سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۷

123

امروز رفتم دفتر یکی از دوستای بابام. شرکت ساختمانی داره و کارش هم خیلی درسته. البته از بابام خیلی جوون تره، سی و اندی سالشه. خلاصه اینکه هرچی بلد بودم زبون ریختم. خیلی دوست دارم که بتونم پیشش کار کنم.

نمیدونم چرا امشب فشارم افتاده... چشمام دارن سیاهی میرن. باورت نمیشه اما الان هیچی نمیبینم که چی دارم تایپ میکنم. میدان دیدم تقریبا صفر شده.

من برم خودم رو نجات بدم. شب همه بخیر.

هیچ نظری موجود نیست: