شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۶

خداحافظ تابستان

سلام
آخ خ خ خ که تابستون تمام شد و این پاییز لعنتی اومد. حیف شد. کاشکی زمانش رو زیاد میکردن! اگه می‌تونستم کلا پاییز رو حذف می‌کردم و بجاش ۱ ماه به بهار، ۱ماه به تابستون و ۱ ماه هم به زمستون اضافه می‌کردم.
همیشه از اول مهر متنفر بودم. شاید باور نکنی اما تا زمانی که یادم میاد ۳۱ شهریور من از شدت ناراحتی مریض می‌شدم و همیشه اول مهر غایب بودم. نمی‌تونستم برم مدرسه... میدونم داری می‌خندی اما هنوز هم همون احساس زمان بچگی رو دارم.
ولی چه میشه کرد؟ این ساعت عمرت داره تند تند می‌چرخه و می‌ره... چه خوب و چه بد
اما از دیروز...
ساعت ۷ بود که واقعا کلافه بودم. خودمونیم اما این بعد از ظهر جمعه هم عجب تایم مزخرفیه... به هیچ دردی نمی‌خوره. کسل کننده ترین زمانی که خدا آفریده
با ماشین زدم از خونه بیرون. یه زنگ به مهران زدم گفت فعلا حوصله ندارم. خودم تنهایی یه گشتی زدم اما ۲۰ دقیقه بعد فرار کردم باز اومدم خونه. هیچ خبری نبود.
دوباره ولو شدم پای تلویزیون. ساعت ۸ مهران زنگ زد آماده باش میام دنبالت. حدود ۸ و نیم توی ماشین بودیم و واسه خودمون می‌تابیدیم. طبق قانون همیشگی رفتیم دم خونه مهران اینا ایستادیم. حاضری اول مال خودمون بود. همینجوری دم ماشین ایستاده بودیم و حرف میزدیم و ملت رو نگاه می‌کردیم و منتظر که ببینیم کدوم از بچه ها بهمون ملحق می‌شه.
این رو هم بگم که خونه مهران اینا واقعا اینجایی نیست که همیشه با Gang دور هم جمع می‌شیم. یه خیابون فاصله داره. دلیل اینکه اینجا تبدیل به محل اجتماع ما شد اینه که هم موقعیت خیلی خوبی داره و هم اینکه همیشه جای پارک واسه ۳-۲ تا ماشین هست و چون مهران اینجا رو کشف کرد دیگه به اسم خودش ثبت شد.
بالاخره ۲ تا از رفقا با ماشین و با سر و صدای همیشگی پیداشون شد. دوباره مثل همیشه شروع کردیم به وراجی و تکرار همه اون مزخرفاتی که مدام به همدیگه تحویل میدیم! دیگه شلوغ شده بود. در و داف هم با ماشین زده بودن بیرون. تا دلتون هم بخواد ماشین جدید و مدل بالا بود که افتاده بودن دنبالشون. ما هم ایستاده بودیم و نگاه می‌کردیم و می‌خندیدیم. بازار داغ بود. هر از گاهی هم دنبال یکی می‌کردیم و دوباره برمی‌گشتیم سر جامون!
همه چیز تکراری... حتی آدما... حدود ۱۰ بود که طبق معمول چندتا از برادرای محترم بسیجی سوار بر موتور حضورشون رو اعلام کردن. با اینکه دیگه ما رو میشناسن و میدونن که مال همین محل هستیم ولی یک راست بیسیم به دست اومدن سراغمون که نباید اینجا بایستین و از این حرفا. ما هم باهاشون خداحاظی کردیم و رفتیم. از اون دور هم سر و کله ماشین گشت پیدا شد. سوت ثانیه همه در رفتن و پر و پخش شدن! (اما ۲۰ دقیقه بعد دوباره همه چیز به حال اولش برمی‌گرده) ما هم یه تابی زدیم و باز دوباره اومدیم دم خونه مهران اینا. خبر خاصی نبود. ساعت ۱۱ بود که یادم افتاد امشب قراره MTV France و MTV idol مثلا MTV awards 2007 رو زنده پخش کنن!!! البته می‌دونستم که برنامه ۵-۴ روز پیش اجرا شده بود و Live بودن برنامه بیشتر مثه جُکه. با بچه ها خدافظی کردم و راه افتادم سمت خونه. (خونه ما هم از خونه مهران اینا فاصله‌ای نداره) کلید نداشتم. کسی هم خونه نبود. رفتم خونه مامان بزرگم (چندتا پلاک اون طرف تر). مامان اینا هم اونجا بودن و خلاصه اینکه تا ساعت ۱۲ و نیم MTV awards دیدم. بدکی نبود. دوبله فرانسه هم واقعا شکنجه میداد و خیلی بی شرمانه پز میدادن که دارن زنده پخش میکنن!!!
صبح ساعت ۹ بیدار شدم و زود یه چیزی خوردم و رفتم سر ساختمان. همه چیز طبق معمول بود. ساعت ۱۲ و نیم اومدم خونه. ساعت ۳ هم با آقای کاظمی (نقاش باشی) وعده داشتم. بعد از نهار فوری یه چرتی زدم و دوباره ساعت ۳ خودم رو گذاشتم سر ساختمان و خلاصه قرار شد که از فردا کار رو شروع کنه. امروز حوصله بیرون رفتن ندارم... شاید برم یه سری به مامان بزرگم بزنم، شاید که نه الان دارم میرم اونجا. خونه مامان جونم فاز میده واسه کتاب خودن، کسی کاری یه کارت نداره. اصلا شب میخوابم همونجا. تا قبل از ۵ مهر هم یه سری باید به دانشگاه بزنم ببینم چه خبره.
خدافظ تابستون

۱ نظر:

یلدا گفت...

هه هه !!! با این پستت باید آهنگ تابستون Zedbazi رو ضمیمه می کردی.