چند روزی است که پشت این پنجره ها ایستاده ام و خیره مانده ام به رهگذران ِ خوشحال و خوشبخت این کوچه...
آنها که می خندند و غمی ندارند و دل به فرار نبسته اند...
چند روزی است که از اوج انحطاط و زوال و سقوط، نای حرف زدن هم برایم نمانده
ولی امشب دلم میخواست حرف بزنم و بگویم که تا چه اندازه غمگین و آزرده ام
دلم یک دوست میخواهد
دلم یک دوست میخواهد که بیاورمش اینسوی پنجره و سرش داد بکشم که ببیین!
زندگی این طرف تب کرده!
زندگی این طرف درد دارد!
زندگی این طرف خسته است از زنده بودن!
چرا نمیگذاری یک دل سیر در آغوشت گریه کنم؟
باور کن دیگر هیچ آرزویی ندارم، حرف نزن، فقط بگذار گریه کنم.
امشب حاضرم در آغوش یک دوست بمیرم.
بدجوری تنها افتاده ام و آرزوی تو را می کشم.
آخر بی انصاف، اگر امشب نیایی پس کی میخواهی بیایی؟
دلم یک دوست میخواهد که بوی گلهای جامانده در وسط نامه ها را بدهد.
که رنگ عقیق تسبیح جانماز مادربزرگ را داشته باشد.
نمی توانم درست نفس بکشم، دلم یک دوست میخواهد که به جایم نفس بکشد...
چند روزی است که پشت این پنجره ها ایستاده ام و هیچ دوستی ندارم که با من تب کند...
چند روزی است که مرده ام ولی حتی یک دوست نداشته ام که حالم را بپرسد...
چند روزی است که دلم یک دوست میخواهد و تب کرده ام...
پ.ن: این نوشته ی یه دوسته که ازم خواست اینجا بنویسمش
آنها که می خندند و غمی ندارند و دل به فرار نبسته اند...
چند روزی است که از اوج انحطاط و زوال و سقوط، نای حرف زدن هم برایم نمانده
ولی امشب دلم میخواست حرف بزنم و بگویم که تا چه اندازه غمگین و آزرده ام
دلم یک دوست میخواهد
دلم یک دوست میخواهد که بیاورمش اینسوی پنجره و سرش داد بکشم که ببیین!
زندگی این طرف تب کرده!
زندگی این طرف درد دارد!
زندگی این طرف خسته است از زنده بودن!
چرا نمیگذاری یک دل سیر در آغوشت گریه کنم؟
باور کن دیگر هیچ آرزویی ندارم، حرف نزن، فقط بگذار گریه کنم.
امشب حاضرم در آغوش یک دوست بمیرم.
بدجوری تنها افتاده ام و آرزوی تو را می کشم.
آخر بی انصاف، اگر امشب نیایی پس کی میخواهی بیایی؟
دلم یک دوست میخواهد که بوی گلهای جامانده در وسط نامه ها را بدهد.
که رنگ عقیق تسبیح جانماز مادربزرگ را داشته باشد.
نمی توانم درست نفس بکشم، دلم یک دوست میخواهد که به جایم نفس بکشد...
چند روزی است که پشت این پنجره ها ایستاده ام و هیچ دوستی ندارم که با من تب کند...
چند روزی است که مرده ام ولی حتی یک دوست نداشته ام که حالم را بپرسد...
چند روزی است که دلم یک دوست میخواهد و تب کرده ام...
پ.ن: این نوشته ی یه دوسته که ازم خواست اینجا بنویسمش
۶ نظر:
احتمالا این نوشته من نمیباشد؟؟؟؟
:D
خوب بگو شعر گفتم دیگه!
این که خجالت نداره، تازه خیلی هم قشنگه!
اولا خيلي قشنگ بود
دوما اولش افسرده شديم كه اي خاك بر سرمان رفيق مان از دست رفت و بعد ديديم گفتيد مال شما نميباشد
گرچه ما شك داريم كه مال شما نباشد
سوما اين ادرس وبلاگ ما هي redirectميشود لطفا يه گلي به سر ما بگيريد
چهارما ما اون وب بلاگفايتان رو بيشتر دوس داشتيم اينجا احساس غريبي ميكنيم
پنجما....
ya shayadam ye adam be khodesh?
دلتنگ شديم از اين همه دلتنگي دوست دلتنگت...
in neveshte kheili be man nazdik bood...
ارسال یک نظر