دوشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۸

شکایت نامه

ای خاک تو سرم با این زندگیم.
خودمم نمیدونم چی میخوام.
خودمم نمیدونم چه مرگمه.
خودمم نمیدونم کی ام، چی ام، چی دوست دارم، چی بودم، چی هستم...
باز هم دلم گرفته.
میدونی، هرچی فکر میکنم میبینم چیزی که داره این همه عذابم میده تنهاییه.
تنها بودن واسه من حکم مرگ داره. با هر چیزی میتونم کنار بیام الا این!
هرچی دور و برم رو نگاه میکنم میبینم هیچ کسی نیست... هیچ کس.
خدایا من دلم دوست میخواد، یه عوضی مثه خودم. دلم میخواد این تنهایی کشنده رو تمام کنم. دیگه دلم نمیخواد غر زدن ها و چس ناله هام رو اینجا بیام و بنویسمشون. دلم میخواد از این حال و هوا بیام بیرون.
خسته م. گم شدم.
سر در نمیارم بین این همه آدم چرا من باید تک و تنها باشم؟
دوست ِ دختر که هیچ... دوست ِ پسر هم ندارم.
تعداد روابط اجتماعیم کمتر از انگشت های یه دست شده.
نمیدونم ملت دلشون رو چطوری و به چی دارن خوش میکنن که من ِ احمق نمیتونم.
میدونی چی بیشتر زجر میده؟
ظاهرم غلط اندازه. هرکی از بیرون زندگیم رو میبینه پیش خودش فکر میکنه دیگه از من خوش تر وجود نداره. به قول معروف "توش خودمون رو کُشته، بیرونش مردم رو"
هی آقای خدا... چی رو میخوای ثابت کنی؟ چرا میخوای اذیتم کنی؟ چون میدونی دستم بهت نمیرسه داری کِرم میریزی؟
چرا؟ چرا دوست های صمیمی و قدیمیم هم گذاشتنم کنار؟
الان که دارم فکرش رو میکنم میبینم لابد چون دیگه باهام کاری ندارن دیگه حتی تلفن هم نمیزنن.
تا زمانی که به بودن در کنارت احتیاج داشته باشن هستن... بعدش هم احیانا اگه یه جایی ببیننت صورتشون رو میکنن اون طرف و پاشون رو میذارن رو گاز. هر موقع یه جایی کارشون گیر میشه یاد من می افتن اما موقع خوشگذرونی و هِرهِر و کِرکِر دیگه سلمان تو کون خر!
خودم هم میدونم گه شدم، میدونم حال به هم زن شدم، میدونم هیچ خری نیست که حال و حوصله من یکی رو داشته باشه، اما یعنی دیگه به اندازه ای مزخرف شدم که غیر از این چهار پنج تا آدمی که هنوز هستن هیچ کسی نباید یه سراغی از من بگیره؟!
اگه با همین روش پیش برم قول میدم تا چند وقت دیگه فقط خودم میمونم و خودم و باز هم خودم!
من از این وضع شاکیم.
آخه اینم شد زندگی؟ بهترین سال های زندگیم داره الکی میره. مثلا جوونیم ولی هیچ غلطی نمیکنیم!
نه کار دارم، نه پول دارم، نه تفریح دارم، نه انگیزه دارم، نه هدف دارم، نه هیچ کوفتی!

۱۲ نظر:

شهریار گفت...

یه جورایی همون حرفایی که من میخوام بگم رو گفتی، انگار من این پست رو نوشتم!

البته من دوست مذکر به اندازه کافی دارم، مشکل من دوست مونثه!

کاوه گفت...

سلمان تو آنتونی رابینز رو حتما

میشناسی. درسته؟

x بانو! گفت...

آخ که چقد دلم خنک میشه میبینم خیلی ها مثل هم تناه هستن ;) تنهایی یجور عذاب آوره و کسی رو داشتن هم گاهی اوقات اونقدر که دیگران از بیرون میبینن چنگی به دل نمیزنه...

شبنم گفت...

مثل اینکه این روزا درد تنهایی گریبان همه رو گرفته . با اینکه دور برم آدم های دوست داشتنی زیادن ولی جدا حسرت یه دوست که بشه بهش بگم "رفیق" رو دارم. آبا ما خلیم یا دوست دیگه نیست ؟ هان ؟

x بانو! گفت...

آره، اومدم این وبلاگو باز کردم که از تنهاییام بگم و خالی شم ولی انگار اینجا هم راحت نیستم! راستی خیلی خوبه که تو بلاگر عضوی! چون بعد از درد دل کسی نمیاد برات کامنت بذاره که وبلاگ جالبی!!! داری به منم سر بزن!!! :))

Unknown گفت...

یه شعر قدیمی هست که هر وقت خیلی حس تنهایی میکنم با خودم زمزمه می کنم. فقط هم 4تا مصرعش رو بلدم، اصلا هم نمیدونم مال کیه و خودم از کجا شنیدم...

من با تنهایی خوشم
تنهاییم یه عادته
منو از من نگیرید
خلوتم عبادته

قبلا فقط بعضی مواقع می خوندم، اما این روزا و بیشتر این شبا، انقدر با خودم خوندمش حس میکنم دیگه غرق تو تنهاییهام شدم...

ناشناس گفت...

ندا
سلام من نميدونم اينجا چطوري بايد عضو بشم:(تا نظرم با اسم خودم ثبت بشه

خانومی گفت...

اوه مای گاد که چقدر مثل همیم هممون.چرا؟؟؟؟؟
نمی فهمم .چرا همه آدما تنها شدن؟؟چرا همه بی عشق شدن؟؟چرا همه ظاهر فریب شدن؟؟

تارا گفت...

و یک پست جمینی وار!
دلم گرفت پسر.. دلم گرفت...

مرجان گفت...

قربونت برم من
شرمنده ام كه كمتر وقت ميكنم سر بزنم
شايد هم سر زدن و حرف هاي من برات مهم نباشه ولي واسه من خيلي مهمي و خيلي از حرفات هست كه عي ميكنم بهشون برسم
يادته اوايل ميگفتي كه در مورد هيچ ادمي قضاوت نميكني
هر وقت كه دارم يكي رو قضاوت ميكنم يادت ميافتم
ولي سلمان نميتونم در مورد تنهايي چيزي بگم
گريبانگير همه است

مینا گفت...

سلام الان یه چند روزی هست که من وبلاگ شما رو می خونم
از این پستتون خیلی وقته که گذشته
میشه به من هم بگین چه جوری با این قضیه کنار اومدین
متشکرم

tina گفت...

manam hamin tor