پنجشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۸

هندوانه

درست یادم نیست چند سالم بود ولی مطمئنم که قبل از سال هفتاد و یک بود، چون اون پیکان سبزه رو داشتیم. یه عصر دل انگیز تابستون بود که بابام و داییم میخواستن واسه یه کاری برن بیرون، منم دنبالشون راه افتادم.

توی پارکینگ خونه میخواستیم سوار ماشین بشیم که "اون آقاهه" رو دیدیم، و اون هم به جمع ما ۳ تا اضافه شد. موقع برگشتن از یه بقالی توی پاسداران همگی بستنی چوبی "کیم" خریدیم، و از میوه فروشی کناریش هم یه سری میوه گرفتیم، از جمله یدونه هندوانه.

بابا اینا همه ی پاکت ها رو چیدن روی صندلی عقب بین من و داییم. بابام پشت رُل بود و "اون آقاهه" هم کنارش، دستش رو گذاشته بود پشت صندلی راننده و به در تکیه داده بود. من هم پشت سر بابام بودم. سه تایی داشتن با هم حرف میزدن. چند ثانیه سکوت شد. اون آقاهه برگشت و به من گفت: سهیل جون، اون هندوانه رو بذار پایین، اینطوری که بغلش کردی خسته میشی عمو

گفتم: نه.. راحتم، دوست دارم اگه یه چیزی رو پام باشه!!

و اینجا بود که داییم منفجر شد. اون زمان همسن و سال های الان ِ من بود. و پشت سرش خنده های بابام و "اون آقاهه" شروع شد. تا چند دقیقه اونا میخندیدن و من مبهوت نگاهشون میکردم. تلاشم برای فهمیدن این خنده زجرآور بی نتیجه بود.

بابام از توی آینه میپرسید: آره بابا؟.. و ادامه ی خنده ها

خفه خون گرفته بودم. حتی شهامت پرسیدن یه "چرا"ی ساده رو هم نداشتم. آخرین تصویری که یادم میاد اینه که "اون آقاهه" کاملا برگشت به طرفم، یه لبخندی زد و بعد از بالای عینکش یه نگاه معنا داری بهم انداخت و برگشت.

بعد از اون دیگه هیچی یادم نمیاد. سال ها بعد، روزی که یه چیزای جدیدی در مورد بدنم کشف کردم، دلیل خنده های اون عصر تابستونی رو هم فهمیدم.

دیشب گوشی تلفن رو که برداشتم پشت خط بود. "اون آقاهه" با همون نگاه و لبخندش اومد جلو چشمم، با همون سبیل‌های پُر پشت سیاهی که الان دیگه خاکستری شدن، با همون صدا و لحن صحبت کردنش که هرگز عوض نمیشه.

وقتی اسمش میاد، یا صداش رو میشنوم یا حتی میبینمش، اولین چیزی که تو ذهنم میاد همون صحنه ست.

این "اون آقاهه" یکی از بهترین دوستان خانوادگی مونه و در اولین فرصتی که ببینمش این داستان رو براش تعریف میکنم. وقتی یادم به معنی لبخند "اون آقاهه" می افته اول میخندم، و بعدش خجالت میکشم

۱۳ نظر:

عاطفه گفت...

1- دقیقا" مجبوریم واسه یه سوال کوچولو کلی تلاش کنیم و میل بنگاریم واستون!

2- منم اعتراف میکنم که زیاد توی این مدل صحنه ها قرار گرفتم و به قول تو حتی شهامت پرسیدن یه "چرا"ی ساده رو هم نداشتم D:

3- الان قیافه ای که توی اون عکسی که توی کیهان بچه ها بود اومده جلوی چشمم و داره میگه: "نه... راحتم، دوست دارم اگه یه چیزی رو پام باشه!!!" :))

خانومی گفت...

اولا که اسم شما سلمانه یا سهیل؟؟
دوما که بچه آخه از این حرفا میزنه ؟؟
سوما که آدم و حوا رو زیاد نوشتم گفتم خوشتون میاد.نمی دونستم خسته میشین:(

خانومی گفت...

راستی بابت عوض کردن اسم لینکم ممنونم.هیچکس این کار و نکرده.

شهریار گفت...

ایشون با توجه به خردادی بودنشون و این الزام که از همه چیز 2 تا داشته باشن اسمشون هم دوتاس! (کاملا جدی)

و اما یه تناقضی اینجاس:

روی پاهاتون یا ل*ی پاهاتون؟

جواب این سوال به پیشرفت تاریخ خیلی کمک میکنه!

شهریار گفت...

اونم چی؟!

هندونه!

پسر خیلی باحالی تو!

یعنی 3 ماه بود اینطوری نخندیده بودم!

خونه بیدار شد نصفه شبی از خندیدن من!

مرجان گفت...

ميبينم كه كلا سابقه تاريخي شما خراب ميباشد
خيلي باحال بود ولي
فكرشو كن بعدا چقدر پشت سرت خنديدن و حرف زدن كه اوووه بزرگ بشه چي ميشه

گرچه منم خرداديم ولي دوتا اسم ندارم ولي اميدوارم با توجه به اينكه سلمان از هر چيزي دو تا داره نخواد دو تا زن بستونه!!!!!!

خودم گفت...

سلام. منو که می شناسی از وبلاگ من؟؟؟ :D
من خیلی وقته وبلاگ شما رو می خونم. راستش خواننده ی خاموشم اما یه مورد پیش اومد که گفتم روشن بشم : )))
خواستم ببینم از ندا خبر دارِین؟؟؟ چرا وبلاگش این جوری شده؟ یهو گذاشت رفت...
پستتم خیلی باحال بود. منم یه خاطره از دوست بابام دارم!!! الان که می بینمش آب می شم از خجالت. این بنده ی خدا کلا لحن حرف زدنش خاص و کشداره.
یه بار که بچه بودم زنگ زد خونمون و با لحن بدی گفت : سلااااااااااااام! بابات هست؟!
نمی دونم چرا فکر کردم مزاحمه و گفتم مزاحم نشو بی تربیت! چند باز زنگ زد و من هر بار یه فحشی بهش دادم!!! آخه بد حرف می زنه! لحنش بده!
تا اینکه بابام خودش گوشی رو برداشت و دیدم که سرخ شد...! :D

خانومی گفت...

خاک عالم از هر چیز دوتا ؟؟؟؟؟؟؟؟
یعنی برگ گلم دوتا؟؟؟؟
ای داد بیداد!!!

نیلوفر گفت...

معلومه مادرت رو خیلی دوست داری چون با اینکه زیاد وقت نیست وبلاگای هم رو می شناسیم یاد مادر گلت میاد سراغمون. خوشحالم. امیدوارم همیشه سالم و سرحال در کنارت باشه.

شيما گفت...

از این سوتی ها هممون زیاد دادیم وقتی بچه بودیم. به بعضی مواردش که فکر می کنم خندم میگیره :))
وای چقدر خنگ بودم =))

افق گفت...

لات شاید توی اون ضرب مثل به جای آدم ندار عمده، کسی‌ که دست‌‌و بالش خالی.

ایراد ندأه که نفهمیدی سلی جان . همش هزین . جدی نگیر

نیلوفر گفت...

خب پستهای تو هم پسرونه ی پسرونه است.
من که تا حالا شنیدم مردا از این موضوع گله مند هستند. (احساساتی بودن زنها)
یک جمله ی فمینیستی از اینجا تقدیم به شما: خدا اول مرد رو آفرید بعد دید چه گندی زده و آنگاه زن را آفرید تا جبران مافات کند.
:دیییییییییییی

نجمه گفت...

اينكه خيلي فرويدي شد كه پسر!