چهارشنبه، مهر ۱۸، ۱۴۰۳

No complaints

هیچ زمانی را یاد ندارم که از پاییز خوشم آمده باشد و خوشحالم که مهر ماه عین برق و باد دارد تمام می‌شود. هفته دیگر می‌شود ۳ ماه که دارم می‌روم باشگاه، آن هم تنهایی. این اولین بار و بهترین رکوردم است که بیشتر از ۵-۴ جلسه رفته‌ام و برای خودم خیلی عجیب است.

هوا نه سرد است و نه گرم، بهترین دمای ممکن. تنها بدی‌اش این است که روزها دارند کوتاه می‌شوند.

در بقیه موارد شکایت خاصی نیست.

یکشنبه، شهریور ۲۵، ۱۴۰۳

insomnia

فکر می‌کنم توی این یکی دو ماه گذشته مشکل خواب پیدا کرده‌ام. حتی اگر از خستگی در حال افقی شدن هم باشم، باز هم نمی‌توانم قبل از ۵ و ۶ صبح به سمت تخت خواب بروم. اگر بچه‌ها اینجا نباشند، عین مرغ سر کنده دور خودم راه می‌روم و به چیزهای مزخرف فکر می‌کنم. در بهترین حالت روی کاناپه جلو پنجره لم می‌دهم و به آسمان خیره می‌شوم و توی سرم با خودم اینقدر حرف می‌زنم تا هوا کامل روشن شود. از آن طرف کل روز را دلم می‌خواهد فقط بخوابم. به جان کندن می‌روم سر کار و هر آن ممکن است که بروم به احسان بگویم که دیگر نمی‌خواهم کار کنم. دلم می‌خواهد فقط بشینم گوشه خانه و برای خودم وقت تلف کنم. دلم هیچ کاری نکردن می‌خواهد.


از شانس تخمی من، مسعود هم برای خودش ‌پدیده عجیبی شده و شاید در آینده بیشتر درباره‌اش بنویسم. از اینکه حدس می‌زنم هرچه حال خراب در زندگی‌ام دارم، تقصیر مسعود است و می‌خواهم همه شان را روی سر مسعود خالی کنم. از اینکه وقتی می‌بینم از روی عمد و با هر ابزاری می‌خواهد اعصاب و روان شیوا و مامان را تخریب کند عصبی می‌شوم. البته شیوا از پس خودش بر می‌آید و در لحظه حقش را می‌گذارد کف دستش، اما وقتی تا سر حد مرگ مامان را ناراحت می‌کند، فشار خونش را بالا می‌برد و اشکش را در می‌آورد، توی سرم با خودم مرور می‌کنم که ای کاش می‌توانستم با چوب بیس بال چنان به جانش بی‌افتم که فقط عزائیل بتواند نجاتش دهد!!


به گمانم که افسردگی‌ام می‌خواهد دوباره از آن پایین مایین‌ها سر و کله‌اش را بیرون بیاورد و خارمادر همین باقیمانده زندگی‌ام را به گند بکشد. توی بیست و چهار پنج سالگی تجربه‌اش کردم (که به تشخیص دکترم آن هم زیر سر مسعود بود!!) و دست کم دو سال طول کشید تا دوباره به تنظیمات کارخانه برگشتم. فقط خودم می‌دانم که این بار اگر بیاید، آمدنش با خودش است و رفتنش با خدا..


چند ماه پیش تراپیستم گفت الان تقریبا دو سال و خرده‌ای هست که هر ده روز یکبار جلسه مشاوره داری و می‌خواهم بدانم که چرا دوست دختر نمی‌گیری؟ من فکر می‌کنم وقت آن رسیده که با یک نفر آشنا شوی و از این حال و هوا بیرون بیایی.

گفتم دلم می‌خواهد اما اعتماد به نفس ندارم.

گفت سخت نگیر و مقاومت نکن.

زد و با یکی از خودم کسخل‌تر آشنا شدم.. بعدش هم در اولین فرصت فوری زدم به چاک!!


امشب زودتر از وقت جلسه رزرو شده‌ام به دکترم پیام دادم که حالم زیاد خوش نیست و باید حرف بزنیم.

هر چیزی که توی سرم بود را گفتم. گریه کردم حتی.. از مسعود.. از اینکه همه امیدم را کم کم دارم از دست می‌دهم.. از اینکه خسته شدم از بس که سعی کردم خودم را قوی نشان بدهم.. از خیلی چیزها.. از اینکه به شدت حس دلتنگی دارم، برای خودم بیشتر.. از اینکه دلم می‌خواهد دوست داشته باشم و دوست داشته شوم.. از اینکه دلم لک زده برای یک بغل ساده..

گفت باید تلاش کنم که تنها نباشم.. فکرهای احمقانه نکنم.. باید سرم را به هر چیزی که شد گرم کنم.. حواسم پرت باشد به روزمره‌های خوب زندگی..

دست آخر هم جلوی دوربین لبخند زدم و توی دلم گفتم فقط حرف‌های دلگرم کننده تخمی، و خداحافظی کردیم و گوشی را قطع کردم.


هفت هشت ده روزی هست که کامپیوترم را آورده‌ام دفتر و البته که هیچ کار خاصی هنوز باهاش انجام نمی‌دهم و الان ساعت پنج و نیم صبح است و دارم اینها را توی گوشی می‌نویستم و بعد به ایمیل مخفی بلاگر می‌فرستم تا توی وبلاگ کوفتی‌ام پست شود و یادم بماند که چه روزهایی را از گذراندم.

یکشنبه، شهریور ۰۴، ۱۴۰۳

This is the end

 دیروز صبح رفتم دفتر طلاق تا مدارک‌مان را تحویل بگیرم. با اینکه ترانه نوشته بود و امضا کرده بود که مدارک خودش را هم به من بدهند و بعد خودش از من تحویل می‌گیرد، اما آن پسره منشی گفت برای ما مسئولیت دارد و نمی‌تواند مدارک زوجه را به من بدهد. شناسنامه و کپی سند طلاق و یک نامه دیگر را گذاشت کف دستم و دفتر را امضا کردم و خلاص. از همانجا هم رفتم شعبه ۲ دادگاه خانواده و نامه را تحویل دادم که بگذارند روی پرونده.

چند دقیقه پیش هم به ترانه تکست دادم که محضر مدارکش را به من تحویل نداد و خودش باید برود شناسنامه و سند طلاق را بگیرد.

امروز عربعین حسینی بود و کل شهر را واجبی کشیده بودند. باید صبر کنم تا آفتاب غروب کند و بعد زنگ بزنم به بچه‌ها و بزنیم بیرون تا شاید کافه‌ای چیزی پیدا کنیم و یکی دو ساعتی وقت کشی کنیم.

یکشنبه، مرداد ۲۸، ۱۴۰۳

I'm Divorced

 امروز ساعت ۱ و نیم توی محضر قرار داشتیم. امیر و احسان را هم به عنوان شاهد با خودم برده بودم. ترانه هم لابد برای اینکه تنها نباشد، با مائده آمده بود. تا وقتی که منتظر بودیم حاج آقا برسد، امیر و احسان و ترانه مائده با هم حرف می‌زدند.

چند دقیقه بعد حاج آقا آمد و کمی برایمان موعضه کرد که بروید با هم دوباره زندگی کنید و شماها به نظر می‌اید که آدم‌های خوبی هستید و بلاه بلاه بلاه. دست آخر هم استخاره گرفت و چون بد آمد، کتاب دعایش را پرت کرد روی میز و به منشی‌اش گفت طلاق را ثبت کن!!

برگه‌ها را امضا کردیم و قرار شد که چند روز دیگر بروم و شناسنامه و مدارک را تحویل بگیرم. رفتیم سوار شدیم و مائده را رساندم سر کارش و ترانه را هم رساندم خانه‌شان. از آنجا هم با امیر و احسان رفتیم کافه و آیس لته خوردیم و حوالی ۴ رفتیم سر کار.

از وقتی که رسیدم خانه، دارم به کل این ۸ سال گذشته فکر می‌کنم. چی فکر می‌کردیم و چی شد..

پنجشنبه، تیر ۲۸، ۱۴۰۳

پناه می‌برم به روزمره

 امروز صبح ساعت ۸ و نیم نوبت دادگاه داشتیم. من و ترانه و وکلیم تقریبا با هم رسیدیم. هفت هشت دقیقه بعد نوبت مان شد و رفتیم داخل و برگه را گذاشتند جلو مان و امضا کردیم و حالا فقط مانده که نامه دفترخانه طلاق آماده شود و برویم محضر.

جلوی در مجتمع قضایی خداحافظی کردیم و رفتیم.

هوا هنوز خیلی گرم نشده بود و می‌شد پیاده راه رفت. رسیدم به یک کافه. خلوت بود. آیس آمریکانو سفارش دادم و خیره به خیابان، تمام این پنج شش سال گذشته را با خودم مرور کردم. فکر می‌کنم هر دو ما هم روزهای خوب داشتیم و هم روزهای بد. نه راضی بودیم و نه ناراضی. انگار که یک جور بلاتکلیفی داشتیم. هر کاری هم که می‌کردیم، دست آخر آب مان توی یک جوی نمی‌رفت. چاره‌ای نداشتیم که مسیرمان را از هم جدا کنیم.

ساعت از ۱۰ گذشته بود که نوتیف خاموش شدن دزدگیر فروشگاه آمد و فهمیدم که یکی آمده و درب را باز کرده. همان موقع اسنپ گرفتم و رفتم که دوباره توی روزمره شیرجه بزنم و به هیچ چیز فکر نکنم.

جمعه، خرداد ۲۵، ۱۴۰۳

از آن خرداد تا این خرداد

امروز ۴۰ را رد کردم و به طور رسمی وارد دهه چهارم زندگی شدم. راستش را بخواهید، اصلا باورم نمی‌شود که از فردا یک آدم ۴۱ ساله هستم.

از خرداد پارسال تا خرداد امسال خیلی زود گذشت. هم روزهای خوشحال داشتم و هم روزهای افسرده، و اگر راستش را بخواهید بیشتر روزها را سعی کردم بیشتر کار کنم تا سرم گرم باشد و فرصت فکر کردن به هیچ چیزی را نداشته باشم.

جمعه، اردیبهشت ۲۱، ۱۴۰۳

برگ‌هایم

 دیشب حوالی ۳ صبح که می‌خواستیم با بچه‌ها پیک شام را حساب کنیم و به کارت آریا بزنیم، خیلی الکی توی بلو بانک درخواست وام دادم و چند لحظه بعد درخواستم ثبت شد و صبح که بیدار شدم، از بلو بانک تکست آمده بود که بیا قرارداد را امضا کن تا وام را به حسابت واریز کنیم. اپلیکیشن را باز کردم و قرارداد را تایید کردم و تا داشتم آماده می‌شدم که بزنم از خانه بیرون، نوتیفیکیشن آمد که پول به حساب نشست!!

از آنجایی که پول باد آورده را همیشه باد خواهد برد، به سرم زد که کامپیوتر خانه را عوض کنم. مک مینی قدیمی‌ام را به یکی از بچه‌های دفتر فروختم و حالا دارم اینها را با mac mini M1 تایپ می‌کنم.

اگر دیشب یکی می‌گفت که فردا عین آب خوردن کامپیوترت را عوض خواهی کرد، بدون شک با قیافه‌ای مسخره بهش می‌گفتم: جدی می‌فرمایید؟!

دوشنبه، فروردین ۱۳، ۱۴۰۳

من که تقریبا از ۴ فروردین به روتین برگشته بودم اما حال و هوای ملت و شهر در هالیدی بود و خدا را شکر که تعطیلات نوروز تمام شد و از فردا زندگی به روتین تخمی‌اش بر خواهد گشت. این ۲ هفته گذشته همه‌اش به بی خوابی گذشت. شب‌ها تا ۶ و ۷ صبح بیدار و ساعت ۱۱ و ۱۲ به زور بیدارن شدن و این داستان‌ها.

امسال برای من هم خوب بود و هم بد. تجربه و تصمیم‌های جدیدی که باید می‌گرفتم‌شان. شکست‌هایی که باید می‌خوردم‌شان.

می‌دانم که در سال جدید قرار نیست همه چیز گل و بلبل باشد و هر طور که می‌خواهم زندگی کنم و اینها.. اتفاقا می‌دانم که روزهای سخت‌تری در پیش خواهم داشت و باید برای هر چیزی آماده باشم.

سه‌شنبه، اسفند ۲۹، ۱۴۰۲

Fuck You 1402

 قرار بود دیروز آخرین روز کاری باشد، اما از آنجایی که ملت کون گشاد همه کارهایشان را می‌خواهند دقیقه ۹۰ انجام دهند، امروز از ساعت ۹ و نیم صبح موبایل من و احسان یک ریز داشتند زنگ می‌خوردند و مشتری‌ها گوشی می‌خواستند. از آن وضعیت‌هایی که نمی‌دانی باید خوشحال باشی یا نه. به خودمان گفتیم که می‌رویم دفتر و تا ۲ و ۳ بعد از ظهر همه گوشی‌ها را تحویل می‌دهیم و می‌رویم پی زندگی‌مان. موقع رفتن به مامان قول دادم که برای شام که سبزی پلو ماهی شب عید است حتما خانه خواهم بود.

حوالی ساعت ۸ و نیم دیدم که اگر همین الان از دفتر بیرون نزم، مادر گرامی باسنم را جر خواهد داد. پس فوری کارها را جمع کردم، احسان و بقیه بچه‌ها را بغل کردم و آرزوی سال خوب و اینها را کردیم و فلنگ را بستم به سمت خانه. وقتی رسیدم، مامان جون هم آمده بود. طبق معمول، فقط با سر به بابا سلام کردم. این اواخر وضعیت بین ما ۲ تا خیلی خیط شده، طوری که مواظبم تا با همدیگر چشم تو چشم نشویم و خرخره همدیگر را پاره نکنیم. روز به روز بیشتر حالم از خودش و جد و آباد مزخرفش به هم می‌خورد. بعد از شام دوباره شروع کرد به کس‌پرت گفتن و تا جایی که در توانم بود، دهانم را بسته نگه داشتم و به دور دست‌ها خیره شدم. بعدش به همه شب به خیر گفتم و راهم را کشیدم و آمدم بالا. تنها راه نجات این است که صحنه را ترک کنی و قیافه‌اش را نبینی.

چند دقیقه دیگر تا ۱ فروردین ۱۴۰۳ نمانده و هرچه زودتر باید دکمه سیو را بزنم. سال تحویل فکر کنم حوالی ۶ و نیم صبح باشد و حتما خواب خواهم بود. به احتمال زیاد همین یکی دو روز آینده می‌آیم و خلاصه ۱۴۰۲ را یادداشت می‌کنم.

یکشنبه، بهمن ۲۲، ۱۴۰۲

an asshole father

راستش را بخواهید، هیچ وقت رابطه خوبی با پدرم نداشتم. در طول کل زندگی‌ام تا همین دیروز همیشه سعی کرده بودم خودم را نشان دهم، ثابت کنم و یا حتی تحت تاثیرش قرار دهم. سعی کرده بودم که پسر خوبی برایش باشم اما انگار که من از اول بزرگترین دشمنش بوده‌ام. انگار که موجودی اضافه بودم. یاد ندارم که حتی برای یک بار هم که شده من را واقعا دوست داشته باشد.

دیروز از صبح تصمیم گرفته بود پاچه یکی را بگیرد. اول به مامان گیر داد اما اصل کاری را گذاشت برای من. خیلی اوضاع کثافتی شد. حتی فکر کردن بهش هم حالم را به هم می‌زند، چه برسد به اینکه بخواهم بنویسم!!

فقط خواستم یادداشت کنم که برای دفعه نمی‌دانم چندم با حرف‌های مزخرفش حالم را خراب کرد. اما از این به بعد خبر ندارد که دیگر به هیچ جایم نیست. گذاشتمش کنار.. برای همیشه.

دوشنبه، دی ۲۵، ۱۴۰۲

Game of Tag

تازگی‌ها نمی‌توانم منظورم را به درستی بیان کنم. الان یک مدت است که اینطوری شده‌ام. سعی می‌کنم چیزی بگویم، اما فقط کلمات اشتباه را بیان می‌کنم، کلماتی اشتباه و دقیقا برعکس منظورم!! سعی می‌کنم حرفم را اصلاح کنم و این همه چیز را بدتر می‌کند. یادم می‌رود در ابتدا سعی داشتم چه بگویم. انگار دو قسمت شده‌ام و دارم با خودم گرگم به هوا بازی می‌کنم. یه نیمه‌ام به دنبال نیمه دیگر می‌گردد. کلمات درست توی دست دیگر من است، اما این من، نمی‌تواند آنها را بگیرد.


جنگل نروژی / هاروکی موراکامی

شنبه، آذر ۲۵، ۱۴۰۲

یک جور ناجوری ناجور است

وضع دفتر اصلا خوب نیست و حدس می‌زنم اسحاق ورشکست شده است. سارا و امیرحسین استعفا دادند. به جای این ۲ تا، یک نفر جدید آمده است. من هم یک جورهایی منتظرم تا حقوق‌های عقب افتاده را بگیرم و بروم. گرچه چشمم آب نمی‌خورد که به این زودی‌ها چیزی دستم را بگیرد. همه وقت‌های آزادم را توی مسیر مدرن می‌گذرانم. قسمت خنده‌دار ماجرا این است که اوضاع بین امیر و محمد هم حسابی قاراش‌میش شده و به هر طرف که نگاه می‌کنم فقط در به دری است!! 

جمعه، آبان ۲۶، ۱۴۰۲

BAZINGA

 این هفته آلودگی هوا افتضاح بود. هر روز صبح که از خانه می‌زنم بیرون، کل آسمان یک جوری خاکستری است که انگار هوا حسابی ابری شده و هر آن ممکن است باران بگیرد، اما به جای باران، فقط کثافت است که پایین می‌آید.

نمی‌دانم چرا اینقدر زود به زود جمعه می‌شود. تازگی‌ها علاوه بر مشکل افسردگی عصر جمعه، مکافات صبح شنبه هم دارم. کل هفته را فقط به امید اینکه زودتر چهارشنبه شود، طی می‌کنم.

تقریبا از هفته پیش شروع کرده‌ام به دیدن دوباره بیگ بنگ تئوری. هیچ وقت از اپیسود اول ندیده بودمش و فقط جسته گریخته دنبالش کرده بودم، اما این بار گفتم عین آدم بشینم و از اول تماشا کنم. نصف بیشتر فصل ۳ را دیده‌ام و باید اعتراف کنم که خیلی باحال‌تر از چیزی است که تصور می‌کردم.

شنبه، مهر ۱۵، ۱۴۰۲

waiting for 5

 با اینکه دیشب نسبتا خوب خوابیدم، اما از وقتی که آلارم گوشی صدایش در آمد، تا همین الان که دارم اینها را تایپ می‌کنم، در حال تسلیم جان به جان آفرین هستم. امروز فقط پشت مانیتور مخفی بودم و سعی کردم با هر مکافاتی که شده، کارهای ساده‌تر را انجام بدهم.

حالا که ساعت از ۴ و نیم رد شده، دیگر دل توی دلم نیست که ساعت ۵ بشود و فلنگ را ببندم به سمت خانه. احتمالا پیاده و هدفون به گوش برگردم و دوباره تا صبح بی‌خواب باشم و همین چرخه کوفتی را تا آخر هفته ادامه دهم!!

نمی‌دانم این چه مکافاتی است که با وجود خستگی، شب‌ها نمی‌توانم بخوابم و در طول روز باید زمین و زمان را گاز بگیرم.

شنبه، مهر ۰۸، ۱۴۰۲

but I'm alive another day

 بالاخره دیروز ترانه آمد و همه وسایلش را جمع کرد و برد. الان فقط خودم هستم و یک اتاق که لباس و وسیله‌های شخصی‌ام هستند و خلاص. درست عین آن زمان که خانه به دوش شده بودم. آن وقت تازه داشتم می‌آمدم (می‌آمدیم) و حالا دارم می‌روم (می‌رویم) و از این خانه به دوش تا آن خانه به دوش از زمین تا آسمان فرق است.

راستش را بخواهید از این خانه به دوشی اصلا ناراحت و یا پشیمان نیستم. این اتفاق بالاخره امروز یا فردا می‌افتاد و چاره دیگری نداشت. تنها مساله‌ای که وجود دارد این است که هنوز تصمیم نگرفته‌ام اینجا بمانم یا بروم یک جای دیگر. شاید تنها دلیل ماندنم این باشد که جیب خالی‌ام کمتر خالی می‌شود.

بقیه داستان‌های اداری و قانونی هم به قوت خودشان باقی است. فکر می‌کنم تا سه چهار سال آینده دستمان بند باشد.

برای اینکه حال هوای همه مان کمی عوض شود، بیاید با هم به این گوش کنیم.

یکشنبه، شهریور ۱۲، ۱۴۰۲

No Hard Feelings

 متاسفانه اوضاع طبق برنامه پیش نرفت و تا حدودی اوضاع قاراش‌میش شد و افتادیم در مسیر راه حل سخت. البته هنوز هم دوربرگردان سر راه هست و می‌شود داستان را از راه آسان حل کرد، ولی نشد هم نشد.

راستش را بخواهید دیگر چیز خاصی برای از دست دادن ندارم. چیزی است که شروع شده و راه برگشتی ندارد و باید تا آخر خط رفت.

سه‌شنبه، مرداد ۲۴، ۱۴۰۲

جانم را بالا آورده دیگر

دور کاری هفته پیش تا دیروز امروز ادامه داشت. یک جورهایی حکم مرخصی اجباری بود. بقیه بچه‌ها کم و بیش کارهای روتین را انجام می‌دادند اما من به خاطر این که برای ضبط برنامه حتما باید توی دفتر باشم و از جایی که امکان ورود به دفتر نبود، بنابراین من هم دست به تخم بودم و هیچ کار خاصی نتوانستم بکنم.

روزها فقط کامپیوتر را روشن می‌کردم و روی مبل ولو می‌شدم و کتاب (جزء از کل / استیو تولتز) می‌خواندم یا توی X (همان توییتر سابق) و Bluesky و می‌چرخیدم و وقت می‌گذراندم. اگر بقیه بچه‌ها کاری داشتند که به من ربط داشت، برایم توی اسکایپ تکست می‌دادند و می‌رفتم پشت کامپیوتر تا ببینم چه خبر است.

فقط منتظر بودم که ساعت از ۵ عصر بگذرد و کامپیوتر را خاموش کنم و از خانه بزنم بیرون. تنها جایی که دوست دارم، فروشگاه امیر اینها ست. پیش امیر و احسان و حامد حالم خوب است. کلی حرف مشترک داریم که بزنیم، کلا آنجا متوجه زمان نمی‌شوی. یکی دو بار هم بعد از آن رفتیم خانه احسان و درینک زدیم و جوجه درست کردیم و فیفا بازی کردیم. ساعت دو و سه صبح هم می‌آمدم خانه و روی مبل آنقدر با گوشی‌ام ور می‌رفتم تا بخوابم.

دوشنبه هفته آینده، آخرین جلسه مشاوره است و اگر به توافق رسیده باشیم، نامه نمی‌دانم چی را توی سامانه آپلود می‌کنند و می‌رود برای مرحله بعد که مراجعه به دفتر قضایی و بعد حکم قاضی و در انتها دفتر طلاق است و خلاص.

امشب می‌خواهم بشینم با ترانه برای آخرین بار حرف بزنم تا ببینم تکلیف‌مان چیست. مکالمه کوتاهی خواهد بود. البته که تصمیم من کاملا شفاف و مشخص است و می‌دانم که در هیچ حالتی، امکان ادامه زندگی مشترک با ترانه را ندارم. در عوض ترانه دائم در حال امروز به فردا کردن و پشت گوش انداختن موضوع است. فکر می‌کند که اگر این داستان مشمول گذر زمان شود، پرونده بسته خواهد شد و یا مثلا همه چیز ریست خواهد شد و دوباره به تنظیمات کارخانه باز خواهیم گشت!!

حتی شاید فهمیده که این پا در هوا بودن تا چه اندازه برای من زجر آور است و می‌خواهد تا آخرین ثانیه حسابی حالم را جا بیاورد. گرچه به قول خودش، یکی از مکانیسم‌های دفاعی‌اش همین پشت گوش انداختن و فراموش کردن صورت مساله است.

خلاصه که در هر حال جواب بسیار ساده و کوتاه است. با یک آره یا نه تکلیف کار معلوم می‌شود. بالاخره یا توافق می‌کنیم یا اینکه باید برویم سراغ راه حل سخت. هیچ حالت سومی هم ندارد.

یکشنبه، مرداد ۱۵، ۱۴۰۲

The Last Fight

 چهار شنبه و پنج شنبه هفته پیش به بهانه گرمای هوا، کل مملکت را تعطیل کردند. که البته به خاطر گرما نبود و تا جایی که فهمیدیم دلیلش این بوده که یک نیروگاه توی عراق منفجر شده و چون جمهوری اسلامی خیلی شریف و مهربان است، مملکت خودش را تعطیل می‌کند تا مصرف برق کم بشود و بتوانیم به شیعیان عراقی برق برسانیم!!

دفتر کاری خودمان هم اوضاعش از جمهوری اسلامی بهتر نیست. جمعه شب توی گروه اسکایپ به همه اعلام کردند که از شنبه (دیروز) همه باید ۴-۳ روز دور کار باشیم و شنبه صبح فقط بیاییم دفتر و چیز میزهایی لازم و ضروری را از روی کامپیوترها برداریم و برویم از خانه کار کنیم. نکته‌ای که خیلی روی آن تاکید کردند این بود که حتما هر روز باید گزارش کار برای خانم فلانی ارسال کنیم.

تقریبا سه هفته پیش رفتیم دفتر وکیل من و گفتیم که می‌خواهیم خیلی محترمانه و عین انسان‌های متمدن از هم جدا شویم. گفت توافق‌های مالی بین خودتان را انجام داده‌اید؟ گفتیم هنوز کمی اختلاف نظر داریم. گفت خب پس تا وقتی که مشاوره اجباری قبل از طلاق را می‌روید، وقت هست که به یک توافق دو طرفه برسید و کارهای اداری‌اش را انجام دهید. بعد هم توی سامانه درخواست مشاوره برایمان را ثبت کرد و گفت که فلان روز بروید مرکز نمی‌دانم چی تا برایتان پرونده تشکیل بدهند و بعد خودشان خبر می‌دهند که کجا باید پیش مشاور بروید.

دو شنبه هفته پیش جلسه اول مشاوره بود. خود آقای مشاور همان اول کار خیلی نامحسوس گفت که این ۳ جلسه فقط حالت فرمالیته دارد و دست آخر آن نامه کذایی را می‌گذارد کف دستمان و ۱ ساعت برایمان چرت و پرت سر هم کرد و ۳ تایی یک مشت مزخرف برای هم بافتیم و ادمه این دری وری‌ها موکول شد برای جلسه دوم که فردا باشد.

هنوز با ترانه به عدد قابل تفاهمی نرسیده‌ایم. اختلاف بین مبلغی که می‌توانم پرداخت کنم با رقمی که می‌خواهد به همان اندازه اختلاف بین زندگی‌مان است. اگر به صورت دموکراتیک به نتیجه نرسیم، تنها گزینه روی میز اعلام جنگ علنی است. جنگی که تلفات خواهد داشت و هر ۲ طرف بازنده خواهند بود.

دوشنبه، مرداد ۰۲، ۱۴۰۲

اعتیاد به گوشی

 بعد از کلی این در و آن در زدن، دیشب موفق شدم دوباره گوشی بخرم.

اعتراف می‌کنم تا وقتی که آدم اسباب بازی جادویی‌اش را از دست نداده باشد، متوجه خیلی از چیزها نمی‌شود. مثلا در این چهل پنجاه روز بدون گوشی، مجبور بودم تا ساده‌ترین کارهای روزمره را هم با کامپیوتر انجام بدهم و توی خانه هم دیگر حوصله پشت کامپیوتر نشستن نداشتم.

اولین اتفاق این بود که رابطه‌ام با همه سوشال مدیاها قطع شد و اگر قرار بود به کسی پیام بدهم، تنها راه فقط sms بود.. و البته که دائم کلی پیام خوانده نشده روی واتس‌اپ و تلگرام و آی‌مسیج و اینها بود که نمی‌توانستم بخوانمشان. گرچه روی کامپیوتر دفتر و خانه، تلگرام و iMessage داشتم اما خب دست کم با ۱ روز تاخیر جواب می‌دادم و برای همه باید هزار بار تکرار می‌کردم که چرا دیر جواب می‌دهم.

بدبختی بعدی وقتی بود که مجبور بودم یه فایل کوفتی را فوری به دست یک نفر برسانم یا مثلا لوکیشن برایشان بفرستم. خدا را شکر که همه هم کون گشاد شده‌اند و حتی نمی‌دانند ایمیل دارند یا نه. این آدم‌های بدون ایمیل را دلم می‌خواهد خفه کنم.

وقتی‌هایی که با تاکسی توی ترافیک گیر کرده باشی یا مثلا منتظر نوبت هستی و در کل می‌خواهی وقت کُشی کنی، نداشتن گوشی با جهنم هیچ فرقی ندارد. هر ۱ دقیقه به اندازه هزار سال کِش می‌آید.

و از همه بدتر کوتاه بودن دستم از موزیک بود. تنها چیزی که می‌توانستم باهاش آهنگ گوش کنم همین گوشی لامصب بود که دق مرگ شدم از بی آهنگی.

اما این ماجرا یک خوبی هم داشت. شب‌ها برای اینکه حوصله‌ام سر نرود هی سرانه مطالعه را بالا بردم و تا این لحظه بیشتر از ۹۰۰ صفحه کتاب خوانده‌ام و امیدوارم به این زودی دوباره تا دم صبح به صفحه گوشی خیره نمانم!!

سه‌شنبه، تیر ۲۰، ۱۴۰۲

من از دستم خودم هم خسته شدم

 تقریبا این ۱ ماه که گوشی ندارم، همه روتین زندگی به هم ریخته و مثلا حتی برای گرفتن یک اسنپ ساده هم باید خایه مالی این و آن را بکنم. بدترین قسمت ماجرا اینجاست که همان اندک درآمدی که می‌توانستم با ترید کردن داشته باشم را هم از دست داده‌ام.

تقریبا ۱۰ روز دیگر می‌شود ۴ ماه که حقوق نگرفته‌ام و متعجب که تا الان چطور دوام آورده‌ام. و البته که از جاهایی پول به دستم رسیده که حتی تصورش را هم نمی‌کردم.

یک ماه پیش وارد ۴۰ سالگی شدم. شب تولدم ماندم خانه و تا صبح فقط FIFA23 بازی کردم. به این فکر کردم که چقدر زود آدم ۴۰ سالش می‌شود. همین ده پانزده سال پیش فکر می‌کردم که اوووه.. حالا خیلی وقت دارم و کو تا بخواهم به ۴۰ برسم، اما خب توی یک چشم به هم زدن رسیدم. خیال می‌کردم وقتی به این نقطه برسم لابد برای خودم کسی هستم و فلان و بهان، اما متاسفانه هیچ عن خاصی نشدم. در عوض تبدیل شدم به یک آدم روزمره که دائم در حال دست و پا زدن و تقلا کردن و درجا زدن است و مهم‌ترین دستاوردش فقط ادامه دادن بوده و بس.

دوشنبه، خرداد ۲۲، ۱۴۰۲

من هیچ.. من نگاه

 چهارشنبه هفته پیش بود که آیفون ۱۴ پرو مکس نازنینم را وسط ترافیک از دستم زد و رفت. پشت چراغ خطر ایستاده بودم و داشتم با یکی از مشتری‌ها حرف می‌زدم که در یک چشم به هم زدن یک پسر ریزه میزه سیزده چهارده ساله گوشی را از دستم قاپید و پرید تَرک موتوری که در جهت مخالف خیابان منتظرش بود و در رفت.

لابد می‌گویید که چرا شیشه باز بوده؟ یا چرا در ماشین قفل نبوده؟

درهای ماشین اتوماتیک قفل می‌شوند و شیشه کمتر از یک وجب باز بود. هیچ ایده‌ای ندارم که چطور این اتفاق افتاد. در طول این یک هفته بیشتر کارهای روزمره‌ام مختل شده و به شکل مسخره‌ای دیگر نمی‌توانم در مواقع بیکاری، وقت کشی کنم!!

با این وضع درب و داغان پولی که دارم فکر می‌کنم من هم باید بروم یکی دیگر را خِفت کنم و گوشی‌اش را بدزدم.

دوشنبه، خرداد ۰۱، ۱۴۰۲

آب در هاون کوفتن

نزدیک به ۱ ماه بود که داشتیم روی یک پروژه‌ای کار می‌کردیم و در نهایت باید آن را روز ۱ خرداد از ساعت ۴ تا ۷ عصر جلوی دویست سیصد نفر آدم اجرا می‌کردیم. همه بچه‌های دفتر حسابی برایش زحمت کشیده بودیم. وظایف من طوری بود که کمترین مسئولیت و فشار و استرس را داشتم. همه کارها به موقع آماده شد، کاغذ بازی و مجوزها هم گرفته شده بود و صبح تمرین نهایی را هم کردیم.

حوالی ظهر خبر رسید که اگر مجوز فلان ارگان را نداشته باشید، باید قید سمینار را بزنید. گذاشته بودند دقیقه ۹۰ خبر بدهند که راه به جایی پیدا نکنیم. همه مات و مبهوت شدیم. بعد از این همه وقت و خدا تومان هزینه، ریده شد به همه چیز.

لازم به نوشتن و توضیح دادن نیست که تا چه اندازه اعصاب همه‌مان مُرغی شد.

زندگی و کار کردن در این مملکت عین آب در هاون کوفتن شده است. از موقعی که آمدم خانه تا همین الان داشتم دور خودم می‌چرخیدم و فکر می‌کردم که این چه جهنمی است که در آن گرفتار شده‌ایم؟

یکشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۴۰۲

I'm not you bitch, BITCH

توی دفتر ۷ نفر هستیم که داخل یکی از اتاق‌ها، مستطیل وار نشسته‌ایم و کار می‌کنیم. کارمان هم طوری است که کم و بیش به همدیگر وابسته هستیم و بیشتر کارها به شکل تیمی انجام می‌شود. البته که همه کارها، هم زمان به هر ۷ نفر مربوط نیست اما به هر حال همه باید با هم در تعامل باشیم.

تقریبا ۲ هفته است که یکی از همکاران (که البته همه کاره دفتر هم هست) رفته است روی اعصاب و روانم. از این بابت روی اعصاب و روان است، به خاطر اینکه نمی‌دانم دقیقا چه مرگش شده که دارد اینجوری می‌کند. مثلا صبح که می‌آیم و به همه سلام می‌کنم، ایشان به مانیتور خیره است و انگار که حواسش نیست. موقع خداحافظی هم همینطور. اگر مجبور باشم که چیزی ازش بپرسم، به هر جایی جز من نگاه می‌کند و با اکراه جواب می‌دهد. با بقیه بچه‌ها بیشتر از قبل گرم می‌گیرد و جوری وانمود می‌کند که خیلی آدم کول و باحالی است. انگار که با تظاهر به کول بودنش می‌خواهد بیشتر حال من را بگیرد. از طرف دیگر، دیده‌ام که توی اتاق رئیس در حال گلایه است که فلانی (یعنی من) کار نمی‌کنم و دائم از برنامه‌ها عقب هستم و دائم سرم توی گوشی است و اینجور حرف‌ها.

و خب البته من هم به تخمم گرفته‌ام. اعتنایی به مدل رفتارش ندارم. سرم به کار خودم است. اما خب باید صادقانه بگویم که از این داستانی که درست شده حس خوبی ندارم. بقیه بچه‌ها هم متوجه این داستان شده‌اند و از نگاه و قیافه‌شان که به من با حالت علامت سوال نگاه می‌کنند، مشخص است.

آخر این ماجرا به کجا می‌رسد را نمی‌دانم، اما اگر قرار است دشمن باشی، سعی کن دشمن عاقلی باشی.

دوشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۴۰۲

و این بی‌پولی لعنتی

ساعت ۵ عصر که می‌شود تقریبا همه بچه‌ها خروج خودشان را توی سیستم ثبت می‌کنند و یک خداحافظ تا فردا می‌گویند و می‌روند. اما من معمولا بعد از ثبت خروج، توی دفتر می‌ماندم و بعضی از کارهای روز را تمام می‌کردم و یا کارهای اول وقت فردا را سر و سامان می‌دادم و هر موقع که دلم می‌خواست راه خانه را پیش می‌گرفتم. هدفم گرفتن اضافه‌کاری نبوده و کسی هم با این موضوع مشکلی نداشت.

از تعطیلات نوروز به این طرف اما کمی اوضاع دفتر فرق کرده و حالا من اولین نفری هستم که راس ساعت ۵ خروج می‌زنم و از دفتر می‌زنم بیرون. راستش را بخواهید مهم‌ترین دلیلی که دوست داشتم بیشتر توی دفتر بمانم این بود که دیرتر به خانه برسم. حالا اینکه چرا از خانه فراری‌ام بماند، ولی از وقتی که این ماجرا برایم درست شده هر روز مجبورم هدفون به گوش توی خیابان بی هدف برای خودم آنقدر راه بروم و با خودم فکر کنم و حرف بزنم تا بالاخره خسته شوم و به خانه برسم.

امروز که داشتم برمی‌گشتم، فکرم مشغول حرف حامد بود که پنج شنبه شب که توی بالکن داشتیم سیگار می‌کشیدیم، گفت: ببین، اگه کمتر از ماهی بیست سی تومن پول در میاری، ما توی کارخونه به یکی مثل تو نیاز داریم که زبانش خوب باشه و بتونه سرچ کنه و چیز میزها و قطعات یدکی کارخونه رو پیدا کنه و از یه قبرستونی سفارش بده. اصلا هم مهم نیست که مدرک تحصیلی چی داری یا سابقه کاری مرتبط هست یا نه.. اینا فقط یک کسی رو می‌خوان که بتونه انگلیسی بنویسه و حرف بزنه. توی این دپارتمانی که من هستم همه تایید‌ها هم با خود منه و اگر حواست رو جمع کنی، با بهره‌وری و پاداش و این کس‌شرها شاید ماهی سی چهل تومن بتونی به جیب بزنی. دود سیگار را که می‌دادم بیرون گفتم: بیست سی که واقعا در نمی‌آرم اما پیشنهاد وسوسه کننده‌ای دادی، در موردش فکر می‌کنم.

و امروز عصر فقط داشتم به آن بیست، سی تومان کذایی فکر می‌کردم. درست است که کار فعلی‌ام را دوست دارم و چشم‌انداز خوبی را در آینده‌ای نه چندان دور در آن می‌بینم، اما در شرایط فعلی آنچنان درآمد قابل توجهی هم ندارم. در مقایسه با دو سه سال پیش اوضاع پولی‌ام خیلی بهتر شده ولی هنوز مشکل مالی سر جای خودش هست و دارد دهانم را سرویس می‌کند. خودتان لابد بهتر از من می‌دانید که امروز، گرانی و مخارج زندگی چطور است. انگار که روی یک تردمیل در حال دویدن باشیم و اگر ثانیه‌ای نفس کم بیاوریم، در یک چشم به هم زدن با مغز پخش زمین خواهیم شد.

از آن موقع که رسیده‌ام خانه، تا همین الان دارم به این فکر می‌کنم که چطور می‌شود راهی پیدا کنم تا هم آن بیست سی تومان را داشته باشم، و هم کاری که دوست دارم. ولی خب از قدیم گفته‌اند که نمی‌شود هم خدا را بخواهی و هم خرما.

یکشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۴۰۲

همین است که هست

 فکر می‌کنم که از ابتدای سال دوباره هوس نوشتن در من بیدار شده و دائم دلم می‌خواهد بیایم اینجا و برای خودم چیز میز بنویسم.

امشب از حدود ساعت ۱ که آمدم خانه، تا همین چند دقیقه پیش داشتم نوشته‌های قبلی خودم را می‌خواندم. نزدیک به ۱۶ سال شده که دارم هر چیزی که توی سرم هست را می‌نویسم. البته که سال به سال به محتویات سرم اضافه شد و از مقدار نوشتن کم. نه اینکه چیزی برای نوشتن نباشد.. خیلی چیزها بود (و هست) که ای کاش مثل همان ده پانزده سال پیش می‌توانستم بدون هیچ فکر و خیالی بنویسم‌شان. ای کاش که دغدغه‌ها همانقدر کوچک و قابل حل بودند.

اول فقط شروع کردم به خواندن اردیبهشت ماه هر سال. می‌خواستم ببینم در اردیبهشت سال‌های مختلف در چه حال و هوایی بودم و چه غلطی می‌کردم، اما بعد کم‌کم شروع کردم به خواندن همه پست‌های همان سال. بعد یک مرتبه دلم گرفت. صفحه را بستم و دست‌هایم را پشت سرم قلاب کردم و تکیه دادم به صندلی.

دلم برای قبل‌ترها تنگ شد. برای پسر بیست و پنج / شش ساله‌ای که کلی امید و آرزو داشت. فکر می‌کردم اگر هدف داشته باشم و تلاش کنم، به احتمال زیاد خواهم توانست گلیم خودم را از آب بیرون بکشم. در عوض الان اینجا نشسته‌ام و در آستانه ۴۰ سالگی می‌بینم که فقط دست و پا زده‌ام. البته اگر همین دست و پای نصف و نیمه را هم نزده بودم احتمالا الان کلاهم پس معرکه بود، اما با این حال دلیل نمی‌شود که احساس سرخوردگی نداشته باشم.

نسل ما دهه ۶۰ ی ها نسل مزخرفی بود. برای بیشتر چیزها سگ‌دو زدیم و کمتر نتیجه گرفتیم و حدس می‌زنم این سگ‌دو زدن‌ها تا زمانی که زیر خاک نرویم تمامی نداشته باشد. به هر حال همین است که هست.

بعد از اینکه دکمه انتشار را کلیک کردم، می‌خواهم آخرین نخ سیگارم را روشن کنم و بروم نوشته‌های سال‌های قبل خودم را دوباره بخوانم. بدبختی اینجاست که این آخرین نخ است و ۵ صبح از کجا سیگار پیدا کنم؟

جمعه، اردیبهشت ۰۱، ۱۴۰۲

Keep Fucking Calm

فردا و پس فردا (یعنی شنبه و یکشنبه) تعطیل است. ماه مبارک تمام شد و مسلمانان عزیز کیلومتر حرامزادگی را صفر کرده‌اند و مثل همیشه خارکسده‌گی را از سر خواهند گرفت.
دیروز ظهر که داشتم از دفتر برمی‌گشتم، به این فکر می‌کردم که این ۳ روز تعطیلی تخمی را چطور توی خانه سر کنم، که ترانه زنگ زد و گفت که ساعت ۴ دارد با گروه کوهنوردی به کوه نمی‌دانم چی‌چی می‌رود و شنبه شب برمی‌گردند.
تلفن را قطع کردم و توی دلم گفتم خدایا شُکر.. معلوم نبود این ۳ روز خانه نشینی به چه زهر ماری تبدیل می‌شد!!
اصولا اگر اوضاع زندگی مشترک درست و درمان بود، این ۳ روز تعطیلی جور دیگری می‌گذشت. اما حالا یکی توی خانه با خیال راحت برای خودش لَش می‌کند و تا صبح پلی‌استیشن بازی می‌کند و از تنهایی خودش لذت می‌برد، آن یکی هم می‌رود که کون خودش را توی کوه و بیابان پاره کند و قیافه نحس این یکی را نبیند.
دوشنبه همین هفته از وکیل نوبت گرفته بودم که ۲ تایی با هم برویم بشینیم و ببینیم که چه غلطی باید بکنیم. درست حدس زده بودم و ترانه بهانه آورد که اول باید با هم حساب و کتاب کنیم و اینها و بعد برویم پیش وکیل و اینجوری فایده ندارد.
دارم تلاش می‌کنم تا زمانی که می‌خواهیم بشینیم و ۲ تایی با هم سنگ‌هایمان را وا بکنیم، خودم را آرام نگه دارم.
وا داده‌ام.. خسته شدم.. کلافه.. کلافه.. کلافه..

سه‌شنبه، فروردین ۲۹، ۱۴۰۲

مثل خر توی گِل گیر کردم

 فقط ۲ روز دیگر باقی مانده تا روزه داران گرامی آنجایشان را از باسن بقیه بیرون بکشند.

دیروز عصر چند ساعتی را هدفون به گوش و با شلوارک توی خیابان چرخیدم. گرچه این کار برای من چیز جدیدی نبود. چون همیشه بجز پاییز و زمستان با شلوارک و سوار بر دوچرخه در تردد بوده‌ام. اما این بار فرق داشت. از وقتی که ج.ا هر روز دارد خانم‌ها را بخاطر رعایت نکردن حجاب اجباری تهدید می‌کند، حالا، شلوارک پوشیدن مردها ترند شده و کم‌کم توی اینستاگرم و توییتر می‌بینم که مردها هم کمی شجاعت به خرج داده‌اند و دارند شلوارک می‌پوشند. دو سه نفر می‌خواستند تذکر لسانی!! بدهند که بهشان گفتم اگر تمایل داشته باشند می‌توانند آنجایم را با زبان به راه راست هدایت کنند.

اوضاع اقتصادی ما تحت همه را پاره کرده است. دیشب حوالی ۸ و نیم بود که شاهین زنگ زد که کجایی و اگر وقت آزاد داری بیا سمت دفتر که با هم حرف بزنیم. رفتم سمت دفترش و با هم رفتیم و یک جایی نشستیم و حرف زدیم. می‌گفت خدا تومن از مشتری‌هایش طلب دارد اما هیچ کس پول نمی‌دهد و دارد به گای سگ می‌رود. کارش به جایی رسیده که زیر فشار قسط وام و اجاره دفتر و اجاره خانه و مخارج روزمره دارد زایمان می‌کند. می‌گفت این چند وقت گذشته ۲ بار تا حالا از شدت استرس و اینها کارش به بیمارستان و نوار قلب و اینها کشیده است. بهش گفتم همه‌مان زندگی‌هامان به فنا رفته و هیچ کاری هم از دستمان بر نمی‌آید. می‌گفت دارم از ۸ صبح تا ۱۰ شب نان استاپ کار می‌کنم اما انگار که هر روز دارم بیشتر عقب می‌افتم. گفتم من از تو بد ترم. بعد جفتمان ساکت شدیم و خیره به خیابان هی سیگار دود کردیم. دست آخر هم خسته شدیم و راه افتادیم. سر آخرین چهارراه فقط همدیگر را بغل کردیم و شاهین رفت سمت چپ و من راست.

کل امروز را داشتم به شاهین فکر می‌کردم. به خودم. به همه ماهایی که نه راه پیش داریم و نه پس.

پنجشنبه، فروردین ۱۷، ۱۴۰۲

مرتیکه کلاس ۶ امی

یادم هست که یک سال در دوره احمدی نژاد، هیئت دولت تصمیم گرفته بود که از ابتدای سال ساعت تابستانی را اجرا نکنند تا مسلمین بتوانند در ظهر شرعی نماز را به کمرشان بزنند. که البته در طول بهار و تابستان کمبود انرژی باسن‌شان را پاره کرد و سال بعد دیگر گه خوری نکردند.

حالا امسال هم رئیس جمهور انقلابی ۶ کلاس سواد داشته مان فرموده‌اند که ساعت تابستانی برای غرب است و امت مسلمان کاری به این مسخره بازی‌ها ندارد و ما خر خودمان را سوار هستیم و از این گل‌واژه‌ها.

الان که ۱۷ فروردین است، هنوز برای اینکه کمبود انرژی و برق خواهر و مادرشان را به هم پیوند بدهد کمی زود است، اما دیر یا زود ایشان هم با لوکوموتیر شاخ به شاخ خواهند شد و خواهند فهمید که از روی باد معده نمی‌شود تصمیم گرفت.

امروز صبح گرافیست‌مان آمد پیشم و گفت فوتوشاپ روی سیستمش کار نمی‌کند و ۱ ثانیه بعد از باز شدن، دوباره بسته می‌شود و اعصابش را مرغی کرده و دلش می‌خواهد سرش را به گوشه میز بکوبد.

پیش خودم گفتم لابد ایراد از سیستم عامل است یا شاید خود نرم افزار خراب شده و اینجور فکرها. سیستم را چند بار ری‌استارت کردم.. ورژن‌های مختلف را از سایت‌های مختلف هزار بار دانلود و نصب کردم و هر کس‌کلک بازی که بلد بودم را در آوردم اما هیچ فایده‌ای نداشت. هم من و هم تینا می‌خواستیم سرمان را به گوشه میز بکوبیم. در همین حال بودم که یکی دیگر از بچه‌ها گفت ساعت سیستم را یک ساعت عقب یا جلو کنید شاید درست شد!!

شانه‌ام را بالا انداختم و توی دلم گفتم آخر گوز چه ربطی به شقیقه دارد؟! اما مثل اینکه داشت!!

چون ساعت سیستم ۱ ساعت از بقیه دنیا عقب بود ظاهرا creative cloud اجازه نمی‌داده برنامه اجرا شود!

خواستم از همینجا توی جمجمه تک به تک‌تان برینم که ساده‌ترین مسائل زندگی را هم برایمان مثل جهنم کردید. یک خط در میان vpn خاموش و روشن کردن کم بود.. حالا عقب و جلو کردن ساعت گوشی و کامپیوتر هم بهش اضافه شد.

جمعه، فروردین ۱۱، ۱۴۰۲

Limbo

 تقریبا تا آخرین روز ۱۴۰۱ مریض بودم. کرونا یا چیزی شبیه به آخرین ورژن کرونا بود. ۲۷ اسفند یک سری از کارهای بانکی مربوط به دفتر (که البته به طور مستقیم به چک‌های برگشت خورده من مربوط بود!!) را انجام دادم. از ۳۲ چک وا مانده برگشت خورده که همگی مربوط به سال‌های ۹۶-۹۵ بودند الان فقط ۵ تای دیگر در سیستم بانکی باقی مانده که باید آنها را هم رفع سوء کنم.

تصمیم داشتم که ۲۸ اسفند را هم بروم دفتر که متاسفانه بخاطر مسائل عجیب و غریبی که توی دفتر پیش آمده بود، از بالا دستور آمد که بهتر است آن حوالی آفتابی نشوم. البته که پای من توی مشکلات پیش آمده گیر نبود، اما به هر حال نباید آنجا می‌بودم. بخاطر آن چهار پنج روزی که مریض شده بودم از برنامه کاری عقب افتاده بودم اما خب چاره‌ای نبود.

ساعت ۸ شب ۲۹ ام به کیش پرواز داشتیم. درست مثل سال قبل تا آخرین لحظه با ترانه داشتیم یقه هم را پاره می‌کردیم. به خودم گفته بودم که این واقعا آخرین شانسی است که دارم به خودم می‌دهم. گرچه در این مورد خاص تجربه ثابت کرده است که شانس جدید به معنی کلاه گذاشتن سر خود است.

به هر حال رفتیم و تا جایی که امکان داشت جلو خانواده تظاهر به خوب بودن همه چیز کردم. پیش خودم گفتم حالا که آمده‌ام لااقل نفسی تازه کنم. دوم فروردین به این نتیجه رسیدم که هرچه زودتر باید فلنگ را ببندم و فرار کنم. برای صبح اول وقت ۵ فروردین بلیط برگشت را گرفتم. مامان اینها از ۱۹ اسفند آمده بودند و برای مامان و شیوا و ترانه هم برای ۷ فروردین بلیط برگشت گرفتتم. از شانس تخمی‌ام دوباره ۴ فروردین علائم سرماخوردگی (یا هر کوفت دیگری بود) پیدا شد و دوباره خزیدم توی تخت.

به هر نکبتی که بود ۵ ام برگشتم خانه و فقط خوابیدم. ۶ ام و ۷ ام رفتم سر کار، اما ۸ ام و ۹ ام را دوباره ماندم خانه. آنقدر انرژی نداشتم که به زحمت می‌توانستم از تخت خواب جدا شوم. خلاصه اینکه تعطیلات بسیار دلپذیری داشتم.

دیشب به ترانه اولتیماتوم ۱۰ روزه دادم برای اینکه هم من و هم خودش را از این برزخ جهنم واری که در آن گیر کرده‌ایم، خلاص کند. راه حل آسان این است که عین دو انسان متمدن برویم و به صورت مسالمت آمیز همه چیز را ختم به خیر کنیم. راه حل دوم اما برای هر ۲ نفرمان داستان خواهد داشت.

برای ۱۴۰۲ هیچ برنامه خاصی ندارم. تنها خواسته‌ام این است که کمی به آرامش برسم. همین. که البته خیلی هم خوشبین نیستم!!

سه‌شنبه، اسفند ۱۶، ۱۴۰۱

میلک تو میلک

در فاصله پست قبلی و در طول ۱۵ روز گذشته اوضاع از چیزی که بود هم بد تر شده و الان فقط سعی می‌کنم خیلی تیتر وار چیزهایی که در جریان است را بنویسم که اگر یک روزی از لجن جمهوری اسلامی عبور کردیم، یادمان باشد چقدر جان سخت بودیم!!

  • برای چند روز دلار تا مرز ۶۰ هزار تومان هم رسید. همین الان که دارم می‌نویسم کمی کمتر از ۵۱ هزار تومان است. وضعیت اقتصادی اصلا قابل توصیف نیست.
  • حدود یکی دو ماه پیش در چند مدرسه دخترانه مسمومیت‌های مشکوکی بود که مسئولین محترم همان موقع اعلام کردند که بخاطر نشت گاز و اینجور چیزها بوده اما الان تقریبا همه جای ایران دارند به مدرسه بچه‌ها حمله شیمیایی می‌کنند و کسی به کسی نیست. جناب آقا هم فرموده‌اند که کار دژمن است!!
  • هر روز دیدم که آدم‌های بدبختی را که جلو صرافی‌ها صف کشیدند که دلار ارزان‌تر بخرند
  • دیدم افرادی را که ۵۰۰ میلیون تومان پول توی حساب بانکی شان مسدود کردند تا بانک برایشان ماشین خارجی وارداتی بخرد. ماشینی که نه مدل و نه قیمت و نه زمان تحویل مشخص است!!
خلاصه اینکه اوضاع خیلی شیر تو شیر است

یکشنبه، بهمن ۳۰، ۱۴۰۱

تیک تاک.. تیک تاک

زودتر از آن چیزی که فکرش را می‌کردم، بهمن هم تمام شد. اصلا نمی‌توانم برایتان توصیف کنم که تا چه اندازه همه چیز روی دور تند رفته و آمار روز و هفته و ماه از دستم خارج شده است.
الان که دارم این متن را می‌نویسم، دلار وارد کانال ۴۸،۰۰۰ تومان شده و همگی دارند خودشان را برای اعداد بالاتر آماده می‌کنند!!
قیمت همه چیز شبیه به جوک شده و ملت فقط همدیگر را با دهان باز نگاه می‌کنند.
اوضاع مملکت به ظاهر نرمال است اما یک حسی می‌گوید که چند قدم بیشتر تا فروپاشی نمانده و یکی از همین روزها ممکن است از خواب بیدار شویم و ببینیم این کثافت‌ها فلنگ را بسته‌اند و رفته‌اند.