امشب ذهن خیال پردازم هم توهم زده و هم جو گیر!
ماجرا دقیقا از موقعی شروع شد که بعد از ظهر داشتم کانال های تلویزیون رو بالا پایین میکردم. اصولا در چنین مواقعی با خودم قرار میذارم که روی هر کانالی 10 ثانیه صبر کنم، اگه خوشم اومد که هیچ و اگه هم مزه نداد که بعدی!
خلاصه، توی یکی از همین 10 ثانیه ها بودم که چشمم یه دختره ای رو گرفت و گفتم بذار ببینیم داستان چیه. آخرهای فیلم بود و زبان هم ایتالیایی. تنها چیزی که دستگیرم شد این بود که دختره چون عشق New York داشته از نمیدونم کجا پا شده بود و بار و بندیلش رو جمع کرده بود و اومده بود نیویورک.
از اینجا به بعدش رو هم نفهمیدم. چرا؟ چون یادم افتاد که خودم هم عشق NY دارم. چشمم به تلویزیون بود ولی داشتم اون چیزایی رو میدیدم که همون لحظه خودم داشتم واسه خودم میساختم!
بیخیال تلویزیون شدم و اومدم افتادم رو تختم تا ادامه ی فیلمم رو روی سقف ببینم.
... توی کالج درس میخونم، یدونه آپارتمان فسقلی نزدیکای تایمز سکوئر دارم، بعد از ظهرها هم توی یه کافه که همون نزدیکا هست کار میکنم، آخر وقت اگه چیزی واسه نوشتن داشته باشم وبلاگم رو از همونجا آپ میکنم، یدونه دوست دختر دارم که توی کالج همکلاسیم و...
این توهم نمیدونم واسه چی یهو قیچی شد و کلا یادم رفت که چی بود!
شب، همون موقع که ویکتوریا و اون جرونیموی مسخره دارن راجع به شیرینی فروشی و این چرت و پرتا حرف میزنن تلفن اتاقم زنگ میزنه. احسان پشت خطه. اول از هر چیزی ازش تشکر میکنم که با تلفنش منو از پای این فارسی 1 بلند کرد!
حرف میزنیم و خیال بافی میکنیم... الکی الکی با هم میریم سوییس تا واسه فوق درس بخونیم. تصمیم میگیریم تا زندگیمون رو مثه F.R.I.E.N.D.S بسازیم. من و احسان همخونه ایم. رِیچل و مونیکا هم واحد رو به روی ما رو دارن. دنبال راس و فیبی میگردیم. فعلا به نتیجه نمیرسیم که شخصیت این 2 نفر کی باشه. چند سال بعد که درسمون تمام میشه توی یه شرکت خوب کار میکنیم. وضعمون خوب میشه. من بالاخره 335 * م رو خریده م. واسه تعطیلات 6 تایی میریم دریاچه جنوا. احسان و مونیکا با پورشه میان، من و رِیچل هم که با 335، راس و فیبی هم احتمالا با تاکسی فیبی!!!
(داستان رو یه خورده دستکاری کردم چون دوست دارم رِیچل ماله من باشه :دی)
پ.ن: الان یه لبخند احمقانه و همراه با رضایت دارم، طوری که انگار لپ تاپم رو روی میز اُپن آشپزخونه گذاشتم و دارم از توی اون آپارتمان کذایی این چیزا رو مینویسم!
ماجرا دقیقا از موقعی شروع شد که بعد از ظهر داشتم کانال های تلویزیون رو بالا پایین میکردم. اصولا در چنین مواقعی با خودم قرار میذارم که روی هر کانالی 10 ثانیه صبر کنم، اگه خوشم اومد که هیچ و اگه هم مزه نداد که بعدی!
خلاصه، توی یکی از همین 10 ثانیه ها بودم که چشمم یه دختره ای رو گرفت و گفتم بذار ببینیم داستان چیه. آخرهای فیلم بود و زبان هم ایتالیایی. تنها چیزی که دستگیرم شد این بود که دختره چون عشق New York داشته از نمیدونم کجا پا شده بود و بار و بندیلش رو جمع کرده بود و اومده بود نیویورک.
از اینجا به بعدش رو هم نفهمیدم. چرا؟ چون یادم افتاد که خودم هم عشق NY دارم. چشمم به تلویزیون بود ولی داشتم اون چیزایی رو میدیدم که همون لحظه خودم داشتم واسه خودم میساختم!
بیخیال تلویزیون شدم و اومدم افتادم رو تختم تا ادامه ی فیلمم رو روی سقف ببینم.
... توی کالج درس میخونم، یدونه آپارتمان فسقلی نزدیکای تایمز سکوئر دارم، بعد از ظهرها هم توی یه کافه که همون نزدیکا هست کار میکنم، آخر وقت اگه چیزی واسه نوشتن داشته باشم وبلاگم رو از همونجا آپ میکنم، یدونه دوست دختر دارم که توی کالج همکلاسیم و...
این توهم نمیدونم واسه چی یهو قیچی شد و کلا یادم رفت که چی بود!
شب، همون موقع که ویکتوریا و اون جرونیموی مسخره دارن راجع به شیرینی فروشی و این چرت و پرتا حرف میزنن تلفن اتاقم زنگ میزنه. احسان پشت خطه. اول از هر چیزی ازش تشکر میکنم که با تلفنش منو از پای این فارسی 1 بلند کرد!
حرف میزنیم و خیال بافی میکنیم... الکی الکی با هم میریم سوییس تا واسه فوق درس بخونیم. تصمیم میگیریم تا زندگیمون رو مثه F.R.I.E.N.D.S بسازیم. من و احسان همخونه ایم. رِیچل و مونیکا هم واحد رو به روی ما رو دارن. دنبال راس و فیبی میگردیم. فعلا به نتیجه نمیرسیم که شخصیت این 2 نفر کی باشه. چند سال بعد که درسمون تمام میشه توی یه شرکت خوب کار میکنیم. وضعمون خوب میشه. من بالاخره 335 * م رو خریده م. واسه تعطیلات 6 تایی میریم دریاچه جنوا. احسان و مونیکا با پورشه میان، من و رِیچل هم که با 335، راس و فیبی هم احتمالا با تاکسی فیبی!!!
(داستان رو یه خورده دستکاری کردم چون دوست دارم رِیچل ماله من باشه :دی)
پ.ن: الان یه لبخند احمقانه و همراه با رضایت دارم، طوری که انگار لپ تاپم رو روی میز اُپن آشپزخونه گذاشتم و دارم از توی اون آپارتمان کذایی این چیزا رو مینویسم!
۱۰ نظر:
نمیتونی انکار کنی که من کسی بجز چندلر باشم!
نامرد ما تو توهمت نبودیم!؟
خیلی نامردی
نصفه شبی توهم ما رو روشن کردی!
منظورم "توهم" ما بود که ماشالا فونتش از بس خوبه ممکنه "تو هم" خونده بشه.
میگما روم به دیوار یه وقت با این تخیل قویت نزنی کانالای بد بد نگاه کنیا..آفرین پسر خوب..کار دست خودت میدیا
:)))))))))
شما در آنوقت که در نیویورک هستین و سیصد و خرده ای سوار میشین مهمون نمیخواین؟؟؟
پس بفرست اون دعوتنامه رودیگه ..خسیس نباش .خوب؟؟
همین فانسی وانم فقط ببین کانال ماهواره رو اصلا عوض نکن که خطرناکه برات با این تخیلات قوی
توی توهمت این نبود که من رییس جمهور شدم و شما را به عنوان سفیر ایران فرستادم نیویرک!!؟؟ داداش دمت گرم توهم می زنی پرپیمون بزن خیرتم به بقیه برسه سعی کن توش مسایل روز جوونا رو هم حل کنی
مرد حسابی تو چرا این پستاتو درست وقتی مینویسی که من یا میان ترم دارم یا ترم؟!!!
هنوزم اون پست ساندویچت یادمه که فرداش امتحان نقشه برداری داشتم!
بنازم به این توهم که تا ناکجاآباد آدمو قلقلک میده!
خيلي باحال بود سلمان
ماهم كه كلا در توهم شما جايي نداشتيم
ولي چه ميشه اگه بشه هاااا
فك كن
باحال که بود.
ولی باشه خیلی بی معرفتی... پس من کجای داستان بودم؟
chera ye sari nemizani be list bursiyeh haay EU bara fogh ke bara afradi mesl to hast. shayad subject moredeh alaghato dasht. man parsal be 2 nafar to iran in tosiyeh ro kardam va alan har 2 nafar to EU daran dars mikhonan. chon bursiyeh ro gereftan. faghat bayad bara application bejonbi chon ta 5 Jan 2010 vaght dareh
bazihash.
inam websitesh:
http://ec.europa.eu/education/external-relation-programmes/doc72_en.htm
http://eacea.ec.europa.eu/erasmus_mundus/results_compendia/selected_projects_action_1_master_courses_en.php
دست شما درد نکنه رفیق جان..
ارسال یک نظر