سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۷

برگ گل

معمای برگ گل هم تمام شد.
درسته که چیستا اولین نفری بود که به اصل موضوع اشاره کرد اما واقعیتش اینه که من از جواب کاوه خیلی لذت بردم. میشه گفت فقط کاوه تونست با اون حس من ارتباط برقرار کنه. مثه یه جور ترجمه بود.

اگه نوشتم که من برگ گل میخوام منظورم این نبوده که دوست دختر میخوام -گرچه اون رو هم میخوام- بلکه این فقط یه حس بود. نیاز به یه احساس لطیف، یه چیزی که احساس خوشایندی بهت میده، چیزی که با کلمات نمیشه روی کاغذ و صفحه مانیتور آوردش و بعد با خوندنش اون رو درک کرد.
یه حسی که یه روز باهات هست و یه روز دیگه نیست... یه روز اندازه ش خیلی کمه و یه روز دیگه سرشار از این حس لطیف هستی... مداوم نیست، ولی همیشه هست...
این برگ گل یا همون حس، فقط محدود به اون جنس لطیف نیست.
میتونه یه ملودی باشه، یه نسیم خنک، یه حرف قشنگ، یه فیلم، یه بچه گربه، یه قهوه دلچسب، یه موزیک، یه خواب عمیق... و یا هر چیزی که اون حس لطیف رو بهت بده میتونه باشه. البته اینجا یه اعتراف هم لازمه و اون اینکه منظور من توی پست قبلی از برگ گل بیشتر همون جنس لطیف بود!

هیچ نظری موجود نیست: