جمعه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۷

اهرم

حدس میزنم تقریبا همه ی آدم ها توی زندگیشون احتیاج به یه چیزی شبیه به "اهرم" دارن. چیزی که بهش وابسته باشن. چیزی که از ته دل دوستش داشته باشن و بهش تکیه کنن. حتی چیزی که بهش اعتقاد داشته باشن. چیزی که همیشه دنبالشون باشه و در عین حال وابسته به زمان و مکان نباشه.

درحال حاضر من به هیچ چیز و هیچ کس وابستگی و دلبستگی ندارم. ولی دروغ چرا؟ تنها کسی که خیلی خیلی برام مهمه فقط و فقط مامانمه. اگه اون هم نباشه به تمام معنا یه عنصر مطلقا خنثی خواهم بود. البته به نظرم این موضوع یه جورایی واسه همه و به شکل های مختلف صادقه و نمیشه به حساب اون "اهرم"ی که میگم گذاشتش.

میدونی، هرچی فکر میکنم چیزی ندارم که عمیقا دلم رو بهش خوش کرده باشم. حتی وقتایی که احتیاج به یه تلنگر کوچیک واسه حرکت دارم باز هم چیزی نیست که توی گوشه ی ذهنم بهش نگاه کنم تا قِلقِلکم بده و موتورم رو روشن کنم.

این قضیه داره زجرم میده. این بی تفاوت بودن برام آزار دهنده شده. جدی نگرفتن مسائل برام ترسناک شده. من هیچ چیزی رو جدی نمیگیرم، میفهمی یعنی چی؟ یعنی فاجعه.

از دید خودم شرایطم ۲ تا دلیل بیشتر نمیتونه داشته باشه: یا واقعا هیچ دلخوشی ندارم و یا اینکه از وفور دلخوشی دچار ناخوشی شده م!!!

شاید مثه شهریار فکر کنی که من آدم ناسپاس و ناشکری هستم ولی باور کن اصلا اینجوری نیست. به جرئت میتونم بگم آدمی هستم که برای کوچکترین داشته هام ارزش قائلم ولی با همه ی این حرفا هنوز نتونسته م اون "اهرم محرک" رو پیدا کنم. بیش از حد هم نباید خودم رو تحت فشار بذارم چون عقیده دارم همیشه بهترین چیزها زمانی اتفاق می افته که انتظارش رو نداری. اینو گفتم فقط واسه اینکه سر خودم کلاه گذاشته باشم!

خیلی خسته م... اصلا هم پیش خودت نگو زدم فاز منفی... نه، فقط خواستم حرفم رو گفته باشم. همین.
(خودم میدونم چیزی که نوشتم ممکنه به نظرت غیر منطقی و متناقض باشه)

هیچ نظری موجود نیست: