چهارشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۸

کیهان بچه ها - 1369


امشب توی خرت و پرت های زیر زمین نمیدونم دنبال چی داشتم میگشتم که داخل یکی از پوشه ها چشمم به یدونه کیهان بچه های زرد و نسبتا پوسیده افتاد.
سعی کردم یادم بیاد که چی باعث شده تا این شماره که ماله 19 سال پیش و به قیمت 50 ریال بوده رو نگه دارم.
فکر کردم لابد یه داستانی چیزی توش نوشته بوده که اون موقع ازش خوشم اومده بوده و نگهش داشتم.
خوش خوشک مشغول ورق زدن شدم و همه ی نوشته ها رو به امید اینکه چیزی رو یادم بندازه خوندم، ولی هیچ نوشته ای جلب توجه نکرد.
بیخیال داشتم بچه شاگرد اول هایی که عکسشون رو توی مجله چاپ کرده بودن رو میدیدم و پیش خودم میگفتم خدا میدونه هرکدومشون الان کجان و دارن چیکار میکنن.
تو همین حال و هوا بودم که یهو توی صفحه 58 چشمم به خودم افتاد!


تازه فهمیدم چرا این شماره رو نگه داشته بودم.
رسما هنگ کرده بودم. فریز شده بودم. توی یه لحظه به همون زمان شوت شدم.
یادمه بعد از امتحان های ثلث سوم کارنامه و عکسم رو با دست خط خودم فرستاده بودم تا عکسم رو چاپ کنن و تقریبا بعد از 6 ماه، وقتی که کلاس دوم بودم چاپ شد!
الان هم یه احساس عجیبی دارم. یه جورایی دلم واسه بچگی تنگ شده...
... واسه اون موقع ها که عاشق مداد سیاه سوسماری بودم و اون مداد قرمزها که یه نوار سفید دورشون بود و وقتی نوکشون رو با آب دهنت خیس میکردی به اندازه یه سطل رنگ میداد!
... واسه اون جامدادی دکمه ای ها که هشت - نه تا دکمه داشتن و یکی از دکمه ها رو که میزدی، دماسنج از یه جایی میزد بیرون... و چون گرون بودن (دقیقا یادمه 740 تومن بود) هیچ وقت مامان اجازه خریدش رو صادر نکرد، میگفت همکلاسی هات هم میبینن و دلشون میخواد، جامدادی تو هم باید مثه بقیه باشه.

یادش بخیر

۱۷ نظر:

خانومی گفت...

واااااای عزیزم چقدر خوشگل بودیا..
آخی .

کاش به زمانی برگردم که تنها غمزندگیم شکستن نوک مدادم بود
(اسمایلی یک عدد آه ه ه ه ه ه ه ه بلند)
منم اون وقتا کیهان بچه ها خیلی میخوندم.. یادش بخیر

شهریار گفت...

یادش بخیر...

شهریار گفت...

خوش تیپ بودیا!

قابل توجه دوستانی که چهره فرد نامبرده رو از روی عکس 7 (شایدم کمتر) سالگیش میخوان تشخیص بدن:

شدیدا اشتباه میکنین!

شهریار گفت...

من آپم!

من گفت...

عجب...
چه حس خاصی به آدم دست میده!

یادش به خیر اون مداد قرمزا!دهن ِ آدم رو رسما فنا میکرد!تازه رنگشون هم فرق میکرد!

من گفت...

عکسشو!
افکار شیطانی داره از چهره اش میباره! :دی و :پی

شیما گفت...

وای عزیزم
چقدر کوچولو بودی. منم یاد بچگی هام افتادم امشب. اومدم بهت یه سری بزنم دیدم تو هم از خاطرات بچگی نوشتی. چه زود بزرگ شدیم. بعضی وقتا آدم حس می کنه اصلا بچه نبوده. راستی از این پاکن های فاکتیس استفاده میکردی؟ من عاشقشون بودم خیلی نرم بودن :دی
یادمه 1 دبستان که بودم محصولات پاپکو تازه اومده بودن همه ی وسایل و دفترامو از پاپکو خرید م با کلی ذوق و شوق :)
خیلی حس خوبی بهم دست داد از خوندن این پست.
شاد باشی

شیما گفت...

ولی از اون بچه مودبا بودی که همه ی معلما دوسشون دارن. درسته؟

Unknown گفت...

من یکی که هیچ وقت کیهان بچه ها رو ورق نزدم، فقط یادمه که وقتی یکی داد میزد "بچه ها"، بقیه در جوابش می گفتن "کیهان بچه ها"

ولی مداد قرمز و مدادسیاه سوسماری، که سر اصل بودنش همیشه کل کل بود رو خوب یادمه. . .

آرزو گفت...

دوست دارم

آلبا گفت...

سلمان جان اين پستت خيلي خيلي خوب بود... منو هم ياد كلي خاطره انداخت كه شاخصترينش اينه: اين جامداديهاي دكمه اي وقتي من پنجم بودم تازه اومده بود(ما چند تا جامدادي بيشتر از شما پاره كرديم!!)... يكي از دوستام با پولاي عيديش از اينا خريده بود... روز اول بعد از عيد جامداديشو اورده بود و همه بچه ها دورش جمع شده بودند و اون هم بادي به غبغب انداخته بود و كاربردهاي مختلف دكمه ها رو واسمون توضيح ميداد! بعد يادمه بر اثر فشار جمعيت ! جامداديش افتاد زير ميز... وقتي برش داشت ديگه هيچ كدوم از دكمه هاش كار نمي كرد... دوستم تا آخر اون روز داشت گريه مي كرد!
اين دوستم الان يه دختر سه ساله داره... هنوز دوست صميمه و همو ميبينيم... دوست من هنوز جامداديشو نگه داشته و چند وقت پيش دوباره دو تايي باهم و با دختر كوچولوش مدتها غرق تماشاي اين جامدادي شده بوديم و هي دكمه هاي خرابشو بي حاصل فشار مي داديم!... واونقدر لوسيم كه براي خراب شدنش دوباره باهم كلي اشك ريختيم!!

خاتون گفت...

ما از این جا مدادی ها داشتیم...ولی دوسش نداشتیم...پسرونه بود

مرجان گفت...

يعني من دهنم رسما سرويس شد بس كه خواستم اينجا نظر بزارم و باز نشد
اخه اينجا هم شد جا كه تو خونه تو توش بنا كردي؟
بعدشم كه واي چه عكس با مزه اي
خيلي خوشگل بوديا
تازه ميدوني من ياد چي افتادم؟
يادمه تو يكي از پستات نوشته بودي كه چون مامانت معلم كلاس اول بوده قبل از مدرسه رفتن كل درسا كلاس اول رو از حفظ بودي و تا معلمت سوال ميپرسيد عينهو چي!!!!!دستتو بلند ميكردي جواب ميدادي
من هنوز همه كيهان بچه هامو نگه داشتم و كلي چيز ازشون ياد گرفتم
جدا بعضي از نكته هايي كه توش بوده رو هنوز رعايت ميكنم
فكر نكنم بچه هاي اين دوره و زمونه در اينده از اين خاطره ها داشته باشن

mehrnoosh گفت...

اول مرسی از تبریکت سلمان جان

دوم مبارکه وبلاگ جدید،قدرت خدا تو وبلاگم آدرس قدیمیت تو وبلاگم بود ولی کلیک که کردم اومد اینجا!!! جل الخالق!

سوم من به شما بابت زرنگیتون افتخار میکنم،نه اینکه کلاس اول شاگرد اول شدی،بلکه به خاطر اینکه خودت عکستو فرستادی واسه مجله...

چهارم اصلا شبیه بچگیهات نیستی!

D:

از اعماق اينترنت گفت...

درود
شيخ ميگه :
هر كه در اين سرا درآيد نانش دهيد و از نامش مپرسيد و .....
خيلي جالب بود



به ما هم سر بزن خوشحال ميشم نظرات شما را بدونم

آپ كردي خبرم كن

Asal bano گفت...

aaaaaaaaaaakhei, naaaaaaazi. kheili in post chasbid. Seyed bodio man nemidonestam?ajab donyai shodeh.

tina گفت...

yade un jamedadim oftadam...manam mitarsiam bebaramesh madrese ye vaght bache ha kharabesh nakonan