امروز به شکل خیلی حال به هم زنی جمعه بود. تقریبا همهاش را خواب بودم. اعصاب درست درمانی نداشتم و خوشحالم که کسی دور و برم نبود که پر و پاچهاش را جر بدهم.
اتاق شماره من
باشد که از این نوشتهها درس عبرتی برای آینده بگیرم
جمعه، آبان ۲۳، ۱۴۰۴
یکشنبه، مهر ۲۷، ۱۴۰۴
in the memory of Linkin Park & Goli
هجده سالم بود که اولین آلبومشان آمده بود و من هم مثل همه تینیجرهای دنیا عاشق لینکین پارک شده بودم. روی در و دیوار اتاق آن زمانم در کنار پوسترهای متالیکا و پینک فلوید و بون جووی و AC/DC و نیروانا و اینها، لوگو و عکسهای لینکین پارک هم اضافه شده بود. از بین همه آلبومهایشان، فقط ۲ تا را زیاد دوست ندارم و بقیه را تقریبا عاشقشان هستم. سال ۲۰۱۷ و درست بعد از انتشار آخرین آلبومشان، چستر زد خودکشی کرد و همه طرفدارهای لینکین پارک شوکه شدند. از آن موقع تا آخرهای ۲۰۲۴ دیگر خبری از لینکین پارک نبود تا اینکه خیلی چراغ خاموش، سر و کله امیلی آرمسترانگ پیدا شد و آلبوم جدیدشان بیرون آمد. برای من هم مثل خیلیهای دیگر، زمان برد تا شهامت شنیدن آلبوم جدید لینکین پارک را با صدایی به چز چستر داشته باشم. اول گارد داشتم و پیش خودم میگفتم لینکین پارک هم تمام شد و فقط باید همان آلبومهای قدیمی را گوش داد، اما کمکم و در طول ماههای بعد توانستم صدای امیلی را هم دوست داشته باشم و از آلبوم جدید خوشم بیاید.
از چهار شنبه هفته پیش تا ۳ صبح امروز، داشتم سریال ۶ قسمتی لینکین پارک را از پادکست آلبوم میشنیدم. در کنار لذت بردن از دانستن خیلی چیزها که دربارهشان نمیدانستم، سرگذشت و زندگی چستر خیلی ناراحتم کرد، تا جایی که با تمام شدن قسمت ششم، ناخداگاه اشکم در آمد. به آهنگهای آلبوم آخرش هی فکر کردم و هی بیشتر فهمیدم که تا چه اندازه هر کدام از ترکها داستان خودش بوده و هی بیشتر دلم برایش سوخت.
امروز ظهر مامان زنگ زد و خبر فوت زن داییام را داد. سرطان داشت و در طول دو سه ماه گذشته هر روز حالش داشت بد تر میشد. طفلکی سنی نداشت. از زمانی که حالش خراب شده بود اصلا جرئت دیدنش را نداشتم. ترجیح داده بودم همان تصویری که همیشه از «گلی» داشتم برایم باقی بماند. کل روز داشتم به هر خاطرهای که ازش یادم بود فکر میکردم. برای «گلی» هم کلی دلم سوخت. به این فکر کردم که زندگی، با همه خوبیها یا بدیها.. خوشیها یا سختیها.. و همه بالا و پایینها، چقدر میتواند تخمی و بی در و پیکر باشد. به این فکر کردم که روی هیچ چیزی مطلقا هیچ حسابی نمیشود کرد. به این فکر کردم که آخر داستان همه کس و همه چیز همین تمام شدن است و با این حال هر روز صبح که چشم باز میکنیم، داریم برای آیندهای نقشه میکشیم که حتی از ۱ ثانیه بعدش هم مطمئن نیستیم. زندگی این و است و باز هم دائم در حال جر دادن خودمان و بقیه هستیم.
دوشنبه، شهریور ۱۷، ۱۴۰۴
شبی که روح از بدنم خارج شد
چند شب پیش حوالی ساعت ۴ صبح بود که از خواب بیدار شدم و چشم بسته رفتم سمت یخچال و تا جایی که میتوانستم آب خوردم. از روی رضایت نفس عمیقی کشیدم و برای اینکه خواب از سرم نپرد، یک چشمی برگشتم به اتاق خواب.
توی حال خودم بودم و داشتم میرفتم که دوباره تخت را بغل کنم که یک دفعه برق از سرم پرید..
توی تاریکی دیدم که یک نفر، درست در شکل و شمایل خودم توی چهارچوب در، رو به روی من ایستاده. خشکم زد. تقریبا ۴-۳ ثانیه طول کشید تا متوجه شدم این چیزی که میبینم سایه خودم روی دیوار است.
نفسم بند آمده بود. قلبم مثل کون مرغ میزد. توی رگهای بدنم به جای خون آدرنالین بود. در آستانه سکته بودم. کامل خواب از سرم پرید و تا وقتی که آلارم گوشی زنگ زد، بیدار بودم.
دیشب این عکس را خودم بازسازی کردم. نور از بیرون به داخل اتاق میتابید. سایه خودم افتاده بود روی دیوار و آن قسمت روشنتر را فکر کرده بودم که چهارچوب در است. خلاصه اینکه خیلی صحنه وحشتناکی بود.
سهشنبه، مرداد ۲۸، ۱۴۰۴
این پول کثیف
برای همه واضح و مبرهن است که اوضاع مملکت از هر نظر قاراشمیش و غیر قابل توصیف شده و اولین نشانهاش، نکبت اقتصادیای است که در آن در حال دست و پا زدن هستیم و برای همین دارم مینویسم که بعدها یادم بماند که از چه شرایطی جان به در بردیم.
خیلی خلاصه بخواهم بگویم، بی پولی دارد خرخرهام را میجود. خبر مرگم ۴۲ سالم شده و هنوز دست به تخم هستم. از ابتدای امسال تا الان که آخر مرداد شده، موجودی کارتم در بهترین حالت تا ۲۰ هر ماه دوام دارد و تا ۳۰ام باید فوتوسنتز کنم. بدبختی ماجرا این است که همهاش برای وام و قسط و چیزهای چرت و پرت میرود. دارم درجا میزنم و دستم به هیچ جا بند نیست و این خیلی بد است.
سهشنبه، مرداد ۰۷، ۱۴۰۴
از آسمان کیف میبارد
راستش را بخواهید حرف خاصی برای گفتن ندارم. هوا مثل جهنم گرم شده، روزی ۲ ساعت برق نداریم و در نتیجه آب هم قطع میشود. وضعیت اقتصادی درب و داغان است. کار و کاسبی تعریف ندارد و چکهای مشتریها معمولا در حال برگشت خوردن هستند و در نتیجه بدهیهای ما با عمده فروشها بیشتر میشود.
با توجه به پاراگراف بالا، خودتان بقیه اوضاع را نتیجهگیری کنید.
یکشنبه، تیر ۰۱، ۱۴۰۴
swoosh
اگر اشتباه نکنم جمعه هفته پیش که از خواب بیدار شدیم، خبر رسید که اسرائیل دم صبح چهار پنج تا از فرماندههای سپاه و اینها را فرستاده بود به جهان آخرت. خب طبیعی است که چشم همه گرد شد و تا حدودی پشمهایمان ریخت.
خیلی زود از این طرف شروع کردند به رجز خوانی که میزنیم فلان میکنیم و بهمان و پدرتان را در میآوریم و از اینجور حرفها و از همین نقطه بود که جنگ شروع شد. اول ما موشک و پهپاد حواله آنها میکردیم و بعد نوبت آنها بود که با جنگنده و پهپاد و موشک به تاسیسات نظامی ما حمله کنند.
هر شب برنامه اینطوری است که با تاریک شدن هوا، حدود ساعت ۷ و نیم پدافندهای ما مشغول کار میشوند، بعد حدود ۱۰ ما حمله میکنیم، بعد دوباره آنها یکبار حدود ۱ و نیم و نوبت دوم حدود ۴ صبح حمله میکنند.
شبها خواب نداریم و روزها عزای این را میگیریم که الان باید چه گهی خورد؟ هر روز خبر میرسد که دیشب فلان جا را زده و فلانی کشته شده و امروز قرار است فلان نقطه را بمباران کند. نصف جمعیت تهران پناه برده است شمال. تا رشت و مشهد را هم بمب زد و بیشتر تاسیسات هستهای را داغان کرد. بیشتر کسب و کارها رفته روی هوا و وضعیت پولی همه به گای سگ رفته. ملت به ۲ دسته وطن پرست و وطن فروش تقسیم شدهاند و توی شبکههای اجتماعی به جان هم افتادهاند. حوصله توضیح ندارم که بگویم چه شیر تو شیری شده و ملت میخواهند گلوی هم را پاره کنند. خدا برایشان خوش بخواهد که از سه چهار روز پیش کلا اینترنت را قطع کردهاند و خیال همه راحت شده، حتی سایتهای داخلی هم به زور باز میشوند. گوشیهای موبایل فقط به درد sms زدن میخورند.
دیشب خیلی بزن بزن بود. از ساعت ۱ صبح تا حدود ۵ فقط صدای انفجار و پدافند میآمد. تازه خوابم برده بود که مامان زنگ زد و سراسیمه گفت آمریکا دم صبح حمله کرده و سایت فردو و نطنز و اصفهان را زده و همین الان وسایل ضروری و دارو و اینها را بردار و بیا اینجا تا بزنیم به چاک.
گفتم مادر من، برای چی بریم؟ اصلا کجا بریم؟ اگر رادیواکتیو نشت داده و با باد جابجا شده باشد، شک نکن که تا الان همه آلوده شدهایم و کار از کار گذشته، بگذار آخر عمری راحت بخوابیم، شل کن قربانت شوم.
صدایش میلرزید. دم گریه بود. گفتم خیلی خب، آمدم. مسواک زدم، صورتم را شستم و رفتم. صدای اخبار تلویزیون تا سر کوچه میآمد. مامان و بابا و شیوا به حالت آماده باش روی کاناپه نشسته بودند و همزمان به کسشعرهای مجری گوش میدادند و زیرنویسها را میخواندند و زیر لب فحش میدادند، هم به کلهخرهای خودمان و هم آنها.
گفتم خب من آمادهام، دستور میفرمایید کجا برویم؟ مامان گفت فعلا صبر کن، آژانس اتمی گفته بعد از حمله نشت تشعشعات رادیواکتیو مشاهده نشده و جای نگرانی نیست!!
توی دلم گفتم به تخمم و رفتم برای خودم چای ریختم، با خیال راحت صبحانهام را خوردم و خیال داشتم که برگردم و تا ۱۰ بخوابم و بعد بروم سر کار، اما تا همین یک ساعت پیش همه حواسم به این ۳ نفر بود که مبادا حتی سر روشن یا خاموش کردن کولر هم درگیری پیش نیاید و هر کدام و یک گوشه برای خودش زیر گریه نزند.
تا چند دقیقه دیگر هم امید دارد میآید دنبالم تا برویم یه کافهای جایی بشینیم و یک چیزی بخوریم و یه مشت چیز میز برایش ترجمه کنم.
لعنت به جد و آباد همه تان که زندگی را برایمان عین جهنم کردید.
جمعه، خرداد ۲۳، ۱۴۰۴
Q Q Bang Bang
پیش از ظهر از خواب بیدار شدم و همینطور که توی تخت ولو بودم، از روی عادت اینستاگرم را باز کردم تا کمی چرت و پرت ببینم. اولین پستی که بالا آمد خبر حمله اسرائیل به تهران و نطنز و همدان بود. پشمهایم همانجا ریخت. چهار پنج تا از فرماندههای سپاه و اینها را مستقیم فرستاده بودند آن دنیا. نقطههایی در تهران و تبریز و نطنز و همدان را زده بودند.
رفتم خانه مامان اینها. تلویزیون روشن بود و اخبار را هی از این کانال به آن کانال عوض میکردند. توی اخبار میگفتند که خوشبختانه از نطنز نشت رادیواکتیو گزارش نشده و جای نگرانی نیست. یاد سریال چرنوبیل افتادم.
مثل اینکه بعد از حمله، همان اول صبح ایران با پهباد حمله کرده بوده که چیز خاصی نبود. حدود ساعت ۸ شب ایران با موشک حمله کرد و داشت تلآویو را میزد. حدود یک ساعت بعد پدآفندهای هوایی توی آسمان داشتند شلیک میکردند و هر از گاهی صدای انفجار شنیده میشد.
الان هم دارم اینها را تایپ میکنم ظاهرا بزن بزن تمام شده و هیچ ایدهای ندارم که آیا اصلا صبح از خواب بیدار میشویم یا نه.
پنجشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۴۰۴
مسعود کسونه واویلا میشود
سه شنبه بعد از ظهر بود که دیدم دیگر نمیتوانم روی پا بند شوم. سگ لرز میزدم و جوری بدن درد داشتم که دلم میخواست غلطک ۱۰ تنی از روی استخوانهایم رد شود. با هر مکافاتی که بود خودم را رساندم خانه و صاف رفتم زیر پتو و تا حدود ساعت ۷ عصر که از شدت عرق و تب بیدار شدم، خواب بودم.
هر طور که بود خودم را رساندم به اورژانس و با آمپول و سرم و یک کیسه دارو بدرقه شدم. دیروز حالم کمی بهتر بود اما امروز صبح تب کردم و دوباره کارم به سرم کشید. دکتر میگفت همه اینها کرونا هستند اما خوبی ماجرا اینجاست که دیگر جان کسی را نمیگیرد. چارهای نداری تا دورهاش تمام شود.
از همان سه شنبه که آمدم خانه، تا همین الان که دارم اینها را تایپ میکنم، هیچ کدام از اعضای خانواده را از نزدیک ندیدم تا مبادا کسی واگیر نکند.
چند دقیقه پیش مامان زنگ زد و گفت مسعود به خون تو تشنه ست.. مراقب باش تا چند روز آینده جلو چشمش آفتابی نشوی. گفتم باز چی شده؟ معلوم بود از پشت تلفن دارد سرش را تکان میدهد، گفت: دارد قرص سرماخوردگی و شربت دیفن هیدرامین و یک مشت داروی دیگر میخورد و اعتقاد دارد از تو واگیر کرده و حالش خیلی خراب است. البته که مریض نیست اما شرط میبندم که بالاخره این داروها حالش را خراب میکنند. خلاصه اینکه اگر چیزی گفت، تو اصلا نشنیده بگیر و بگو بله، خیلی متاسفم که از من واگیر کردی.
گفتم اوکی، خیالت راحت. تلفن را قطع کردم و توی دلم گفتم فقط خدا به تو صبر بدهد.
چهارشنبه، فروردین ۲۷، ۱۴۰۴
Fast as Light
فروردین بدون آنکه حسش کرده باشم، عین برق دارد تمام میشود و اگر همین منوال ادامه داشته باشد، باید ۱۴۰۴ را هم تمام شده فرض کرد!!
حدس میزنم امسال از آن سالهایی باشد که خبری از بهار نیست و قرار است مستقیم وسط تابستان پرتاب شویم. هنوز فروردین تمام نشده باید توی ماشین و خانه کولر روشن کنیم.
نوروز هم حس و حال همیشه را نداشت. نه خبری از مهمانی و دورهمی بود، نه سفری و نه حتی ذوقی برای تازه شدن سال. فقط چهار روز تعطیلی و حس بلاتکلیفی.
چهارشنبه، اسفند ۲۹، ۱۴۰۳
تقدیم به دوست شکایتی ام
فردا این موقع، سفره ۱۴۰۳ هم بسته شده و وارد سال جدید شدهایم. در کل سال خوبی بود و اگر بی پولی همیشگی را فاکتور بگیرم، بقیهاش آنچنان آزاردهنده نبود.
فروردین که خودش به تنهایی به اندازه ۱۲ ماه طول کشید. اردیبهشت و خرداد بی سر و صدا آمدند و رفتند و وارد تابستان گرم و چسبناک شدیم. تیر ماه به توافق رسیدیم و قانونی جدا شدیم. مرداد گرم کار بودم و شهریور هم حسابی افسرده. آیفون جدید رونمایی شد و همان مکافات رجیستر نشدن گوشیها و باقی ماجرا. مهر فقط روزهای کوتاه و دلگیر داشت. تنها خوبیاش هوای خنک بود. وسطهای آبان شروع کردم به تیک و تاک زدن با یک آدم جدید. راستی، بالاخره ماشین خریدم. آذر پر بود از حاشیههای تیک و تاک و مدام باید توضیح میدادم که چرا دارم با این دختر حرف میزنم. فکر کنم دی ماه بیشترین تنش را داشتم. ۲ هفته مثل سگ مریض شدم. بعدش یک چیزی توی کمرم زد بیرون و عفونت کرد و کارم به جراحی کشید. بهمن اما کمی آرامتر بود. اسفند خیلی زود گذشت، بی پول ترین آدم روی زمین بودم.
الان که اینها را دارم مینویسم، دلار از مرز ۱۰۰ هزار تومان هم رد شده و حتی خود خدا هم دیگر نمیداند که اوضاع از چه قرار است.
آرامش، تنها چیزی است که در سال جدید میخواهم.
جمعه، بهمن ۱۹، ۱۴۰۳
The DOT
امسال همه چیز برایم روی دور تند بود انگار. پارسال همین موقعها بود که «نقطه» هزار جریب راه افتاد و توی یک چشم به هم زدن ۳۶۵ روز گذشت.
کم کم به زندگی این مدلیام عادت کردهام و انگار که از اول روتین همیشه این شکلی بوده است.
چهارشنبه، دی ۲۶، ۱۴۰۳
what a mess
وضعیت «عجیب گیری کردیم» به «قاراش میش» تبدیل شد و یک جوری پیچیده شده که راستش را بخواهید، خودم هم هیچ توضیحی دقیقی برایش ندارم.. و البته که به نظر خودم راه برگشتی هم نیست و باید تا آخرش را بروم و ببینم چه میشود.
ممکن است به بگایی ختم شود، اما ته دلم میخواهم ریسک کنم و ته داستان را ببینم.
سهشنبه، آذر ۲۰، ۱۴۰۳
فاک یو بِچ
در یک وضعیت «عجیب گیری کردیم» بدی قرار گرفتهام. یک ماه بیشتر است که دائم دارم یک مشت حرفهای توی کون نرو میشنوم و تا جای ممکن سعی کردهام که خودم را به گاو بودن بزنم و چیزی به روی خودم نیاورم و طوری رفتار کنم که انگار چیزی نمیدانم و انگار که نه انگار.
دیشب اما صبر طرف مقابل ظاهرا تمام شد و یک نفر دیگر را فرستاد که مثلا با من حرف بزند. کوتاه نیامدم و هر چیزی را که باید میدانستند را گفتم. طوری گفتم که آن شخص واسطه هم متوجه شد که چقدر درخواست و منطق آن دوست بزرگوار توی کون نرو است!!
حالا امروز قرار است که خود شخص بزرگوار بیاید و حرفهایش را مستقیم به خودم بگوید. به بقیه قول دادهام که هرچه گفت، من از کوره در نروم. به خودم قول دادم اگر داشت روی اعصابم راه میرفت، فقط محل را ترک کنم.
سخت ترین کار بعد از معدنچی بودن، حرف زدن منطقی با یک آدم بی شعور است که از یک جایی به بعد، فقط به شعور خودت توهین کردهای.
یکشنبه، آبان ۲۰، ۱۴۰۳
Zzz..
کمی تا قسمتی خستهام. همه چیز انگار که روی دور تند رفته و اصلا نمیفهمم که چطور هفتهها تمام میشوند. وضعیت خواب و بیداریام کامل به گای سگ رفته است. دقیقا نمیدانم دارم چه گهی میخورم. همین
چهارشنبه، مهر ۱۸، ۱۴۰۳
No complaints
هیچ زمانی را یاد ندارم که از پاییز خوشم آمده باشد و خوشحالم که مهر ماه عین برق و باد دارد تمام میشود. هفته دیگر میشود ۳ ماه که دارم میروم باشگاه، آن هم تنهایی. این اولین بار و بهترین رکوردم است که بیشتر از ۵-۴ جلسه رفتهام و برای خودم خیلی عجیب است.
هوا نه سرد است و نه گرم، بهترین دمای ممکن. تنها بدیاش این است که روزها دارند کوتاه میشوند.
در بقیه موارد شکایت خاصی نیست.
یکشنبه، شهریور ۲۵، ۱۴۰۳
insomnia
فکر میکنم توی این یکی دو ماه گذشته مشکل خواب پیدا کردهام. حتی اگر از خستگی در حال افقی شدن هم باشم، باز هم نمیتوانم قبل از ۵ و ۶ صبح به سمت تخت خواب بروم. اگر بچهها اینجا نباشند، عین مرغ سر کنده دور خودم راه میروم و به چیزهای مزخرف فکر میکنم. در بهترین حالت روی کاناپه جلو پنجره لم میدهم و به آسمان خیره میشوم و توی سرم با خودم اینقدر حرف میزنم تا هوا کامل روشن شود. از آن طرف کل روز را دلم میخواهد فقط بخوابم. به جان کندن میروم سر کار و هر آن ممکن است که بروم به احسان بگویم که دیگر نمیخواهم کار کنم. دلم میخواهد فقط بشینم گوشه خانه و برای خودم وقت تلف کنم. دلم هیچ کاری نکردن میخواهد.
از شانس تخمی من، مسعود هم برای خودش پدیده عجیبی شده و شاید در آینده بیشتر دربارهاش بنویسم. از اینکه حدس میزنم هرچه حال خراب در زندگیام دارم، تقصیر مسعود است و میخواهم همه شان را روی سر مسعود خالی کنم. از اینکه وقتی میبینم از روی عمد و با هر ابزاری میخواهد اعصاب و روان شیوا و مامان را تخریب کند عصبی میشوم. البته شیوا از پس خودش بر میآید و در لحظه حقش را میگذارد کف دستش، اما وقتی تا سر حد مرگ مامان را ناراحت میکند، فشار خونش را بالا میبرد و اشکش را در میآورد، توی سرم با خودم مرور میکنم که ای کاش میتوانستم با چوب بیس بال چنان به جانش بیافتم که فقط عزائیل بتواند نجاتش دهد!!
به گمانم که افسردگیام میخواهد دوباره از آن پایین مایینها سر و کلهاش را بیرون بیاورد و خارمادر همین باقیمانده زندگیام را به گند بکشد. توی بیست و چهار پنج سالگی تجربهاش کردم (که به تشخیص دکترم آن هم زیر سر مسعود بود!!) و دست کم دو سال طول کشید تا دوباره به تنظیمات کارخانه برگشتم. فقط خودم میدانم که این بار اگر بیاید، آمدنش با خودش است و رفتنش با خدا..
چند ماه پیش تراپیستم گفت الان تقریبا دو سال و خردهای هست که هر ده روز یکبار جلسه مشاوره داری و میخواهم بدانم که چرا دوست دختر نمیگیری؟ من فکر میکنم وقت آن رسیده که با یک نفر آشنا شوی و از این حال و هوا بیرون بیایی.
گفتم دلم میخواهد اما اعتماد به نفس ندارم.
گفت سخت نگیر و مقاومت نکن.
زد و با یکی از خودم کسخلتر آشنا شدم.. بعدش هم در اولین فرصت فوری زدم به چاک!!
امشب زودتر از وقت جلسه رزرو شدهام به دکترم پیام دادم که حالم زیاد خوش نیست و باید حرف بزنیم.
هر چیزی که توی سرم بود را گفتم. گریه کردم حتی.. از مسعود.. از اینکه همه امیدم را کم کم دارم از دست میدهم.. از اینکه خسته شدم از بس که سعی کردم خودم را قوی نشان بدهم.. از خیلی چیزها.. از اینکه به شدت حس دلتنگی دارم، برای خودم بیشتر.. از اینکه دلم میخواهد دوست داشته باشم و دوست داشته شوم.. از اینکه دلم لک زده برای یک بغل ساده..
گفت باید تلاش کنم که تنها نباشم.. فکرهای احمقانه نکنم.. باید سرم را به هر چیزی که شد گرم کنم.. حواسم پرت باشد به روزمرههای خوب زندگی..
دست آخر هم جلوی دوربین لبخند زدم و توی دلم گفتم فقط حرفهای دلگرم کننده تخمی، و خداحافظی کردیم و گوشی را قطع کردم.
هفت هشت ده روزی هست که کامپیوترم را آوردهام دفتر و البته که هیچ کار خاصی هنوز باهاش انجام نمیدهم و الان ساعت پنج و نیم صبح است و دارم اینها را توی گوشی مینویستم و بعد به ایمیل مخفی بلاگر میفرستم تا توی وبلاگ کوفتیام پست شود و یادم بماند که چه روزهایی را از گذراندم.
یکشنبه، شهریور ۰۴، ۱۴۰۳
This is the end
دیروز صبح رفتم دفتر طلاق تا مدارکمان را تحویل بگیرم. با اینکه ترانه نوشته بود و امضا کرده بود که مدارک خودش را هم به من بدهند و بعد خودش از من تحویل میگیرد، اما آن پسره منشی گفت برای ما مسئولیت دارد و نمیتواند مدارک زوجه را به من بدهد. شناسنامه و کپی سند طلاق و یک نامه دیگر را گذاشت کف دستم و دفتر را امضا کردم و خلاص. از همانجا هم رفتم شعبه ۲ دادگاه خانواده و نامه را تحویل دادم که بگذارند روی پرونده.
چند دقیقه پیش هم به ترانه تکست دادم که محضر مدارکش را به من تحویل نداد و خودش باید برود شناسنامه و سند طلاق را بگیرد.
امروز عربعین حسینی بود و کل شهر را واجبی کشیده بودند. باید صبر کنم تا آفتاب غروب کند و بعد زنگ بزنم به بچهها و بزنیم بیرون تا شاید کافهای چیزی پیدا کنیم و یکی دو ساعتی وقت کشی کنیم.
یکشنبه، مرداد ۲۸، ۱۴۰۳
I'm Divorced
امروز ساعت ۱ و نیم توی محضر قرار داشتیم. امیر و احسان را هم به عنوان شاهد با خودم برده بودم. ترانه هم لابد برای اینکه تنها نباشد، با مائده آمده بود. تا وقتی که منتظر بودیم حاج آقا برسد، امیر و احسان و ترانه مائده با هم حرف میزدند.
چند دقیقه بعد حاج آقا آمد و کمی برایمان موعضه کرد که بروید با هم دوباره زندگی کنید و شماها به نظر میاید که آدمهای خوبی هستید و بلاه بلاه بلاه. دست آخر هم استخاره گرفت و چون بد آمد، کتاب دعایش را پرت کرد روی میز و به منشیاش گفت طلاق را ثبت کن!!
برگهها را امضا کردیم و قرار شد که چند روز دیگر بروم و شناسنامه و مدارک را تحویل بگیرم. رفتیم سوار شدیم و مائده را رساندم سر کارش و ترانه را هم رساندم خانهشان. از آنجا هم با امیر و احسان رفتیم کافه و آیس لته خوردیم و حوالی ۴ رفتیم سر کار.
از وقتی که رسیدم خانه، دارم به کل این ۸ سال گذشته فکر میکنم. چی فکر میکردیم و چی شد..
پنجشنبه، تیر ۲۸، ۱۴۰۳
پناه میبرم به روزمره
امروز صبح ساعت ۸ و نیم نوبت دادگاه داشتیم. من و ترانه و وکلیم تقریبا با هم رسیدیم. هفت هشت دقیقه بعد نوبت مان شد و رفتیم داخل و برگه را گذاشتند جلو مان و امضا کردیم و حالا فقط مانده که نامه دفترخانه طلاق آماده شود و برویم محضر.
جلوی در مجتمع قضایی خداحافظی کردیم و رفتیم.
هوا هنوز خیلی گرم نشده بود و میشد پیاده راه رفت. رسیدم به یک کافه. خلوت بود. آیس آمریکانو سفارش دادم و خیره به خیابان، تمام این پنج شش سال گذشته را با خودم مرور کردم. فکر میکنم هر دو ما هم روزهای خوب داشتیم و هم روزهای بد. نه راضی بودیم و نه ناراضی. انگار که یک جور بلاتکلیفی داشتیم. هر کاری هم که میکردیم، دست آخر آب مان توی یک جوی نمیرفت. چارهای نداشتیم که مسیرمان را از هم جدا کنیم.
ساعت از ۱۰ گذشته بود که نوتیف خاموش شدن دزدگیر فروشگاه آمد و فهمیدم که یکی آمده و درب را باز کرده. همان موقع اسنپ گرفتم و رفتم که دوباره توی روزمره شیرجه بزنم و به هیچ چیز فکر نکنم.
جمعه، خرداد ۲۵، ۱۴۰۳
از آن خرداد تا این خرداد
امروز ۴۰ را رد کردم و به طور رسمی وارد دهه چهارم زندگی شدم. راستش را بخواهید، اصلا باورم نمیشود که از فردا یک آدم ۴۱ ساله هستم.
از خرداد پارسال تا خرداد امسال خیلی زود گذشت. هم روزهای خوشحال داشتم و هم روزهای افسرده، و اگر راستش را بخواهید بیشتر روزها را سعی کردم بیشتر کار کنم تا سرم گرم باشد و فرصت فکر کردن به هیچ چیزی را نداشته باشم.
جمعه، اردیبهشت ۲۱، ۱۴۰۳
برگهایم
دیشب حوالی ۳ صبح که میخواستیم با بچهها پیک شام را حساب کنیم و به کارت آریا بزنیم، خیلی الکی توی بلو بانک درخواست وام دادم و چند لحظه بعد درخواستم ثبت شد و صبح که بیدار شدم، از بلو بانک تکست آمده بود که بیا قرارداد را امضا کن تا وام را به حسابت واریز کنیم. اپلیکیشن را باز کردم و قرارداد را تایید کردم و تا داشتم آماده میشدم که بزنم از خانه بیرون، نوتیفیکیشن آمد که پول به حساب نشست!!
از آنجایی که پول باد آورده را همیشه باد خواهد برد، به سرم زد که کامپیوتر خانه را عوض کنم. مک مینی قدیمیام را به یکی از بچههای دفتر فروختم و حالا دارم اینها را با mac mini M1 تایپ میکنم.
اگر دیشب یکی میگفت که فردا عین آب خوردن کامپیوترت را عوض خواهی کرد، بدون شک با قیافهای مسخره بهش میگفتم: جدی میفرمایید؟!
دوشنبه، فروردین ۱۳، ۱۴۰۳
من که تقریبا از ۴ فروردین به روتین برگشته بودم اما حال و هوای ملت و شهر در هالیدی بود و خدا را شکر که تعطیلات نوروز تمام شد و از فردا زندگی به روتین تخمیاش بر خواهد گشت. این ۲ هفته گذشته همهاش به بی خوابی گذشت. شبها تا ۶ و ۷ صبح بیدار و ساعت ۱۱ و ۱۲ به زور بیدارن شدن و این داستانها.
امسال برای من هم خوب بود و هم بد. تجربه و تصمیمهای جدیدی که باید میگرفتمشان. شکستهایی که باید میخوردمشان.
میدانم که در سال جدید قرار نیست همه چیز گل و بلبل باشد و هر طور که میخواهم زندگی کنم و اینها.. اتفاقا میدانم که روزهای سختتری در پیش خواهم داشت و باید برای هر چیزی آماده باشم.
سهشنبه، اسفند ۲۹، ۱۴۰۲
Fuck You 1402
قرار بود دیروز آخرین روز کاری باشد، اما از آنجایی که ملت کون گشاد همه کارهایشان را میخواهند دقیقه ۹۰ انجام دهند، امروز از ساعت ۹ و نیم صبح موبایل من و احسان یک ریز داشتند زنگ میخوردند و مشتریها گوشی میخواستند. از آن وضعیتهایی که نمیدانی باید خوشحال باشی یا نه. به خودمان گفتیم که میرویم دفتر و تا ۲ و ۳ بعد از ظهر همه گوشیها را تحویل میدهیم و میرویم پی زندگیمان. موقع رفتن به مامان قول دادم که برای شام که سبزی پلو ماهی شب عید است حتما خانه خواهم بود.
حوالی ساعت ۸ و نیم دیدم که اگر همین الان از دفتر بیرون نزم، مادر گرامی باسنم را جر خواهد داد. پس فوری کارها را جمع کردم، احسان و بقیه بچهها را بغل کردم و آرزوی سال خوب و اینها را کردیم و فلنگ را بستم به سمت خانه. وقتی رسیدم، مامان جون هم آمده بود. طبق معمول، فقط با سر به بابا سلام کردم. این اواخر وضعیت بین ما ۲ تا خیلی خیط شده، طوری که مواظبم تا با همدیگر چشم تو چشم نشویم و خرخره همدیگر را پاره نکنیم. روز به روز بیشتر حالم از خودش و جد و آباد مزخرفش به هم میخورد. بعد از شام دوباره شروع کرد به کسپرت گفتن و تا جایی که در توانم بود، دهانم را بسته نگه داشتم و به دور دستها خیره شدم. بعدش به همه شب به خیر گفتم و راهم را کشیدم و آمدم بالا. تنها راه نجات این است که صحنه را ترک کنی و قیافهاش را نبینی.
چند دقیقه دیگر تا ۱ فروردین ۱۴۰۳ نمانده و هرچه زودتر باید دکمه سیو را بزنم. سال تحویل فکر کنم حوالی ۶ و نیم صبح باشد و حتما خواب خواهم بود. به احتمال زیاد همین یکی دو روز آینده میآیم و خلاصه ۱۴۰۲ را یادداشت میکنم.
یکشنبه، بهمن ۲۲، ۱۴۰۲
an asshole father
راستش را بخواهید، هیچ وقت رابطه خوبی با پدرم نداشتم. در طول کل زندگیام تا همین دیروز همیشه سعی کرده بودم خودم را نشان دهم، ثابت کنم و یا حتی تحت تاثیرش قرار دهم. سعی کرده بودم که پسر خوبی برایش باشم اما انگار که من از اول بزرگترین دشمنش بودهام. انگار که موجودی اضافه بودم. یاد ندارم که حتی برای یک بار هم که شده من را واقعا دوست داشته باشد.
دیروز از صبح تصمیم گرفته بود پاچه یکی را بگیرد. اول به مامان گیر داد اما اصل کاری را گذاشت برای من. خیلی اوضاع کثافتی شد. حتی فکر کردن بهش هم حالم را به هم میزند، چه برسد به اینکه بخواهم بنویسم!!
فقط خواستم یادداشت کنم که برای دفعه نمیدانم چندم با حرفهای مزخرفش حالم را خراب کرد. اما از این به بعد خبر ندارد که دیگر به هیچ جایم نیست. گذاشتمش کنار.. برای همیشه.
دوشنبه، دی ۲۵، ۱۴۰۲
Game of Tag
تازگیها نمیتوانم منظورم را به درستی بیان کنم. الان یک مدت است که اینطوری شدهام. سعی میکنم چیزی بگویم، اما فقط کلمات اشتباه را بیان میکنم، کلماتی اشتباه و دقیقا برعکس منظورم!! سعی میکنم حرفم را اصلاح کنم و این همه چیز را بدتر میکند. یادم میرود در ابتدا سعی داشتم چه بگویم. انگار دو قسمت شدهام و دارم با خودم گرگم به هوا بازی میکنم. یه نیمهام به دنبال نیمه دیگر میگردد. کلمات درست توی دست دیگر من است، اما این من، نمیتواند آنها را بگیرد.
جنگل نروژی / هاروکی موراکامی
شنبه، آذر ۲۵، ۱۴۰۲
یک جور ناجوری ناجور است
وضع دفتر اصلا خوب نیست و حدس میزنم اسحاق ورشکست شده است. سارا و امیرحسین استعفا دادند. به جای این ۲ تا، یک نفر جدید آمده است. من هم یک جورهایی منتظرم تا حقوقهای عقب افتاده را بگیرم و بروم. گرچه چشمم آب نمیخورد که به این زودیها چیزی دستم را بگیرد. همه وقتهای آزادم را توی مسیر مدرن میگذرانم. قسمت خندهدار ماجرا این است که اوضاع بین امیر و محمد هم حسابی قاراشمیش شده و به هر طرف که نگاه میکنم فقط در به دری است!!
جمعه، آبان ۲۶، ۱۴۰۲
BAZINGA
این هفته آلودگی هوا افتضاح بود. هر روز صبح که از خانه میزنم بیرون، کل آسمان یک جوری خاکستری است که انگار هوا حسابی ابری شده و هر آن ممکن است باران بگیرد، اما به جای باران، فقط کثافت است که پایین میآید.
نمیدانم چرا اینقدر زود به زود جمعه میشود. تازگیها علاوه بر مشکل افسردگی عصر جمعه، مکافات صبح شنبه هم دارم. کل هفته را فقط به امید اینکه زودتر چهارشنبه شود، طی میکنم.
تقریبا از هفته پیش شروع کردهام به دیدن دوباره بیگ بنگ تئوری. هیچ وقت از اپیسود اول ندیده بودمش و فقط جسته گریخته دنبالش کرده بودم، اما این بار گفتم عین آدم بشینم و از اول تماشا کنم. نصف بیشتر فصل ۳ را دیدهام و باید اعتراف کنم که خیلی باحالتر از چیزی است که تصور میکردم.
شنبه، مهر ۱۵، ۱۴۰۲
waiting for 5
با اینکه دیشب نسبتا خوب خوابیدم، اما از وقتی که آلارم گوشی صدایش در آمد، تا همین الان که دارم اینها را تایپ میکنم، در حال تسلیم جان به جان آفرین هستم. امروز فقط پشت مانیتور مخفی بودم و سعی کردم با هر مکافاتی که شده، کارهای سادهتر را انجام بدهم.
حالا که ساعت از ۴ و نیم رد شده، دیگر دل توی دلم نیست که ساعت ۵ بشود و فلنگ را ببندم به سمت خانه. احتمالا پیاده و هدفون به گوش برگردم و دوباره تا صبح بیخواب باشم و همین چرخه کوفتی را تا آخر هفته ادامه دهم!!
نمیدانم این چه مکافاتی است که با وجود خستگی، شبها نمیتوانم بخوابم و در طول روز باید زمین و زمان را گاز بگیرم.
شنبه، مهر ۰۸، ۱۴۰۲
but I'm alive another day
بالاخره دیروز ترانه آمد و همه وسایلش را جمع کرد و برد. الان فقط خودم هستم و یک اتاق که لباس و وسیلههای شخصیام هستند و خلاص. درست عین آن زمان که خانه به دوش شده بودم. آن وقت تازه داشتم میآمدم (میآمدیم) و حالا دارم میروم (میرویم) و از این خانه به دوش تا آن خانه به دوش از زمین تا آسمان فرق است.
راستش را بخواهید از این خانه به دوشی اصلا ناراحت و یا پشیمان نیستم. این اتفاق بالاخره امروز یا فردا میافتاد و چاره دیگری نداشت. تنها مسالهای که وجود دارد این است که هنوز تصمیم نگرفتهام اینجا بمانم یا بروم یک جای دیگر. شاید تنها دلیل ماندنم این باشد که جیب خالیام کمتر خالی میشود.
بقیه داستانهای اداری و قانونی هم به قوت خودشان باقی است. فکر میکنم تا سه چهار سال آینده دستمان بند باشد.
برای اینکه حال هوای همه مان کمی عوض شود، بیاید با هم به این گوش کنیم.
یکشنبه، شهریور ۱۲، ۱۴۰۲
No Hard Feelings
متاسفانه اوضاع طبق برنامه پیش نرفت و تا حدودی اوضاع قاراشمیش شد و افتادیم در مسیر راه حل سخت. البته هنوز هم دوربرگردان سر راه هست و میشود داستان را از راه آسان حل کرد، ولی نشد هم نشد.
راستش را بخواهید دیگر چیز خاصی برای از دست دادن ندارم. چیزی است که شروع شده و راه برگشتی ندارد و باید تا آخر خط رفت.
سهشنبه، مرداد ۲۴، ۱۴۰۲
جانم را بالا آورده دیگر
دور کاری هفته پیش تا دیروز امروز ادامه داشت. یک جورهایی حکم مرخصی اجباری بود. بقیه بچهها کم و بیش کارهای روتین را انجام میدادند اما من به خاطر این که برای ضبط برنامه حتما باید توی دفتر باشم و از جایی که امکان ورود به دفتر نبود، بنابراین من هم دست به تخم بودم و هیچ کار خاصی نتوانستم بکنم.
روزها فقط کامپیوتر را روشن میکردم و روی مبل ولو میشدم و کتاب (جزء از کل / استیو تولتز) میخواندم یا توی X (همان توییتر سابق) و Bluesky و میچرخیدم و وقت میگذراندم. اگر بقیه بچهها کاری داشتند که به من ربط داشت، برایم توی اسکایپ تکست میدادند و میرفتم پشت کامپیوتر تا ببینم چه خبر است.
فقط منتظر بودم که ساعت از ۵ عصر بگذرد و کامپیوتر را خاموش کنم و از خانه بزنم بیرون. تنها جایی که دوست دارم، فروشگاه امیر اینها ست. پیش امیر و احسان و حامد حالم خوب است. کلی حرف مشترک داریم که بزنیم، کلا آنجا متوجه زمان نمیشوی. یکی دو بار هم بعد از آن رفتیم خانه احسان و درینک زدیم و جوجه درست کردیم و فیفا بازی کردیم. ساعت دو و سه صبح هم میآمدم خانه و روی مبل آنقدر با گوشیام ور میرفتم تا بخوابم.
دوشنبه هفته آینده، آخرین جلسه مشاوره است و اگر به توافق رسیده باشیم، نامه نمیدانم چی را توی سامانه آپلود میکنند و میرود برای مرحله بعد که مراجعه به دفتر قضایی و بعد حکم قاضی و در انتها دفتر طلاق است و خلاص.
امشب میخواهم بشینم با ترانه برای آخرین بار حرف بزنم تا ببینم تکلیفمان چیست. مکالمه کوتاهی خواهد بود. البته که تصمیم من کاملا شفاف و مشخص است و میدانم که در هیچ حالتی، امکان ادامه زندگی مشترک با ترانه را ندارم. در عوض ترانه دائم در حال امروز به فردا کردن و پشت گوش انداختن موضوع است. فکر میکند که اگر این داستان مشمول گذر زمان شود، پرونده بسته خواهد شد و یا مثلا همه چیز ریست خواهد شد و دوباره به تنظیمات کارخانه باز خواهیم گشت!!
حتی شاید فهمیده که این پا در هوا بودن تا چه اندازه برای من زجر آور است و میخواهد تا آخرین ثانیه حسابی حالم را جا بیاورد. گرچه به قول خودش، یکی از مکانیسمهای دفاعیاش همین پشت گوش انداختن و فراموش کردن صورت مساله است.
خلاصه که در هر حال جواب بسیار ساده و کوتاه است. با یک آره یا نه تکلیف کار معلوم میشود. بالاخره یا توافق میکنیم یا اینکه باید برویم سراغ راه حل سخت. هیچ حالت سومی هم ندارد.
