چهارشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۸

جنگ تن به تن

فرض کن حوالی ساعت ۲ صبح، در سکوت و آرامشی وصف ناپذیر، خیلی ریلکس واسه خودت نشستی پشت کامپیوتر و تو عالم ِ هپروت ِ خودت چرخ میزنی. بعدش وجود یه موجود چندش آور رو در نزدیکیت حس میکنی... بله، موجودی به نام "سوسک"

وقتی دیدمش از ترس ر.ی.د.م تو خودم. چسبیدم به دیوار. قلبم داشت از توی دهنم میومد بیرون. حالت تهوع داشتم. با هر حرکتی که به سمت من میکرد به در و دیوار و کمد و غیره میخوردم. اعتراف میکنم که توی دنیا از هیچی به اندازه سوسک نمیترسم. راه رفتنش و تکون دادن اون شاخک های چندش آورش حالم رو به هم میزنه.
نمیدونی به چه نکبت و مکافاتی با جارو دخلش رو آوردم. به جرات میتونم بگم که الان هیچی تو اتاقم سر جاش نیست. زلزله شد. عوضی خیلی سفت بود، مگه له میشد؟!

همین الان هم قلبم داره مثه دل گنجیشک میزنه. بدنم مور-مور میشه و هر ۳۰ ثانیه یک بار هم کل اتاق رو بازرسی میکنم که یهو دوست و رفقاش واسه انتقام نیان سراغم.
فک کن... این عوضی وقتی خواب بودم میخواسته روی تختم هم بیاد. خوب شد بیدار بودم وگرنه توی خواب حتما سکته رو زده بودم!

هیچ نظری موجود نیست: