیشتر از پنجاه هزار لایک خورده بود و نزدیک به سه هزار کامنت داشت!!
راستش را بخواهید از تعداد کامنت‌ها تعجب کردم. فوری رفتم و صفحه‌اش را باز کردم تا ببینم چند نفر فالوئر دارد. هشتصد هزار نفر (که البته روز به روز بیشتر هم می‌شود). باز دوبار برگشتم به همان عکس آخری و از روی فضولی شروع کردم به خواندن کامنت‌ها..
الان که دارم فکرش را می‌کنم هیچ کلمه یا جمله‌ای برای توصیف آن چیزی که در کامنت‌ها در جریان بود/هست را ندارم. تا جایی که نگاه کردم عکس‌های قبلی هم به همین منوال بودند. واقعا یک فاجعه خنده دار و غم‌انگیز است. اصلا نمی‌توانم درک کنم که چطور این همه آدم به صورت مداوم و پیگیر و با پشتکار می‌آیند و لایک میکنند و شروع می‌کنند به نظر دادن راجع به اینکه چرا مانکن شده است و عفت و آبروی ایرانی را برده است و فلان و بهمان و بعدش هم شروع می‌کنند با بقیه کامنت گذارها به بحث و مشاجره و فحاشی!!
من فکر می‌کنم صدف طاهریان برای زندگی‌اش برنامه داشته. رفته کلی زحمت کشیده و وقت صرف کرده و با ورزش و رژیم غذایی و هزار جور مکافات دیگر بدنش را به وضعیتی رسانده که بتواند مانکن شود و از این به بعد هم باید کلی در تلاش باشد تا بدنش را روی فرم نگه دارد. الان هم دارد کاری که دوست داشته را انجام می‌دهد و خب طبیعی است که صدها هزار طرفدار و فالوئر داشته باشد.
ولی نکته‌ قابل توجه آن تعداد زیاد آدم‌های حساسی هستند که دین و ایمانشان با بیکینی پوشیدن یا به تفسیر خودشان، لخت شدن یک نفر دیگر دچار زلزله می‌شود، یا آنهایی که غرور ملی شان لکه دار می‌شود و خون آریایی‌شان به جوش می‌آید. یک دسته دیگر هم بیمارهای جنسی هستند که تکلیفشان روشن است.
خب لامصب‌ها.. دنبال نکنید، لایک نکنید، نگاه نکنید..
چه اصراری دارید که حتما همه مثل شما باشند؟! مگر کسی شما را مجبور کرده که فلان عقیده را داشته باشید؟! خواسته خودتان بوده لابد. خب حالا یکی هم دلش خواسته مدل باشد. طرف جنایت که نکرده؟ مدل بودن یعنی همین. از یک مدل کسی انتظار چادر و مقنعه که ندارد!!
و از همه جالبتر وقتی است که این آدم‌ها توی کامنت‌ها به جان هم می‌افتند.

از صدف طاهریان که بگذریم، مرگ من بیایید و نگاهی به صفحه وحید خزایی و دنیا جهانبخت و تتلو بیاندازید و کامنت‌های ملت همیشه در صحنه را بخوانید و رستگار شوید.



*: قُلی یکی از انیمیشن‌های جدید سوریلند است که می‌توانید ویدئوی آن را از اینجا تماشا کنید.

چهارشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۹۵

خانه به دوش

دو سال پیش بود که از خانه خودمان به طبقه دوم خانه مادر بزرگ اسباب کشی کردیم. آن روزهای اول اصلا حس خانه نداشت. انگار که مهمان بودیم. کم کم گذشت تا به محل جدید عادت کردیم.

هفته پیش بالاخره ماراتن ساخت و ساز تمام شد و وقت برگشت به خانه خودمان رسید. از چند روز قبلتر شروع کرده بودیم به جمع و جور کردن و چپاندن خرده ریزها توی کارتن. سه شنبه صبح کارگرها آمدند و دست به کار شدند و حوالی ۹ شب تقریبا نود درصد از وسایل جابجا شده بود.
در خانه جدید (که در واقع همان خانه قبلی خودمان است) هیچ اتاقی مال من نیست. به نوعی من از خانه پدر/مادر دیپورت شده‌ام. یعنی باید صبر کنم تا خرده کاری‌های واحد خودم تمام شود و بعد به آنجا مهاجرت کنم. و خب البته بجز آت و آشغال‌های اتاق خودم هیچ چیز دیگری ندارم که در یک واحد جداگانه مستقر شوم!!
حالا قسمت بدتر ماجرا این است که طبقه دوم خانه مادر بزرگ را هم می‌خواهیم باز سازی کنیم و از اتاق طبقه دوم هم باید بیرون بروم. جمعه مجبور شدم همه زندگی‌ام را توی بقچه بپیچم وعین مستاجری که صاحب خانه وسایلش را وسط کوچه ریخته است بیایم داخل یکی از اتاق‌های طبقه پایین ساکن شوم.
برای لباس پوشیدن باید لابه‌لای پاکت‌ها دستم را بچرخانم و به قید قرعه تی‌شرتی پیراهنی چیزی که بیرون آمده است را بپوشم. در بیشتر مواقع هم همان تی‌شرتی بیرون می‌آید که دوستش نداری!!

خلاصه که اوضاع درب و داغانی است. تا چند ماه آینده باید با وضعیت mp3 سر کنم و بعد از آن هم خدا می‌داند که چه وقت سر و سامان خواهم گرفت.

شنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۵

Game Of Bloggers

چند سالی بود/هست که دیگر خبری از بازی‌های وبلاگی نبود/نیست، اما به تازگی بازی جدیدی از اینجا شروع شده است و من هم از طرف نازنین دعوت شده‌ام. قرار است یک لیستی از کارهایی که در تابستان انجام می‌دهیم را بنویسیم و به خواننده‌ها معرفی کنیم. چیزهایی هم که معرفی می‌کنیم باید راجع به بازی‌های موبایل، فیلم و سریال و کتاب و موسیقی و اینجور چیزها باشد.

مدت‌هاست که نتوانسته‌ام آنطور که دلم می‌خواهد فیلم ببینم اما چندتایی از آخرین فیلم‌هایی که خوشم آمده اینها هستند:
 در مورد کتاب که حرفش را نزنید.. جانم بالا آمد تا سه چهارتا کتاب را در طول یک سال تمام کردم. "دیوانه بازی - کریستین بوبن" را در آن چند شبی که بیمارستان بودم خواندم. "خاطرات پس از مرگ براس کوباس - ماشادو د آسیس" را هم چند ماهه خواندم. "مسخ" را نصفه نیمه رهایش کردم. "چاقوی شکاری - هاروکی موراکامی" را هم خیلی خوشم نیامد.

از بازی‌های موبایل تازگی به King of Thieves معتاد شده‌ام. Dragon Hills هم باحال بود اما دیگر برایم جذاب نیست. Jetpack Joyride هم یکی از آن دوست داشتنی‌های قدیمی است. خیلی دوست دارم Pokémon GO را هم امتحان کنم اما موفق نشده‌ام. در نهایت همانطور که روی تخت برای خوابیدن دارم تقلا می‌کنم Crossy Road آخرین کاری است که با گوشی‌ام می‌کنم.

بطور خلاصه راجع به موسیقی باید بگویم که خیلی آپدیت نیستم. همان قدیمی ترهایی که همیشه گوش می‌کرده‌ام را گوش می‌کنم و هنوز هم دوستشان دارم. آلبوم جدید Coldplay را به اندازه آلبوم قبلی شان دوست نداشتم. Snow Patrol را عاشقشان هستم. بقیه چیزهایی هم که گوش می‌کنم توی همین مایه‌ها هستند و دیگر حوصله‌ام نمی‌شود بنویسم.

کل داستان همین بود. تمام وقت بکار هستم و مهمترین تفریحم خوابیدن است. لابه‌لای کار و مشغولیات سعی می‌کنم این مدل تفریحات سالم را هم داشته باشم.

سه‌شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۵

ضرب آهنگ‌ها

شادمانی و خوشبختی در یک نُت تنها نهفته نیست، شادمانی آن چیزی است که در دو نُتی که با هم تلاقی می‌کنند وجود دارد. بدبختی وقتی است که نُت عوضی نواخته می‌شود، چون نُت شما با نُت همسفرتان در هم نمی‌آمیزد. خطرناک‌ ترین جدایی‌ها میان مردم در همین نکته نهفته است نه در جایی دیگر: در ضرب آهنگ‌ها


دیوانه بازی - کریستین بوبَن

شنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۵

روزهای بلاگفا

چند وقتی هست که اوضاع وی پی ان داغان شده است. یا اصلا وصل نمی‌شود، یا اگر هم وصل شود به زحمت بتواند سایت باز کند. اگر تا همین چند لحظه پیش موفق نمی‌شدم صفحه بلاگر را باز کنم ممکن بود در یک اقدام احمقانه، بزنم بروم توی بلاگفا شروع به نوشتن کنم.
اصلا تنها خوبی بلاگفا این است که فیلتر نیست. چه برای من که می‌خواهم بنویسم و چه برای آنهایی که دلشان می‌خواهد بخوانند.
راستش را بخواهید الان یک کم دلم برای سال ۸۶ که تازه شروع به نوشتن کرده بودم تنگ شد. سال‌ آخر دانشگاه بودم و از روزمره‌هایی که امروز دیگر نمی‌دانم اسمشان را چه بگذارم می‌نوشتم.
یکی دو سال بعد از نوشتن توی بلاگفا هوس کردم به Blogger مهاجرت کنم. آن دوران خیلی‌ها از بلاگفا به بلاگر و وردپرس و.. کوچ کردند. خدا می‌داند که چقدر copy و psate کردیم تا همه نوشته‌هایمان را از این طرف به آن طرف انتقال بدهیم.
یکی دو سال بعدتر آمدند و بلاگر و وردپرس را فیلتر کردند لعنتی‌ها. باز دوباره موج جدید مهاجرت از سرویس‌های فیلتر شده به بلاگفا شروع شد. من که دیگر حال و حوصله اسباب کشی نداشتم.
یکی از غم انگیزترین اتفاق‌هایی که می‌تواند برای یک وبلاگ نویس بیوفتد این است که وبلاگش فیلتر شود. صرف نظر از اینکه آن وبلاگ چند نفر خواننده داشته باشد، فیلتر شدن یعنی اینکه نود درصد خواننده‌ها از دست خواهند رفت.
راستش را بخواهید من هرگز نفهمیدم چرا برای یک وبلاگ نویس باید مهم و خوشایند باشد که نوشته‌هایش را آدم‌های دیگری بیایند و بخوانند. اصلا یکی از دغدغه‌های من همین فیلتر بودن بلاگر است. چرا که می‌دانم دیگر کسی به اینجا سر نمی‌زند و فوقش شاید چند نفری باشند که فید اینجا را توی فیدخوان خودشان داشته باشند و مستقیما از آنجا بخوانند.
باید اعتراف کنم که وبلاگ نوشتن یکی از معدود اتفاق‌های زندگی‌ام بوده که در آن پشتکار داشتم. یک جور وابستگی خاصی بهش دارم. مثل یک جور گیاهی که دانه‌اش را توی گلدان کاشته باشی و هر روز حواست بهش بوده باشد. کم کم رشد کرده و حالا بعد از تقریبا نه سال برای خودش یک گیاه درست و حسابی شده است. حالا هم مقصودم این نیست که الان دیگر وبلاگم برای خودش خیلی درست و حسابی شده، اما من یک همچین حس تعلق خاطری نسبت بهش دارم.
آن موقع‌ها همه اهالی بلاگفا (از جمله خود من) توی وبلاگشان آمارگیر "وبگذر" داشتند و هر روز چک می‌کردیم که مثلا چند نفر بازدید کننده داشتیم و از چه لینک‌هایی و با جست و جوی چه کلماتی از وبلاگ ما سر در آورده‌اند و از این جور جانگولک بازی‌ها. هرقدر بیشتر بازدید کننده داشتیم، بیشتر قند توی دلمان آب می‌شد.
راستی، بازار کامنت و نظر نوشتن پای پست‌های وبلاگی حسابی داغ بود.
کم کم سر و کله Google Reader پیدا شد و حال و هوای وبلاگ خواندن بطور کلی فرق کرد. هرکسی می‌توانست فیدهایی که دوست داشت را توی گوگل ریدر اضافه کند و بدون اینکه به خودش زحمت سر زدن به تک تک وبلاگ‌ها را بدهد، نوشته‌های جدید را بخواند. گوگل ریدر خودش داستان جداگانه‌ای دارد. شاید یک روزی هوس کردم و از عصر طلایی گوگل ریدر هم نوشتم.
همه چیز به خوبی و خوشی داشت پیش می‌رفت که یکدفعه گوگل تصمیم گرفت این سرویس دوست داشتنی را تعطیل کند و جای آن را به گوگل پلاس بدهد.
تقریبا از همین دوران بود که وبلاگ نویسی و بلاگ خوانی شروع به افت کرد. خیلی‌ها کلا بیخیال نوشتن شدند و عده‌ای هم دست به کار نوشتن توی صفحه‌های شخصی‌شان توی فیسبوک و اینجور جاها کردند. اصلا شبکه‌های اجتماعی آنقدر تغییر کردند که وبلاگ نوشتن به حاشیه رفت.
من هم آنقدر از حاشیه نوشتم که اصلا یادم رفت آمده بودم چی بنویسم!!

پنجشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۹۵

695

از وقتی که آیفونم را دزد برد مجبور شده‌ام که سیم کارتم را بگذارم توی بلکبری زاقارتی که هیچ نشانه‌ای از "اسمارت فون" بودن ندارد. گوشی‌های معمولی از این لعنتی هوشمندتر‌اند. تازه دارم می‌فهمم که چرا آیفون همیشه آیفون بوده است.
البته این تغییر اجباری یک سری خوبی هایی هم دارد.
مثلا اینکه آدم ساعت خوابش بیشتر می‌شود. دلیلش هم این است که شب‌ها بجای بازی کردن یا توییتر و فیسبوک و اینستاگرم و این چیزها با خیال راحت می‌توانی بخوابی. دست بالا اینکه چند صفحه کتاب می‌خوانی یا یک قسمت سریال می‌بینی.

چند روز پیش رفته بودم که برای تحویل پروژه‌های پایان ترم ماژیک و از این جور چیزها بخرم. بعد هوس کردم برای خودم یک دفترچه یادداشت و یکی از این خودکارها بگیرم. نوشتن روی کاغذ حس و حال خودش را دارد.
حالا هر شب لیست کارهایی که باید فردا انجام دهم را مینویسم و در طول روز کلی چیز جدید بهش اضافه میکنم و خیلی‌ها را خط میزنم. خلاصه اینکه به شدت توی فاز نوشتن هستم.

یکشنبه همین هفته تحویل پروژه دارم. توی اتوکد دارم هی خط و منحنی و دایره و  می‌کشم اما اگر به من بود با همین خودکارم شروع می‌کردم به رسم کردن.

جمعه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۵

Booxon *

ده دوازده روز پیش احسان برایم ایمیل زده بود که دارد به ایران می‌آید و قرار است مراسم ازدواجش را اینجا برگزار کند. پایین نامه هم عکس کارت دعوت را ضمیمه کرده بود و نوشته بود که خیلی خوشحال می‌شود که من هم بهشان ملحق شوم.

همانطور که هول هولکی صبحانه می‌خوردم برایش نوشتم که حتما می‌آیم و شماره موبایلم را هم اضافه کردم که بتوانیم با هم در تماس باشیم.

پنج شنبه شب وارد باغ که شدم هیچ کدام از آن چند نفری که به استقبال آمدند را نمی‌شناختم و طبیعتا آنها هم همینطور. میان یکی از آنها پدر احسان را شناختم. بعد از دوازده سال نمی‌شد انتظار داشت که من را یادش باشد. خودم را معرفی کردم و بعد از سلام احوالپرسی و تبریک و این چیزها گفتم که بقیه ی دوستهای احسان کجا هستند؟ پدر مادر عروس و داماد خندیدند و به گوشه ای از باغ اشاره کردند.

سر میز که رسیدم یهو همه ساکت شدند و یک لحظه بعد همه زدیم به خنده. بعد از ده دوازده سال هم نیمکتی‌های دوران دبیرستان را می‌دیدم. نیما به نسبت آن دوران کلی لاغر شده بود اما ظاهرش هیچ فرقی نکرده بود. چند سالی هست که ازدواج کرده و لهجه فارسی مسخره‌ای داشت. نیکروز هم همان نیکروز، با این تفاوت که کله اش را کامل تراشیده بودند. او هم چهار پنج سالی از ازدواجش می‌گذرد. کم و بیش از فیسبوک و اینستاگرم با هم در تماس بودیم اما خب کلی وقت بود که از نزدیک ندیده بودمشان.
اوایل سالهای هشتاد نیما و نیکروز رفتند سوئیس و احسان هم رفت استرالیا. بعد احسان رفت کانادا و یکی دو سال پیش نیما هم رفت پیش احسان.

برای مشاهده روی تصویر کلیک کنید
ما چهار نفر تقریبا همه جا و همه وقت با هم بودیم. بخش بزرگی از خاطرات خوش آن روزها را مدیون نیما و نیکروز و احسان هستم. محمدرضا آذر هم عین برادرم بود ولی چون فامیلش با "آ" شروع می‌شد توی یک کلاس دیگر بود. بعد از اینکه دانشگاهمان تمام شد رفت ایتالیا.

خلاصه اینکه دیشب کلی زدیم رقصیدیم و گفتیم و خندیدیم. از آن موقع تا الان هم عین مازوخیست‌ها نشسته ام به آن موقع‌ها فکر میکنم و هر از گاهی یک "هی" کشدار میگویم.
ای کاش می‌شد با یک تله پورت برمی‌گشتم به همان روزهای خوش بیخیالی و بی تکلیفی.


پ.ن: پارسال احسان برای روز تولدم این برگه را اسکن کرده بود و ایمیل زده بود:

Payinesh 15 sale pish neveshte bodi FORGET ME NOT EHSAN! ...and we didn't :)


خوب یادم هست که آخرین روزهای مدرسه بود و برای اینکه یادگاری از من داشته باشد سر کلاس پرورشی نشسته بودم اینها را کشیده بودم. هیچ گفتن هم ندارد که همه ی این آهنگ‌ها را تحت تاثیر viva و MTV و vh1 و onyx بوده‌ام.



* : بوکسون (Booxon) اسم مستعار احسان بود که از فامیلش ساخته بودم.

سه‌شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۹۵

693

ده دقیقه مانده به ده بود که با صدای تلفن از خواب پریدم. هوا حسابی ابری بود و نور اتاق تاریک‌تر از ساعت ده صبح به نظر می‌رسید. چشمم که به ساعت افتاد درد تو سرم پیچید. حسابی دیرم شده بود. با آدم پشت خط هول هولکی خداحافظی کردم و نفهمیدم که چطوری لباس پوشیدم و زدم از خانه بیرون.
تا الان ۲ تا پانادول انداخته‌ام بالا ولی لامصب سر درد ول کن نیست. دلم می‌خواهد دسته صندلی را گاز بگیرم.

شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۹۴

و من الله توفیق

تقریبا شانزده ساعت دیگر تا شروع سال ۹۵ مانده است و من تا حوالی ساعت ۱۰ شب باید توی سیتی سنتر بمانم. لامصب قوانینش از پادگان هم سختگیرانه‌تر است. برای روز اول فروردین لطف کرده‌اند و اجازه داده‌اند که از ساعت ۱ ظهر سر کار بیاییم. اما کور خوانده‌اند، ما که اول فروردین را خودمان تعطیل کردیم.

امشب قرار است خاله و دایی‌ها همگی خانه مادر بزرگ دور هم جمع شویم. خدا می‌داند که من چه ساعتی می‌توانم از این سیتی سنتر در بروم.
تنها چیزی که مطمئنم این است که ساعت از ۹ که رد شود هر ۱۵ دقیقه یکبار تلفن زنگ می‌زند که "پس معلوم هست کدوم گوری هستی؟؟ زود باش بیا میخواییم شام بخوریم" و من هی باید الکی جواب بدهم که تا ده دقیقه دیگر حتما راه خواهم افتاد!!
و البته گفتن هم ندارد که در نهایت کلی دیر خواهم رسید و مایه تمسخر و انبساط خاطر اهالی خانه می‌شوم و موقع چاق سلامتی از همه شان جمله "ریدی با این کار کردنت" را به دفعات خواهم شنید.

چهارشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۹۴

691

از یکی دو هفته پیش قرار بوده که از صفحه ۶ تا ۱۰ یک مقاله ی انگلیسی را برای "ترانه" به فارسی ترجمه کنم. بنده خدا تحویل پروژه اش پنجم اسفند است و من تا همین دو روز پیش اصلا یادم به این ماجرا نبود تا اینکه خودش یادآوری کرد!!

دیشب که آمدم خانه تا ساعت سه صبح دستم فقط به صفحه ۶ بند بود. لامصب یک متن ادبی ست که راجع به فرهنگ یونان باستان دارد حرف میزند و حتی اگر اصل مقاله فارسی نوشته شده بود باز هم آدم نمی‌فهمید حرف حساب نویسنده چیست، حالا خودتان تا ته خط بروید که ترجمه‌اش (بوسیله من) چه شولاتی خواهد بود.

امروز از صبح رفته بودم دفتر تا یک سری از حساب کتاب ها را با خانم احمدی راست وریست کنم. لامصب این حسابدارمان معلوم نیست در طول این پنج شش ماه گذشته دقیقا چه غلطی کرده (و هنوز هم می‌کند) که تقریبا هیچ چیزی درست نیست. راستش را بخواهید ترس برم داشته که نکند داریم بگا می‌رویم و خودمان نمی‌فهمیم. حسابی توی دلم دارند رخت می‌شورند.

عصر دوباره برگشتم فروشگاه. خبر خاصی نبود. چهار شنبه ی شلوغی که بیشتر مردم فقط تماشاچی هستند و مدام سوال‌های تکراری بی سر و ته از آدم می‌پرسند و در نهایت خداحافظی می‌کنند و می‌روند دوباره همان سوال‌ها را از بقیه فروشگاه‌ها آنقدر می‌پرسند تا در نهایت ساعت یازده شب شود و ملت بالاخره رضایت بدهند که بروند خانه شان.
واقعا بهترین و کم هزینه ترین شیوه ی وقتگذرانی همین است که فروشگاه گردی کنی.

حوالی ساعت پنج و شش بود که با یکی از دوستان قدیمی، بر سر موضوعی قدیمی مشاجره مبسوطی پشت تلفن داشتم. عین سگ و گربه به هم گیر می‌دهیم. موضوعش ساده است اما راه حل پیچیده ای دارد. لااقل برای من که خیلی پیچیده است. حسابی اعصابم خط خطی شده بود. تا همین چند دقیقه پیش که کرکره مغازه را پایین دادیم فقط داشتم توی فروشگاه راه می‌رفتم.

یهو یادم به ترجمه افتاد. پیش خودم گفتم تا یازده و نیم توی کافه ی سیاوش مینشینم و سعی میکنم یک پاراگراف از صفحه ۷ را آماده کنم و بعد بروم خانه. همین که فایل pdf ش را باز کردم فهمیدم که اصلا دل دماغ ندارم. به زور خط اولش را نوشتم و فوری آمدم اینجا تا برای خودم اینها را تایپ کنم.
نوشتن حال آدم را بهتر می‌کند

یکشنبه، دی ۱۳، ۱۳۹۴

690

چند شب پیش یک کتاب جدید از توی کتابخانه ام برداشتم که شروع کنم به خواندن. عادت همیشه ام بوده که صفحه اول کتاب‌ها تاریخ خریدش را بزنم و اگر کسی آن را به من توصیه کرده بوده، بنویسم به سفارش فلانی
چشمم به "خاطرات پس از مرگ براس کوباس" افتاد

شهر کتاب - به سفارش احسان - فروردین هشتاد و نه

آمدم ولو شدم روی تخت و هنوز یک پاراگراف نخوانده بودم که حواسم رفت به خودم و احسان و آن سال ها.
به اینکه آن موقع ها توی شرکت اوپال کار می‌کردم و صبح ساعت هفت و نیم توی کارگاه حاضر بودم تا پنج و شش بعد از ظهر. ماهی پانصد هزار تومان حقوق می‌گرفتم و ماشینم (که پراید ۱۱۱ بود) را فروخته بودم و یک 206 تیپ پنج ثبت نام کرده بودم که قرار بود سال آینده تحویل بگیرم و وسیله نقلیه ام پیکان وانت درب و داغان شرکت بود. سال قبلش چهار ماه حقوقم را دست نزده بودم و مکبوک پرو خریده بودم. زندگی ام به نسبت راضی کننده بود.
از اواخر همان سال کم کم با احسان داشتیم به این فکر میکردیم که برای ادامه تحصیل بشینیم حسابی زبان بخوانیم و کارهایمان را راست و ریست کنیم که از ایران برویم.
شهریور ۹۰ از شرکت اوپال استعفا دادم و دوتایی مشغول شدیم و تقریبا چهار ماه بعد آماده بودیم. در همین حالی که به دنبال پذیرش و اینجور چیزها بودیم، نمی‌دانم از کجا این ایده به ذهنمان آمد که در این فاصله ای که منتظر جواب دانشگاه هستیم بهتر است یک کار موقت برای خودمان دست و پا کنیم تا هم سرگرم باشیم و هم پولی پس انداز کنیم.
بعد از یکی دو روز فکر بالاخره تصمیم گرفتیم که برویم توی یکی از موبایل فروشی ها و یک میز کرایه کنیم و کارهای نرم افزاری انجام دهیم. دلیل مان هم این بود که خودمان به iOS و android وارد هستیم و ملت برای این کارها خوب پول می‌دهند!!

و همین ایده، جرقه ای شد برای اینکه من و احسان به شکلی جدی وارد این حرفه بشویم و ناخواسته مسیر زندگی مان را عوض کنیم. آن کار پاره وقت بطور ناگهانی تبدیل شد به اولویت تمام وقت زندگی مان. شیوه زندگی‌ای که دائم در استرس و فشار روحی و کشمکش های تمام نشدنی تنیده شده است.
الان که دارم فکرش را می‌کنم می‌بینم بعد از نزدیک به پنج سال نه تنها شیوه زندگی و کار و درآمد و اینها، بلکه اخلاق و تا حدی شخصیت گذشته مان هم تغییر کرد. تبدیل به آدم‌هایی شدیم که هرگز خیالش را هم نمی‌کردیم، لااقل من که چنین تصوری نداشتم.

هدفم از گفتن اینها مقایسه بهتر یا بدتر شدن آن چیزی که الان هستیم نیست، اما قسمت غم انگیز ماجرا این است که شاید دیگر خود واقعی مان نیستیم. آن آدم‌های ساده و زود باوری که به عالم و عادم اعتماد داشتند، نیستیم. کمتر پیش می‌آید که دلمان برای کسی بسوزد. سرمان توی حساب و کتاب (هم مادی و هم معنوی) آمده و قسمت بزرگی از دنیای اطرافمان را از همین دریچه نگاه میکنیم. بیشتر آدم‌های اطرافمان افرادی هستند که در ابعاد خودشان آدم‌های بزرگی هستند، و الی آخر. خودتان تا آخر خط بروید که منظورم چیست.
خلاصه کلام اینکه، الان که دارم اینها را تایپ می‌کنم حس میکنم آن چیزی را که یک زمانی به دنبالش بودیم را گم کردیم. حتی در مورد همین لحظه ای هم جریان دارد نمی‌دانیم قرار است به کجا برویم.
به قول احسان، انگار که خانه روی آب شده ایم.