شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۷

شکم

اهل بیت خونه نیستن. ماهی تابه ی نچسب رو برمیداری، ۵ تا اسلایس ژامبون گوشت رو پله ای و به بلندی یدونه نون باگت میچینی توش، روغن اصلا نمیزنی، وقتی حسابی برشته شد ۲تا ورقه پنیر پیتزا رو هم میذاری روشون. همزمان نون باگت رو هم میذاری توی فر تا طلایی بشه. از قبل سُس مخصوصت رو هم آماده کردی. وقتی پنیر حسابی آب شد فوری کالباس رو از عرض لوله میکنی و میچپونی لای نون. حسابی سُس میریزی. اگه کاهو هم بود دیگه عالی میشد.
باخیال راحت و در کمال سکوت و آرامش بشین پای تلویزیون و بی بی سی فارسی نگاه کن و از ساندویچت لذت ببر!

جمعه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۷

اهرم

حدس میزنم تقریبا همه ی آدم ها توی زندگیشون احتیاج به یه چیزی شبیه به "اهرم" دارن. چیزی که بهش وابسته باشن. چیزی که از ته دل دوستش داشته باشن و بهش تکیه کنن. حتی چیزی که بهش اعتقاد داشته باشن. چیزی که همیشه دنبالشون باشه و در عین حال وابسته به زمان و مکان نباشه.

درحال حاضر من به هیچ چیز و هیچ کس وابستگی و دلبستگی ندارم. ولی دروغ چرا؟ تنها کسی که خیلی خیلی برام مهمه فقط و فقط مامانمه. اگه اون هم نباشه به تمام معنا یه عنصر مطلقا خنثی خواهم بود. البته به نظرم این موضوع یه جورایی واسه همه و به شکل های مختلف صادقه و نمیشه به حساب اون "اهرم"ی که میگم گذاشتش.

میدونی، هرچی فکر میکنم چیزی ندارم که عمیقا دلم رو بهش خوش کرده باشم. حتی وقتایی که احتیاج به یه تلنگر کوچیک واسه حرکت دارم باز هم چیزی نیست که توی گوشه ی ذهنم بهش نگاه کنم تا قِلقِلکم بده و موتورم رو روشن کنم.

این قضیه داره زجرم میده. این بی تفاوت بودن برام آزار دهنده شده. جدی نگرفتن مسائل برام ترسناک شده. من هیچ چیزی رو جدی نمیگیرم، میفهمی یعنی چی؟ یعنی فاجعه.

از دید خودم شرایطم ۲ تا دلیل بیشتر نمیتونه داشته باشه: یا واقعا هیچ دلخوشی ندارم و یا اینکه از وفور دلخوشی دچار ناخوشی شده م!!!

شاید مثه شهریار فکر کنی که من آدم ناسپاس و ناشکری هستم ولی باور کن اصلا اینجوری نیست. به جرئت میتونم بگم آدمی هستم که برای کوچکترین داشته هام ارزش قائلم ولی با همه ی این حرفا هنوز نتونسته م اون "اهرم محرک" رو پیدا کنم. بیش از حد هم نباید خودم رو تحت فشار بذارم چون عقیده دارم همیشه بهترین چیزها زمانی اتفاق می افته که انتظارش رو نداری. اینو گفتم فقط واسه اینکه سر خودم کلاه گذاشته باشم!

خیلی خسته م... اصلا هم پیش خودت نگو زدم فاز منفی... نه، فقط خواستم حرفم رو گفته باشم. همین.
(خودم میدونم چیزی که نوشتم ممکنه به نظرت غیر منطقی و متناقض باشه)

پنجشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۷

سه‌شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۷

دوشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۷

معجزه

میتونم بگم هیچ کسی رو آشغال خور تر از خودم نمیشناسم. نمیدونی چقدر از غذاهای کثیف خوشم میاد. اصلا آدم شکمویی نیستم ولی از نظر من هیچ خوراکیی وجود نداره که ارزش یکبار امتحان کردن رو نداشته باشه. تنها چیزی که زیاد باهاش جور نیستم کلم پلو ه.
حالا اینا چه ربطی داره؟!

امروز ظهر که داشتم برمیگشتم خونه، توی کوچه مون ۲ تا از این کارگر افغانی های یکی از ساختمان ها چنان داشتن با ولع یه چیزی کوفتشون میکرن که کم مونده بود برم سراغشون و یه لقمه ازشون بگیرم. اون موقع ها که مثه الان بیکار نبودم بارها شده بود که سر ساختمان با کارگرها مینشستم و باهاشون نهار میخوردم. نمیدونی چقدر بهم میچسبید. حتی توی خونه هم بعضی وقتا مثه کارگرها توی شیشه مربا چای میخورم!
خلاصه اینکه امروز بد جوری تو کف یه وعده غذا سگی بودم. شام هم طبق معمول بازیافت ظهر بود. فقط به یه لیوان شیرقهوه با بیسکوییت اکتفا کردم.
همین چند دقیقه پیش که ساعت از ۳ بامداد هم گذشته بود دیدم اصلا نمیتونم مقاومت کنم. واسه همین با ناامیدی مفرط روانه ی یخچال شدم و پیش خودم فکر میکردم با محتویات داخلش چی میتونم اختراع کنم که کارم رو راه بندازه.
کاملا بیخیال در یخچال رو باز کردم و یهو چشمم به یدونه ظرف یکبار مصرفی که روش فویل کشیده شده بود افتاد. حدس بزن چی اونجا بود؟ یه پرس چلو کباب (۱ سیخ) به همراه نیم عدد گوجه و نیم عدد لیمو ترش و ۱ قالب ۵۰ گرمی کره.

انگار که دنیا رو بهم داده بودن. نفهمیدم چطوری گذاشتمش توی ماکروویو و گرمش کردم و ۳ سوته روی سرامیک های منجمد آشپزخونه خوردمش!!!

من عاشق چلوکبابی هستم که کبابش مثه لاستیک باشه، گوجه ش هم تقریبا نارس و خام باشه، به همراه برنج پاکستانی که دونه هاش نیم متر قد کشیدن و اونقدر چربه که دونه های برنج برق میزنن!!!

واقعا نمیدونم این معجزه چطور توی یخچال ما اتفاق افتاده ولی فقط امیدوارم فردا صبح کسی انتظار دیدنش رو نداشته باشه!

جمعه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۷

علامت سوال

کدام گزینه صحیح است؟

- اگر بابای آدم بخواهد Auto Cad یاد بگیرد کدام گزینه اتفاق خواهد افتاد؟

  1. سلمان، مسعود را خواهد کُشت
  2. مسعود، سلمان را خواهد کُشت
  3. هر دو یکدیگر را خواند کُشت
  4. همه موارد

چهارشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۷

و او مرا پیدا کرد

در راستای اینکه در وبلاگ یکی از دوستان دیدم که از email های عجیب و غریبی که براش میاد شکایت داره، پس منم دلم خواستم تا یک نمونه جالبش رو براتون بگذارم. بعد از اینکه خوندمش احساس سِلبریتی بودن بهم دست داده بود و مقادیر قابل توجهی اعتماد به نفسمان افزایش یافت!!

نامه روز ۱۴ ژانویه بدین شرح می‌باشد:
Hello, how are you doing?
My name is Kseniya
I'm a girl from Russia
On my e-mail several days ago there has come the message from your e-mail in which it was spoken, that the man wants to get acquainted with the woman, and I have decided to answer this message. I have seen your message on site on a site of acquaintances quechup.com
I am certainly not sure on all of 100 percent, that it is real, but it has very much intrigued me
I know that in a network of the Internet there is a numerous dispatch of mail (spam), whether also I want to know if you are real the person, or it is simple spam!!!
But I all have small hope that you actually the real person, and I want to tell a little about me directly
I am 5,5 and weigh 126 lbs., and I am 29 years old.
I also send my photo together with my letter, and I very much hope, that I shall like you as the friend if certainly you not against to correspond with me in a network of the Internet
Actually, I am interested in that search of relations to find the man from 30 till 65 years for development of pleasant relations and meetings.
If you are interested in such relations, I shall be very glad to communicate with you
What is your name? Where do you live? I want to know from what country you are!
What do you do in your free time? You have any hobbies in your life?
Please tell to me about you as much as possible, and I accordingly shall tell to you about myself in my following letters
Write to me as soon as you can, and I at once shall answer you your letter without any problems
I wish you success!!!
Bye
PS. If you are the real person (not SPAM) tell me where you found my e-mail?



از برادران گرامی تقاضا می‌شود فرض نمایند که به خواهر و مادر خودشان نگاه می‌کنند، چون ما به شدت غیرتی می‌باشیم!!

پ.ن: ما به زودی از روسیه برایتان وبلاگ خواهیم نگاشت!!

یکشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۷

عاشقتم

امشب که با هم توی ماشین نشسته بودیم واقعا به این نتیجه رسیدم که توی دنیا هیچ چیزی رو به اندازه ی تو دوست ندارم. وقتی تو باهام باشی کلا به هیچ چیز دیگه ای حتی فکر هم نمیکنم. دیگه این دخترهای صکثی و خوشگل رو که همه جا میبینمشون، برام جذاب نیستن. دیگه توی دلم نمیگم من همه شون رو میخوام. دیگه برام مهم نیست که توی مغزم چقدر فکرهای آزار دهنده دارم. دیگه مهم نیست که بغل دستم یدونه "آوانگارد" پارک کرده و اون طرف هم یدونه TT ایستاده و فلاشرهاش روشنه.

باور کن اون ۱۰ دقیقه ای که توی ماشین منتظرت بودم تا آماده بشی داشتم روانی میشدم. اون ۱۰ دقیقه به اندازه ۱۰ سال طول کشید تا اومدی. وقتی بوی عطرت توی ماشین میپیچه دلم میخواد تبدیل به بزرگترین و قوی ترین "دماغ" دنیا بشم و با تمام وجود اون عطر وسوسه انگیزت رو توی ریه هام حبس کنم. از شدت حرارت بدنت همه ی شیشه های ماشین بخار میکنه.

میدونی چیه؟ من اصلا در مقابلت نمیتونم خودم رو کنترل کنم. از خود بیخود میشم. وقتی تو رو در فاصله ی کمتر از ۱۰ سانتیمتری خودم ببینم دوست دارم بگیرمت توی دستام. میخوام مطمئن باشم که فقط ماله منی. دوست دارم میلیمتر به میلیمتر ِ تو رو بو بکشم. دوست دارم ازت لذت ببرم. دوست دارم طعم واقعیت رو بچشم. دوست دارم آروم آروم گازت بگیرم. اصلا دلم میخواد بخورمت!

***
امشب به شدت گرسنه بودم، هوس غذای بیرون داشتم. حوصله ی خونه رو هم اصلا نداشتم. این رو هم اضافه کنم که پریود رمانتیک هم شدیدا زده بود بالا. یهو "تنهایی" منو به یک عدد ساندویچ ایتالیایی دعوت کرد و من هم دعوتش رو اجابت کرده و از پیشنهادش بسی لذت بردم. باور کن اون لحظه ای که ساندویچم توی دستم بود حاضر نبودم با هیچی عوضش کنم... و الان که سیر شدم دوباره همه چیز به حالت اولش برگشت... همه چیز!!!

این sms هم ۳۰ ثانیه پیش به دستم رسید که کاملا به این موضوع ربط داره:

اگر انسان ها در طول عمر خویش فعالیت مغزشان به اندازه یک میلیونیوم معده شان بود اکنون کره زمین تعریف دیگری داشت!!! - انشتین

(اگه باورتون نمیشه که همین ۳۰ ثانیه پیش برام send شده میتونید از فرستنده سوال کنید)

***
توضیح نوشت بامدادی: اون موقع که توی ماشین بودم این حرف ها رو به ساندویچ ایتالیاییم گفتم، اشتباه نکنید. مخاطب من فقط یه ساندویچ بود!!!

شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۷

کش مکش

دقیقا ۱ هفته س که مدام دارم با یه آدمی که نمیدونم اسمش رو چی بذارم جَر و بحث میکنم. تازه اون هم یه سری مسایل مسخره ی بچگانه که اگه براتون تعریف کنم خدای نکرده از شدت خنده ممکنه دچار ترکیدگی بشین!!!

هی هرچی من کوتاه میام و میخوام قضیه رو فیصله بدم، تازه بدتر میشه و هی طلبکارت میشه. بعدش میشینم و دلیل و منطق براش میارم که بابا قضیه اصلا این نیست، قانع میشه و میگه "قبول دارم که اشتباه کردم اما تو بیجا میکنی که با من اینطوری حرف میزنی" و بعدش دوباره همه چیز از اول شروع میشه و روز از نو، روزی از نو!!!

این بشر دیگه دست خود ِ منو که استاد تناقضاتم، از پشت بسته. هرچی میگی یه بی ربط دیگه ای بهت جواب میده که مُخت سوت میکشه. اگه این شکلی بخواد پیش بره فکر کنم دست آخر یه چیزی هم بدهکار بشم.

بابا اصلا با خودم بودم، گه خوردم... من یکی رو بیخیال شو لطفا

***
خودمونیم، بی بی سی فارسی عجب کانال باحالیه. خداییش انگلیس مشت محکمی به دهان آمریکا زد!

پنجشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۷

سه‌شنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۷

انگل وار

باید به عرضتون برسونم که طی فرایندهای انجام شده در این چند ماه اخیر (که نزدیک به ۱ سال میشه) بنده تبدیل به یه انگل تمام عیار شده م. از اون انگل هایی که به میزبان محترم آسیب نمیرسونن و فقط یه جایی بی سر و صدا به زندگی انگل وارشون ادامه میدن!
باید اعتراف کنم که زندگی انگلی زیاد هم بد نیست، میشه باهاش کنار اومد. فقط باید راهش رو پیدا کنی که دیوونه ت نکنه. حس میکنم درجه بیخیال بودنم خیلی رشد کرده. خیلی چیزها رو دیگه جدی نمیگیرم. کلا خیلی چیزا دیگه برام مهم نیست. مبداء زمان شده فردا... فردایی که دقیقا مثه دیروزه.
با وجودی که قبلنا یه موجود خوش خواب در حد خرس قطبی بودم اما جدیدا اصلا خواب ندارم. در طول روز حتی اگه از خستگی مثه جنازه هم باشم اما ۶-۵ ساعت بیشتر نمیخوابم. نکته جالب اینکه اگه ۵ دقیقه چشمام روی هم بره ۵ تا خواب میبینم. تازه، در همون اوج خواب باز هم بیدارم، چون خیلی راحت حرف های اطرافیان، برنامه های تلویزیون و... رو واضح میفهمم!

توضیح نوشت: خواهش میکنم نیا برام بنویس که فلانی روت اثر گذاشته و تو داری اداش رو در میاری و از این حرفا. نه اصلا اینجوری نیست. حال و احوال من فقط و فقط مربوط به خودمه و هیچ کسی هم اندر احوالات بنده دخالتی نداره.

یکشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۷

بن بست

دیشب روی نِت به کمک عمو گوگل دنبال یه برنامه ی java میگشتم. بیشتر از ۱ ساعت سرچ کردم و هر لینکی رو که امتحان میکردم جمله معروف مشترک گرامی، دسترسی به این سایت امکان پذیر نمیابشد میخورد توی صورتم. وقتی این جمله رو میدیدم حس میکردم که با قطار سریع السیر توکیو شاخ به شاخ زده م!!!

حتی یدونه لینک دانلود روی Rapidshare پیدا کردم که اون هم تعطیل شده بود. پاک قاطی کرده بودم. دود از سرم بلند میشد. واقعا نمیتونستم درک کنم که توی توضیحات اون برنامه چی ممکنه نوشته شده باشه که اینقدر شدید توی لیست سیاه رفته.

کلا شاکی شدم و بروزر رو بستم. روی دسکتاپ یهو چشمم افتاد به "Free*Gate" ، به خودم گفتم چطور تا این لحظه یادم بهش نبود؟ در کمال خونسردی اجراش کردم و توی دلم گفتم هِه هِه... حل شد. لینک دانلود رپیدشر رو بهش دادم و منتظر بودم تا صفحه دانلود بیاد که دیدم پیغام میده و میگه برنامه فری گیت از این به یعد فقط به یوزرهای چینی سرویس ارائه میده. گفتم به درک،"ultra*surf" که هست. اون رو هم اجرا کردم و ناباورانه دیدم که به هیچ کدوم از سرورها وصل نمیشه!

خدایی بقیه جاهای دنیا اینترنت دارن، ما هم داریم. آخه میخوام ببینم به کی چه ربطی داره که من ِ نوعی روی نِت دنبال سایت پور*نو هستم یا دنبال سیا*ست یا دنبال یه برنامه دوزاری java یا هر گُه دیگه. ریدم رو سرتون با این فیلتر*اسیون. کلا بزنید درش رو تخته کنید تا خیال ما هم راحت بشه!

چهارشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۷

الهامات کامنتی

Rihanna داره میخونه و من همچنان دارم فکر میکنم، به هرچیزی که فکرش رو بکنی. حتی به خود "فکر" هم دارم فکر میکنم و باز خوابم نمیبره!!!
از اونجایی که نمیخواستم این مزخرفات ِ فکریم هدر شه اومدم اینجا مکتوبشون کنم. چه فکر قشنگی!
آدم که شب احساس خُلیت (*ُ* خل شدن) بهش دست بده بهتر از این نمیشه. باور کن فکر میکنم Rihanna میخواد بهم بگه اگه تو نمیخوابی ولم کن... بذار من برم یه فکری به حال خودم بکنم!
الان دارم به این فکر میکنم که الان بقیه دارن چیکار میکنن! (یا به چی فکر میکنن)
با تمام این حرفا دارم به این فکر میکنم که " ثبت مطلب " رو بزنم یا نه؟!
***
پ.ن: این پست به شدت تحت تاثیر یک عدد کامنت بوده است، شما قادر به دیدن آن نخواهید بود!
پ.ن: ما در این نوشته ی ۷ خطی ۱۲ بار "فکر" کردیم. (و "فکر" نیز بنده را)
پ.ن: ما به شدت در ناحیه ی شکم احساس گرسنگی میکنیم.

دوشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۷

پیام بازرگانی

به یک عدد گوش که تحمل شنیدن حرف های بنده را داشته باشد شدیدا نیازمندیم.

***
فردا نوشت: ما امروز گوش مورد نظر خود را یافتیم. همچنین از سایر گوش هایی که اعلام آمادگی نمودند نیز کمال تشکر را داریم.

شنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۷

جلبک

جمعه... گشادیسم مفرط... حلزون... تلویزیون... کاناپه... لاک پشت... نهار... قهوه... شکلات... موزیک... کامپیوتر... موزیک... LOST... موزیک... تنقلات... فیلم... موزیک... کتاب... موزیک... کامپیوتر... موزیک... کامپیوتر... موزیک... موزیک... موزیک... بیخوابی... موزیک... موزیک... موزیک...
***
امروز آهنگ Rihanna Ft. Justin Timberlake - Rehab شدیدا داره حال میده. توصیه میکنم حتما دانلود کن و گوش بده.
این تیکه ش رو خیلی دوس داشتم:
Baby, you're my disease
It's like you were my favorite drug

***
ما حس دلتنگی بسیار عظیمی در وجودمان حس میکنیم ولی صاحب این تنگ شدگی را نمیشناسیم!!!

پنجشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۷

غزه

این چند روز اخیر هرجایی که میری ملت فقط دارن از غزه حرف میزنن. ما که کلا این صدا و سیمای مزخرف رو نداریم، علاقه ای هم به اخبار ندارم اما ظاهرا برادران حذب الله ی شعبه صدا سیما از این فرصت استفاده کرده و دارن با تصاویر اونجا قسمت ۶ ام فیلم اَره رو میسازن!!!
خوشحالم که ز بیخ تعطیلم و از این چرندیات کوچکترین خبری ندارم. اصلا برام مهم نیست. یه قانون ساده توی فیزیک داریم که میگه هر عملی یه عکس العمل داره. چیزی که خیلی برام جالبه اینه که ۲ تا گروه مختلف از آدم ها ۱۰ها سال میشه که یه مساله ساده رو نمیتونن حل کنن.
اون دسته ی خیلی احمق ترها سنگ پرت میکنن و به خودشون بمب میبندن و میرن یه جایی و خودشون + یه عده دیگه رو میترکونن، دسته ی یه کم احمق ترها هم جواب این کارشون رو با تکنولوژی پیشترفته تر از سنگ میدن!
مساله خیلی ساده ست. هر ۲ دسته در اون قسمتِ مشخص از زمین میخوان زندگی کنن، فقط همین. حالا وقتی ۲ طرف (و همچنین دار و دسته هاشون) کِرم داشته باشن نتیجه ش میشه این چیزی که سال هاست داری میبینی.
***
2009 هم از راه رسید. امیدوارم سال خوبی در پیش داشته باشیم.