جمعه، دی ۰۶، ۱۳۹۲

داستان من و سر درد و قرص مسکن

باید اعتراف کنم که چهار شنبه ی خوبی نداشتم. بقیه ی روزهای هفته هم زیاد تعریفی نداشتند اما  چهار شنبه از همه شان ضدحال تر بود.
با آنکه خودم از قبل همه چیز را کم و بیش حدس میزدم و میدانستم، اما نمیدانم برای چه دلم میخواست واقعیت جور دیگری می بود. بارها راجع بهشان فکر کرده بودم و پی همه چیز را به تنم مالیده بودم اما شنیدن شان باز هم برایم آزار دهنده بود.
پنج شنبه صبح با ادامه ی همان داستان شروع شد.
بعد از آن نیم ساعتی که توی پیاده رو جلو فروشگاه با تلفن حرف میزدم و ۴ متر عرض مغازه را هزار بار قدم کردم، دلم میخواست بشینم و لب جدول و سرم را بین زانوهایم بگذارم و از کره ی زمین خارج شوم. جدی دلم گریه میخواست اما خب از لحاظ فنی نمیشد همانجا بشینم و با خیال راحت گریه کنم. مغزم تعطیل شده بود. فقط یادم است که نیم ساعتی توی خیابان راه رفتم تا حالم سر جایش آمد. وقتی هم که برگشتم فروشگاه توی چشم هیچ کس نگاه نکردم. فقط رفتم روی صندلی نشستم تا ساعت ۲ شد. بقیه بچه ها هم حساب کار دستشان آمد و ماست ها را کیسه کردند.
بعد از ظهر از ساعت ۴ و نیم تا ۶و نیم ادامه ی همان حرف ها بود. وقتی که تمام شد حالم خوش نبود. حوصله ی هیچ بنی بشری را نداشتم. عصبی بودم. دنبال یک چیزی میگشتم که همه ی دق و دلی ام را سرش خالی کنم.

نزدیک مغازه مان نمایندگی salomon است. تقریبا یک ماه و خرده ای پیش بود که جنس های زمستانی اش را آورده بود و من یک غلطی کردم و رفتم ببینم چی به چی است و بدبختانه چشمم یکی از کاپشن هایش را گرفت. اما وقتی که برچسب قیمت را دیدم نظرم عوض شد و به این نتیجه رسیدم که خیلی کاپشن مزخرفی است.

سرم داشت درد میگرفت. همان میگرن همیشگی بود.
اعصابم هم به پاچه گیری تمایل داشت.
نزدیک مغازه بودم و داشتم دنبال جای پارک میگشتم. پنج شنبه شب بود و ملت ریخته بودند بیرون. جای سوزن انداختن نبود. ته مه های یکی از کوچه های اطراف ماشین را پارک کردم و راه مغازه را پیش گرفتم. همانطور که داشتم توی پیاده رو میرفتم، از آن طرف خیابان چشمم به ویترین سالومون افتاد.
تنها چیزی که آن موقع میتوانست حالم را سر جایش بیاورد این بود که خواهر پول هایم را مورد تجاوز قرار دهم.. و حالا من یک انسان سرخوش و بی دغدغه و خوشحالم که دلش میخواهد همه ی خیابان های سرد و تاریک شهر را پیاده متر کند!!

شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۹۲

فال حافظ شب یلدا

سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد .. وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است .. طلب از گمشدگان لب دریا می کرد
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش .. کو به تایید نظر حل معما می کرد
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست .. و اندر آن آینه صد گونه تماشا می کرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم .. گفت آن روز که این گنبد مینا می کرد
بی دلی در همه احوال خدا با او بود .. او نمی دیدش و از دور خدا را می کرد
این همه شعبده خویش که می کرد اینجا .. سامری پیش عصا و ید بیضا می کرد
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند .. جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید .. دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می کرد
گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست .. گفت حافظ گله ای از دل شیدا می کرد

جمعه، آبان ۰۳، ۱۳۹۲

638

با هزار مکافات توانستم بلاگر را باز کنم. نمی دانم چرا در این یک ماه گذشته هر سایت فیلتری را میتوانستم باز کنم بجز این بلاگر را.

اولین ماه پاییز زودتر از آن چیزی که فکرش را میکردم تمام شد. در مقابل سرد شدن هوا دیگر نمیشود مقاومت کرد. مجبوری روی تیشرت هایی که هرروز به تن میکنی چیزی دیگر بپوشی. روزها به شدت کوتاه شده اند و دلگیر.. و بلندی شب ها انگار که تمامی ندارند.
البته وقتی که ۲ روز تعطیلی داشته باشی بلندی شب چندان هم بد نیست. میتوانی چندتایی فیلم ببینی و حتی نیمی از یک سیزن سریال تماشا کنی و برای خودت قهوه درست کنی و چند صفحه ای کتاب بخوانی.

تا همین چند دقیقه پیش داشتم سی دی های آهنگ های قدیمی ام را روی هارد اکسترنال کپی میکردم تا شاید از بیشتر داغان شدنشان جلوگیری کنم. هر کدام از دیسک ها را که باز میکردم و خرت و پرت های داخلش را گوش میکردم کلی خاطره های جالب برایم زنده میشدند. از زمان سوم راهنمایی که تازه سی دی به ایران آمده بود و آن روزها Sandra و C.C.Catch و Modern Talking خیلی توی بورس بودند. بعدترها Ace of Base و Dj Bobo و Aqua برایمان خیلی جذاب بود.
بهترین چیزی که میانشان پیدا کردم یکی از آلبوم های pet shop boys بود که مال زمانی بود که پنجم دبستان بودم و آن پراید نقره ای هاچ بک را تازه خریده بودیم و سال ۷۲ پراید داشتن مثل این بود که امروز آلفا رومئویی چیزی داشته باشی.
البته آن زمان ضبط ماشین ها سی دی نمیخوردند و مجبور بودم با آن ضبط AKAEI مان آهنگ ها را روی نوار کاست ضبط کنم.
آهان.. آلبوم اول اسپایس گرلز را هم وقتی دیدم ناگهان نیشم تا بناگوش باز شد. خوب یادم است که اول دبیرستان بودم و اسپایس گرلز مثل بمب سر و صدا کرده بودند. بعد یادم است که پدر و مادر "نیما" میخواستند برای سفر بروند مالزی و من کلی از نیما خواهش کرده بودم که برایم آلبوم اصلی شان را بخرند. و آن آلبوم برایم ۹۰۰۰ تومان آب خورد!!
بک استریت بویز و وست لایف و ان سینک هم که دیگر جای خود دارند. اواخر دهه نود جاستین و بریتنی و کریستینا و ریکی مارتین خواننده های محبوبمان بودند.
نوشته های روی سی دی ها کمرنگ و محو شده اند. هر کدامشان دست کم دوازده سیزده سال از عمرشان گذشته. آدم اصلا باورش نمیشود موزیک هایی که کلی باهاشون خاطره داری و همه چیز عین فیلم جلو چشمت است مال ۱۵ سال پیش باشند. بعد وقتی که دقت میکنی و سالها را با انگشتهای دستت میشماری متوجه میشی که بیش از نیمی از ۳۰ سالگی را هم پشت سر گذاشته ای و خودت خبر نداری.

هیچ وقت فکر نمیکردم از بالا رفتن سن ناراحت بشم. همیشه در این توهم بوده ام که نهایتا بیست و هفت هشت سال بیشتر ندارم و قرار نیست این شماره زیاد شود.
اعتراف میکنم که روحیه ام را به کل از دست داده ام!!

جمعه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۲

وقتی صمد عاقا به پارتی می رود - قسمت چهارم (پایان)

قبل از اینکه ادامه ی ماجرا را برایتان تعریف کنم بگذارید اعترافی کنم. همه ی این اتفاقات را برای این نوشتم که فقط به این قسمتی که الان میخواهم برایتان بگویم، برسم!!
راستش را بخواهید از اول تصمیم داشتم فقط همین قسمت آخر داستان را بنویسم و قرار نبود که اینقدر طول و دراز شود، اما بعد که فکرش را کردم دیدم همه ی این ماجرا به هم وصل است و نمیشود فقط یک تکه ی خاصی را جداگانه تعریف کرد.

تا اینجا رسیدیم که ۵ شهریور شد و با احسان ساعت ۶ به سمت مطب دکتر حرکت کردیم. کلی توی ترافیک بودیم و به زحمت ساعت ۸ شب رسیدیم آنجا. از بس که شلوغ بود داشتیم بالا میاوردیم دیگر.
البته دلیل اصلی بالا آوردنمان بخاطر استرسی بود که داشتیم. طبیعی بود که احسان استرس این را داشته باشد که قرار است میله های داخل پایش را در بیاورند.. و من هم از فکر کردن به اینکه میخواهند توی مطب این کار را انجام بدهند داشتم بالا میاوردم.
برای آنکه حواسمان را پرت کرده باشیم و مثلا به خودمان روحیه بدهیم نشسته بودیم دوتایی با گوشی هامان subway surf بازی میکردیم و وانمود میکردیم که عین خیالمان نیست.
در همین حس و حال بودیم که منشی دکتر صدایمان زد و ما را به اتاقی که کنار اتاق دکتر بود راهنمایی کرد. آنجا ۲ تا تخت بود که بیمارها را رویشان میخواباندند (یا مینشاندند) و آنهایی که زده بودند خودشان را ناکار کرده بودند را دست و پایشان را آتل میبستند و گچ میگرفتند و یا آنهایی که حالا حالشان خوب شده بود را گچ شان را باز میکرند.
احسان را روی روی تخت اولی خواباندیم و یکی از دستیاران دکتر آمد و نگاهی به گچ پایش انداخت و رفت. چند دقیقه بعد دکتر آمد و معاینه اش کرد و به دستیارش گفت که گچ را باز کند.
استرسمان حسابی زده بود بالا. لال شده بودیم و حتی با همدیگر هم حرف نمیزدیم. فقط به هم نگاه میکردیم و با چشمهایمان دنبال میکردیم که چه اتفاقی دارد میافتد.
دستیار دکتر آمد و یک اره ی برقی با خودش آورد و آرام آرام شروع کرد به بریدن گچ و بعد از یکی دو دقیقه پای احسان را از گچ بیرون آورد. راستش را بخواهید ظاهر خیلی داغانی داشت. از شکل طبیعی خارج بود، رنگش مثل بادمجان سیاه بود و به شکل وحشتناکی متورم بود.
از روی پایش ۴ تا میله ی فلزی بیرون زده بود که نگاه کردن بهشان حال آدم را خراب میکرد. حتی تصور اینکه چگونه میخواهند اینها را از داخل پا بیرون بکشند هم برایم شکنجه آور بود، چه برسد به اینکه بخواهم تماشا کنم.
همانطور که دستیار دکتر داشت داروی بی حسی را آماده میکرد که به پایش تزریق کند، رو به احسان کردم و گفتم: ببین.. بی حسش میکنند که چیزی نفهمی و دردت نگیرد.
دستیار دکتر از همانجا که ایستاده بود برگشت و رو به ما گفت: البته واقعیتش برای این است که کمتر دردت بگیرد.. چون خیلی درد دارد!!
نمیدانستم به احسان چه بگویم.. فقط هیستریک وار میخندیدیم.

چند دقیقه بعد دکتر آمد و داروی بی حسی را به پایش تزریق کرد و گفت برای انکه دارو اثر کند تقریبا پانزده دقیقه بعد برمیگردد تا میله ها را خارج کنند.
حس و حال آن موقع را نمیتوانم برایتان تعریف کنم. فقط میدانم که در دلم داشتند رخت میشستند.
در همین حین آقای دستیار آمد و دست به کار کشیدن بخیه ها شد. من سرم را به طرف احسان برگرداندم و شروع کردم به چرت و پرت گفتن که حواسش را پرت کنم. قبل از آنکه بخواهد بفهمد چه اتفاقی افتاده طرف کارش را تمام کرد.
حالا ۱۵ دقیقه زمان داشتیم که به ترس احسان (و حتی من) غلبه کنیم. نمیدانستم چه کنم که شاید روحیه اش کمی بهتر شود.
ناگهان یادم افتاد به تابستان چند سال پیش که سرپرست کارگاه ساختمان هنرستان فضیلی بودم و رفته بودم طبقه ۳ که با آن حرامزاده ای که سنگ دیوارها را اجرا میکرد دعوا راه بیندازم که روی رمپ راه پله سر خوردم و کله ام خورد به لبه ی راه پله و بیهوش شدم و اگر محمد افغانی نبود سر از اعماق چاه آسانسور در میاوردم.
در این ماجرا کله ی مبارک ۱۳ تا بخیه خورد و یک هفته بعد که برای کشیدن بخیه ها پیش دکتر رفتم، وقتی داشت پوست های اضافی را با قیچی میبرید و بخیه ها را میکشید، چند ثانیه از حال رفتم و بعد که کارش تمام شده بود دوباره به حال طبیعی برگشتم!!

در آن یک ربع ماجرای شکستن کله ام را با کلی آب و تاب برای احسان تعریف کردم و از دل نازک بودنم برایش جوک در آوردم تا بخندد و یادش برود که قرار است چه بلایی بر سرش برود.
در حال خودمان بودیم که دکتر و دستیارش آمدند و بدون معطلی دست به کار شدند..
من درست رو به روی احسان ایستاده بودم و زاویه ی دیدش را بسته بودم که خودش نتواند ماجرا را تماشا کند. هر دو دستش را محکم گرفته بودم و تکرار میکردم که الان تمام میشود..
دکتر میخواست میله ی اول را بیرون بکشد اما لامصب از جایش تکان نمیخورد و احسان فقط داد میکشید.. یک لحظه بعد یک وسیله ای که شبیه به دریل بود آوردند و شروع کردند به پیچاندن میله تا بتوانند خارجش کنند.
ای کاش نگاه نکرده بودم.. صورتم را به سمت احسان برگرداندم و میخواستم بهش بگویم که همه چیز الان تمام میشود.. که صدای من در صدای فریاد احسان از بین رفت و بعدش همه چیز جلوی چشمم سیاه شد!!
...
خواب میدیدم که توی واگن قطار دارم راه میروم و دنبال چیزی میگردم..
بعد احساس کردم که یک نفر دارد پشت سر هم محکم میخواباند توی گوشم..
به ناچار سعی کردم چشم هایم را باز کنم تا بفهمم دلیل سیلی خوردنم از چیست..
خوابیده بودم روی زمین و صورت مردی را میدیدم که از فاصله ی نزدیک دارد میزند توی صورتم و هی میگوید نفس عمیق بکش.. نفس عمیق بکش..
نمیدانستم برای چه باید نفس عمیق بکشم. قیافه آن مردی هم که سیلی میزد برایم خیلی آشنا بود. نمیدانستم قبلا کجا دیده بودمش.
بعد همان آقایی که نمیشناختمش، دستم را گرفت و بلندم کرد و کمک کرد که کنار احسان روی تخت بشینم.
تازه آن موقع فهمیدم چه اتفاقی افتاده بود.
احسان دلش را گرفته بود و قاه قاه میخندید.. دکتر با قیافه ای که هم ترسیده است و هم عصبانی، من را از اتاق بیرون کرد و در را پشت سرم بستند. همینطور که داشتم از سالن انتظار بیرون میرفتم تا کمی هوای تازه بخورم، صدای داد و فریاد احسان از پشت در بلند شد..
فکر کنم هنوز یک میله ی دیگر مانده بود که از پایش بیرون بکشند..



و این داستان دیگر ادامه ندارد

دوشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۹۲

وقتی صمد عاقا به پارتی می رود - قسمت سوم

تا آنجا برایتان تعریف کردم که تازه ساعت ۶ صبح، احسان فلک زده را به بیمارستان رساندیم. از سر و وضعمان تابلو بود که از وسط جهنم فرار کرده ایم. احسان که کلا منهدم شده بود. من هم افتضاح بودم. کفش های گلی.. سر تا پا خاکی.. از بس که عرق کرده بودم موهایم عین لانه ی کلاغ شده بود..
مسئول پذیرش مدام میپرسید که رفیقت چطور پایش شکسته؟ و من میگفتم که از روی پله های خانه شان زمین خورده.. و عین سگ معلوم بود که دارم دروغ میگویم.
احسان را روی صندلی چرخ دار نشاندیم و بردیمش اورژانس تا ببینند چه گلی باید به سرمان بگیریم. یکی از دکترهای بخش برایش عکس رادیولوژی نوشت تا ببنیم چه بلایی بر سرش آمده.
حالا این وسط من برای هر برگه ای که دکترها دستم میدادند هی باید میرفتم صندوق تا پولش را حساب کنم و دوباره برگردم که مثلا آقای دکتر برگه را مهر کند و باز یک برگه دیگر بدهد دستم!!
اورژانس >  پذیرش بیمار > صندوق > اورژانس > دکتر ارتوپد > صندوق > اورژانس > رادیولوژی > صندوق > رادیولوژی > دکتر ارتوپد > داروخانه > صندوق > داروخانه > دکتر ارتوپد
فاصله ی صندوق تا اورژانس به اندازه ۲ بلوک ساختمان از هم فاصله داشتند. یک دقیقه باید میدویدم تا به هر طرف برسم. دردسر بعدی مسئول صندوق بود که یک انسان گشاد و خوابالود بود که فقط نیم ساعت باید به شیشه های اتاقکش میکوبیدم تا بیدار شود و آن سوراخ شیشه ای را باز کند که پول و کاغذها را توی صورتش بکوبم.
وقتی به بخش ارتوپدی رفتیم دکتر شیفت برایش عکس نوشت. فوری رفتیم زیر زمین و عکس از پایش گرفتیم و سریع برگشتیم بالا. نمیدانم دکتر کجا غیبش زده بود. فکر کنم یا رفته بود سحری اش را کوفت کند یا نماز را به کمرش بزند.
عکس را به یکی از دخترهای اینترن که آنجا بود نشان دادیم. بعد از اینکه کلی عکس را بالا و پایین کرد در آمد گفت چیز مهمی نیست و به نظر نمیاید که شکسته باشد، بیشتر ضرب دیده و کوفته شده است، کبودی و ورم روی پایش هم بخاطر همین است. احسان تا این جمله را شنید انگار که داروی مسکن خورده باشد به ناگهان صدای آه و ناله اش قطع شد.
چند دقیقه بعد دکتر آمد و با خوشحالی عکس را نشانش دادیم. دکتر تا عکس را دید گفت استخوان کف پا پودر شده و بگا رفته است. دوباره صدای احسان بلند شد!!
به دکتر گفتیم چه غلطی باید کرد؟
برایش شیاف مسکن نوشت و چندتا قرص.. و گفت ساعت ۹ و نیم و ۱۰ صبح بیاوریدش همینجا تا به دکتر متخصص نشان دهیم. همانجا یک بیلاخ نثار کلیه عوامل و دست اندر کاران بیمارستان بابت زحمات بی دریغشان نشان دادیم و ازشان تشکر کردیم.
از داروخانه مسکن هایش را گرفتم و با مهدی فرستادمش خانه شان. خودم هم روانه ی خانه شدم.

از جلوی اتاق مامان اینها که رد شدم دیدم مامانم از توی تخت با صدای دورگه میگوید معلوم است که دیشب حسابی بهتان خوش گذشته که الان آمدی خانه.. گفتم واقعا شب فراموش نشدنی بود!!
به محض اینکه آمدم توی اتاقم فقط یادم است که همه ی لباس هایم را در آوردم و روی تخت سقوط کردم.
...
ساعت ۱۰ و نیم ۱۱ بود که با زنگ موبایلم از خواب پریدم. یکی از دوستانمان بود که میگفت احسان را آورده فلان بیمارستان و فعلا پایش را آتل گچی بسته اند و فعلا همه چیز رو به راه است. بعد از ظهر هم برایش از دکتر متخصص با هزار رشوه و توصیه نامه و بدبختی نوبت گرفته بود.
فوری خودم را به بیمارستان رساندم و آن دوستمان احسان را تحویلم داد و رفت پی کارش.
آنجا برایش M.R.I نوشته بودند. تاکسی گرفتم و رفتیم یک جایی که ام آر آی بگیریم ازش. بعد هم بردم رساندمش خانه شان و خودم هم رفتم خانه.
منشی آن دکتری که نوبت داده بود تاکید کرده بود که حتما تا قبل از افطار مطب باشیم وگرنه دیگر کاری از دستش بر نمیاید. ما هم از هولمان از ساعت ۵ رفتیم نشستیم آنجا تا ساعت ۱۰ شب که نوبتمان شد.
بعد از معاینه قرار بر این شد که جناب احسان خان فردا ساعت ۷ تشریف ببرد بیمارستان تا بستری شود و آقای دکتر پایش را عمل کند.
یک راست رساندمش خانه شان و سپردمش به پدر مادرش و فلنگ را بستم. اصلا دل و جرات اتاق عمل و اینجور چیزها را نداشتم و ندارم. این قسمت از داستان را باید از زبان خودش بخوانید. شاید بعدتر خود احسان ماجرا را برایتان همینجا بنویسد.
 ...
فردا ظهر عملش کردند و همه چیز اوکی بود. کف پایش یک صفحه ی فلزی کار گذاشتند و ۴ عدد میله ی ناقابل که استخوان ها را سر جایشان نگه دارند. یک شب هم بستری اش کردند که جگرش حال بیاید تا درس عبرتی شود که دیگر غلط کند که در شبهای قدر و اینها پارتی مارتی برود. روز بعد هم با پای گچ گرفته مرخصش کردند خانه. ظهر همان روز هم من و یکی از دوستان برای عیادت و به صرف نهار، خودمان را انداختیم خانه شان.
این را هم اضافه کنم که تمام روزهای ماه مبارک رمضان من و یکی دیگر از رفقا، برای نهار میرفتیم خانه شان و حسابی از رفیق پا شکسته مان عیادت میکردیم. بعد هم که حسابی شکممان تخت میشد بساط چایی قلیان را براه میکردیم تا ساعت ۶ و بعدش هم میرفتیم سر کار تا ۱۱ شب.
در ضمن آقای دکتر فرمودند که ۴۵ روز این پا باید در گچ بماند و بعد از محاسبات دقیق، تاریخ ۵ شهریور را مقرر نمودند تا گچ را باز کنند و میله ها را از پا خارج کنند.

در طول این ۴۵ روز احسان خان نازنین همه ی کارهایی که تا به حال نتوانسته بود انجام دهد و آرزویشان را داشت، انجام داد. فقط خلاصه بگویم که مهمانی نرفته باقی نگذاشت.. رستوران و کافه ای نبود که با هم نرویم.. همیشه آرزو داشت که با پیک موتوری این طرف و آن طرف شهر برود که شکر خدا با پای گچ گرفته و ۲ عدد عصای یک متر و نیمی با پیک موتوری کل شهر را زیر و زبر کرد.. بیشترین و بزرگترین قراردادهای عمرش تا بحال را با همین پای گچ گرفته بست.. حتی طراحی لوگو و تابلو و راه اندازی دفتر شعبه ی چین را هم با همین پای شکسته انجام داد..
بدشانسی اینکه فقط شهربازی نتوانستم برویم و استخر.. که اگر خدا بخواهد دفعه ی بعدی عمرا نمیگذاریم از قلم بیوفتند!!
تا یادم نرفته این را هم بگویم که یکی دو بار در خواب پایش را به دیوار کوبید و مجبور شدیم برویم گچ پایش را تعمیر کنیم. غیر این یکی دو مورد دیگر برایمان دردسر درست نکرد.

هرچه به ۵ شهریور نزدیکتر میشدیم کلافه گی احسان هم بیشتر میشد. بنده خدا این آخری ها پاک زده بود به سرش. هر لحظه این امکان وجود داشت که خودش گچ پایش را تکه پاره کند و فریاد زنان سر به بیابان بگذارد.
بالاخره روز موعود فرا رسید و ساعت ۶ عصر با احسان قرار گذاشتم که برویم مطب دکتر.
لعنتی از آن روزهایی بود که ترافیک کشنده بود. به مصیبت ساعت ۸ خودمان را رساندیم. اتاق انتظار جای سوزن انداختن نداشت. چنتا بچه تخم سگ هم در آن بین بودند که شیطنت کرده بودند و یک جاییشان شکسته بود و یک نفس عر میزدند و اعصاب همه را گهی کرده بودند.



..این داستان هنوز ادامه دارد!!

یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۲

وقتی صمد عاقا به پارتی می رود - قسمت دوم

وقتی خبر رسید که مامورها پشت در باغ هستند اولین واکنش من به احسان لبخند ملیحی بود که یعنی بگا رفتیم.
اول تصمیم داشتیم که خیلی خونسرد سر جایمان بمانیم تا مامورها بیایند داخل و ما ۲ تا را دستگیر کنند. مگر چه کرده بودیم که بخواهیم فرار کنیم؟ تنها چیزی که خورده بودیم نصف ساندویچ هایدا با یک لیوان نوشابه بود. از میان آن همه آدم هم ۲ نفر را بیشتر نمیشناختیم که به لعنت خدا هم نمی ارزیدند. فوقش آن شب را در کلانتری صبح میکردیم، مگر چه میشد؟ فردایش که آفتاب میزد خودشان آزادمان میکردند و میرفتیم پی زندگی مان.
همینطور به خیال خوش خودمان بودیم و داشتیم ریلکس جماعت را تماشا میکردیم که چطور دارند از در و دیوار بالا میروند که ناگهان یکی از همان ناشناس ها با لحنی که معلوم بود اصلا شوخی نمیکند گفت بزنید به چاک.. تا ۵ دقیقه دیگه اینجا پر از مامور میشه.. میبرنتون دهنتون رو صاف میکنن
نگاهی به هم انداختیم و تصمیم گرفتیم که به دنبال گله ای که دارند از دیوار باغ کناری بالا میروند برویم تا بعد ببینیم چه میشود.
یک نردبان آهنی به دیوار تکیه داده بودند و همه به نوبت از روی دیوار به باغ کناری میپریدند.
احسان جلوتر از من رفت و من نفر آخر بودم. ارتفاع دیوار حدود ۴ متر بود. از آن بالا کمی از کوچه مشخص بود. دو سه تا ون آمده بود و چهار تا از ماشین های گشتی را که چراغ گردان هایشان را روشن کرده بودند را میتوانستم ببینم.
روی لبه دیوار نشسته بودم و نمیتوانستم بپرم. همه جا تاریک مطلق بود. حتا نمیدیدم که قرار است کجا فرود بیایم.
نفس عمیق کشیدم و بدون اینکه به چیزی فکر کنم فقط پریدم.. یک ثانیه بعد عین پشگل کف زمین بودم.. ضربه ی شدیدی بود. بعد سعی کردم تا بفهمم که آیا در جایی از بدنم احساس درد دارم یا نه. درد نداشتم.
کمی آنطرف تر یک توده ی سیاهی دیدم که معلوم بود بقیه ی اهل مهانی هستند. نیم خیز و آهسته به سمتشان رفتم. نزدیک که رسیدم دیدم احسان را خوابانده اند و تا من رسیدم یکیشان گفت رفیقت انگار مچ پایش در رفته.. و بقیه شان که هفت هشت نفری میشدند به یک چشم به هم زدن غیب شدند!!
آخرین نفرشان که داشت از دیوار بالا میرفت که به باغ کناری فرار کند رو به من گفت: اینجا نمونید.. هرطور شده در برید
حالا من بودم و احسان که از درد داشت ناله میکرد. صدای مامورها را میشنیدم که به داخل باغ آمده بودند و داشتند همه جا را زیر و رو میکردند. بدون شک تا چند دقیقه دیگر به این طرف دیوار هم می آمدند و طبیعتا ما را خفت میکرند.
حرام زاده ها انگار که میخواستند بن لادن را دستگیر کنند. کماندو آورده بودند. فقط تک تیرانداز و هلیکوپتر همراهشان نبود!!
به هر زحمتی که بود احسان را از جایش بلند کردم و به سمت دیواری که به باغ کناری میرسید حرکت کردیم. شانس آوردیم که ارتفاع دیوار زیاد نبود. با هزار بدبختی خودمان را به باغ کناری رساندیم. از اینجا به بعد هیچ کدام از باغ ها مسکونی نبودند و همه اش درخت میوه بود و با دیوارهای کوتاه و یا فنس از هم جدا میشدند. فقط خدا میداند که با چه جان کندنی وسط آن همه درخت و بوته و نهرهایی که برای آبیاری کنده شده بود حرکت میکردیم.
تقریبا دو ساعت بود که از داخل باغ بیرون آمده بودیم اما مامورها هر ۲ کوچه ی منتهی به باغ را بسته بودند و با چراغ قوه همه جا را میگشتند تا اگر کسی مخفی شده پیدایش کنند. دست کم ششصد هفتصد متر دور شده بودیم اما نور چراغ هایشان را میدیدیم که نسبتا به ما نزدیک هستند و دارند همه جا سرک میکشند.
پای احسان شکسته بود و اصلا نمیتوانست تکان بخورد. نمیشد دست روی دست گذاشت که صبر کنیم که مامورها گورشان را گم کنند و بروند پی کارشان. همه اش از این میترسیدم که نکند پایش خونریزی داخلی کرده باشد و زمان را از دست بدهیم و بلایی سرش بیایید. تنها راهی که داشتیم این بود که هرچه زودتر خودمان را به جاده برسانیم و یک ماشین بگیریم سریع برسانمش بیمارستان.
تصمیم گرفتم هرطور شده احسان را کول کنم تا بلکه سریعتر بتوانیم خودمان را به جایی برسانیم. هوا به قدری تاریک بود که اصلا نمیشد جهت ها را تشخیص داد.. حتی جلو پایمان را به زور میدیدیم.
خدا احسان را لعنت نکند.. به اندازه ی یک گوریل آفریقایی، سنگین وزن است و من با این هیکل ریقو به زحمت میتوانستم ۱۰ قدم او را به دوش بکشم. چند قدم که میرفتیم پاهایم از توانم خارج میشدند و تالاپی زمین میخوردیم.. استرس داشتیم.. خسته شده بودیم.. خیس عرق شده بودیم و از تشنگی داشتیم میمردیم و از همه مهمتر درد پایش هر لحظه بیشتر میشد و من نیمدانستم دقیقا چه گهی باید بخورم.
حالا ساعت ۴ صبح شده بود و بعد از ۴ ساعت و خرده ای پیاده روی میشد از دور ماشین های عبوری که از اتوبان رد میشوند را دید. امیدوار شده بودیم که بالاخره میتوانیم از این مهلکه خلاص شویم. دقیقا احساس یهودی های جنگ جهانی دوم را داشتیم که از دست مامورهای نازی و گشتاپو دارند فرار میکنند.
کمی جلوتر به یک اتاقک نگهبانی رسیدیم که کسی داخلش نبود. احسان را همانجا روی زمین خواباندم و به یکی از دوستانمان تلفن زدم که فلانی.. جان مادرت همین الان بیا فلان جا که بهت میگویم.. زود باش فقط.
تقریبا نیم ساعت بعد مهدی خودش را به ما رساند و سریع احسان را سوار ماشین کردیم و حرکت کردیم.

مسیر حرکت - برای مشاهده تصویر بزرگتر روی آن کلیک کنید

وارد اتوبان که شدیم باید از جلوی کوچه ی ورودی باغ رد میشدیم تا به دور برگردان برسیم. به مهدی گفتم یواشش کند. دیگر خبری از مامورها و ماشین های گشت نبود. خسته شده بودند رفته بودند پی کارشان. آخر ماشینم هنوز توی باغ بود و احتمالا فردا صبح پلیس ها همه ی ماشین های آنجا را میفرستادند پارکینگ و بعدش از روی پلاک پیدایمان میکردند و حسابمان را میرسیدند.
با ترس و لرز راه باغ را در پیش گرفتیم و دیدیم که اثری از پلیس ها نیست. یادم نیست که دقیقا چطوری وارد حیاط شدم و درب را باز کردم و پریدم پشت ماشینم و گازش را گرفتیم به سمت بیمارستان.



..این داستان ادامه دارد

شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۲

وقتی صمد عاقا به پارتی می رود - قسمت اول

فکر کنم ۵۰ روزی از آن شب کذایی گذشته باشد. از همان شبی که من و احسان به نکبت بار ترین جشن تولد دنیا دعوت شده بودیم.
بگذارید برای‌تان از اول همه چیز را تعریف کنم.

نمیدانم چندم تیر ماه بود که یکی از دوستان احسان، ما (یعنی من و احسان) را به جشن تولدش دعوت کرد. یکی دو روز مانده به روز موعود (که فکر کنم ۱۵ تیر بود) شخص متولد تماس گرفت و گفت که برای مهمانی حتما با لباس سفید و مشکی و تیپ کلاسیک باشید و فیلان و بهمان. از این تیریپ ها که همه ی مهمان ها لباسهایشان با هم ست شده است و این مسخره بازی ها.
از آنجایی که ما فقط صاحب مهمانی و نهایتا ۲ نفر دیگر در آن جمع را میشناختیم تصمیم گرفتیم که رفتنمان را کنسل کنیم. احسان با طرف تماس گرفت که بگوید نمیاییم، اما موفق نشد. روز بعد که همان شب مهمانی بود نشستیم با احسان فکرش را کردیم دیدیم که این مهمانی برای ما که هیچ بنی بشری را آن وسط آشنا نداریم رفتن ندارد و خوش نمیگذرد. تازه، نه من و نه احسان هیچ کداممان پیراهن سفید و شلوار مشکی مجلسی به عمرمان نداشته ایم، و دیگر گفتن ندارد که کفش مناسب با این سر و وضع جدید هم نداشتیم. (و هنوز هم نداریم!!)
خوب که حسابش را کردیم دیدیم هر کداممان دست کم باید چهارصد پانصد هزار تومان پیاده شویم و کفش و لباس بخریم برای ۲ ساعت جشن تولد.. خوب مگر خر سرمان را گاز گرفته بود؟؟ با ۱ میلیون تومان خودمان مهمانی میگرفتیم و کلی در و داف هم میریختیم آن وسط که ملت حال کنند!!
این بار من مصمم تلفن را برداشتم که به یارو زنگ بزنم و بگویم که ما نمیاییم. سرتان را درد نیاورم.. از من عذر و بهانه و از طرف هم اصرار که حتما باید شما ۲ تا بیایید. هر مزخرفی که میتوانستم سر هم کنم را برایش بافتم اما طرف سمج تر از این حرف ها بود.
دست آخر دیدم از پسش بر نمی آیم گفتم فلانی، میدانی همه ی این بهانه ها برای چیست؟ راستش را بخواهی ما هیچ کداممان لباس کلاسیک سفید مشکی نداریم و توی این دو سه ساعت هم وقت نمیشود برویم خرید. اگر ما به مهمانی ات بیاییم خیلی زاقارت است و آبرویت جلوی بقیه میرود.

پیش خودم انتظار داشتم که طرف دیگر کوتاه بیاید و مثلا بگوید پس قول بدهید که برای سال آینده دیگر بهانه نیاورید و یکی دو تا تعارف برای هم تکه پاره کنیم و همه چیز به خیر و خوشی خلاص شود برود پی کارش. اما بدبختانه شخص مذکور تیریپ ترحم برداشت و گفت اگر دلیل نیامدنتان این است از نظر او هیچ اشکالی ندارد که ما حتی با شلوار کردی و تیشرت برویم. بعد هم تاکید کرد که برای شام تدارک دیده و نمیشود که ما نرویم.

تلفن را که قطع کردم رو به احسان گفتم: دیگر کاریش نمیشود کرد.. باید کیونمان را هم بکشیم و برویم.
حوصله تان را سر نبرم. تازه ساعت ۹ شب رفتیم برای شخص متولد هدیه خریدیم و تا آمدیم به خودمان بیاییم ساعت از ۱۰ و نیم شب هم گذشته بود. مهمانی توی یکی از باغ های حومه ی شهر بود. از اتوبان که خارج میشدی تازه چهار پنج کیلومتر باید جاده خاکی میرفتیم تا به باغ مذکور برسیم. کل آن منطقه باغ های شخصی بود و قو پر نمیزد. ظلمت کامل بود از تاریکی شب. با کلی مکافات آدرس را پیدا کردیم و ساعت ۱۱ آنجا بودیم.
بساط مهمانی کلا یک سالن بزرگ با چراغ های خاموش بود که چندتا فلاشر به طرز شکنجه آوری خاموش و روشن میشدند و صدای موزیک و مقادری انسان های مست و پاتیل که با ریتم آهنگ تلو تلو میخوردند.
همان ۵ دقیقه ی اول من از نور فلاشرها حالت تهوع پیدا کردم و آمدم بیرون توی محوطه باغ. چند دقیقه بعد هم احسان به من ملحق شد و برای خودمان یک جای دنج پیدا کردیم و نشستیم و منتظر بودیم که شام را بیاورند که لااقل شام را بزنیم و بعد برویم پی کارمان. راستش را بخواهید، پیش خودمان فکر میکردیم که چون طرف تاکید کرده بود که شام تدارک دیده حتما باید چیز دندانگیری باشد.
نیم ساعت بعد دیدیم که سر و صدای موزیک کمتر شد و چراغ ها روشن شدند و عده ای برای تازه کردن نفس بیرون آمدند. کمی بعد هم صاحب مهمانی دنبالمان آمد که بگوید شام آماده است و داد و بیداد راه انداخت که چرا شما نیستید و بیایید خوش بگذرانید و از این مزخرفات.
این را هم بگویم که من و احسان تمام وقت داشتیم از خودمان سوال میکردیم که ما این وسط دقیقا داریم چه میکنیم؟؟ بین یک مشت جوات هایی که هیچ کدامشان را نه میشناسیم و نه شباهتی بهشان داریم. کلا خیلی داغان بودند.
سر میز شام که رفتیم، متوجه شدیم که شام تدارک دیده شده ساندویچ سرد هایدا است که از وسط نصف شده!!
عین احمق ها نصفه ساندویچ مان را خوردیم و بعدش رفتیم که با میزبان خداحافظی کنیم ولی طرف گیر داد که کجااااا.. باید بمانید و ناراحت میشود که الان برویم و اینها.. که ناگهان سه چهار نفر از اهل مهمانی سراسیمه آمدند داخل و گفتند فوری صدای موزیک را کم کنید.. بطری ها را جمع کنید.. مامورها آمده اند پشت در باغ و میخواهند بیایند داخل!!



..این داستان ادامه دارد

شنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۹۲

داستان پنکه و چیزهای دیگر

ساعت از یک و نیم صبح گذشته و من آمده ام ولو شده ام روی تخت و پاهایم را دراز کرده ام و نوت بوکم را گذاشته ام روی پاهایم. لعنتی نمیدانم چرا تازگی ها خیلی داغ میکند. با اینکه کولر هم روشن است اما باز گرمم شده. دستم را دراز میکنم به سمت میز تحریر پشت سرم و سعی میکنم از میان تمام آت و آشغال های روی میزی که دیگر برای تحریر نیست ریموت کنترل پنکه را پیدا کنم. تلاشم فایده ندارد، چون میان همه ی خرت و پرت هایی که شاید یک سال است همینطور آنجا روی میز دارند خاک میخورند نمیتوانم ریموت پنکه را پیدا کنم. بلند میشوم و روشنش میکنم. راستش را بخواهید به نظرم پنکه از کولر بهتر است، چون آدم را بهتر خنک میکند.

بیشتر وقت ها - حتا نیمه های شب که از گرما کلافه میشوم - این پنکه را که روشن میکنم یاد احسان می افتم و توی دلم میگویم خدا خیرش بدهد که این پنکه را به من هدیه داد. اصلا بگذارید داستانش را خلاصه برایتان تعریف کنم.
فکر کنم چهار پنج سال پیش اوایل تابستان بود که نمیدانم برای چه احسان آمده بود خانه ما و کل روز را مجبور بودیم توی اتاق من پشت کامپیوتر باشیم. داشتیم یه کارهایی میکردیم که همه اش مجبور بودیم تایپ کنیم. یکی مان از روی کاغذ میخواند و دیگری تایپ میکرد. بعد برای آنکه خسته نشویم جا عوضی میکردیم. البته سرعت تایپ فارسی من خیلی بیشتر از احسان بود. بعد خوب یادم است که از گرمای هوا داشتیم عق میزدیم دیگر، از بس که هوای اتاق من داغ بود. آن موقع ها نوت بوک نداشتم و فقط یک دسک تاپ فکسنی داشتم که البته هنوز هم روی یک میز تحریر دیگر جا خشک کرده برای خودش. خلاصه اینکه آن روز به هر مکافاتی که بود کارمان را انجام دادیم و تمام شد رفت پی کارش.
چند شب بعد از آن پروژه کذایی مان، آخرهای شب دیدم احسان به موبایلم زنگ زد و پرسید خانه هستم یا نه. طبیعتا گفتم خانه ام و او گفت تا چند دقیقه دیگر میرسد دم خانه مان. چند دقیقه بعد زنگ در را زدند و میدانستم که احسان است. رفتم دم در و دیدم که با خواهرش دارند یک جعبه ی نسبتا بزرگ را از صندلی عقب ماشین بیرون می آورند. نمیداستم که ماجرا از چه قرار است. جعبه را بیرون آوردند و آمدند گذاشتندش وسط حیاط. رویش هم یک یادداشت گذاشته بودند که تولدت مبارک و اینها. البته تولد من ۲۵ خرداد است و آن موقع شاید هفته ی اول تیر ماه بود.
خواهر احسان میخندید و میگفت آن روز احسان از بس که گرمش شده بود وقتی به خانه آمد گفت که حتما باید برای "سالی" -یعنی من- یکی از همین پنکه ها که خودمان داریم بخریم.. بنده خدا توی آن اتاق از گرما حتما خواهد مرد!!
و اینگونه بود که من از آن روز به بعد هر بار که پنکه ی ریموت کنترل دارم را روشن میکنم یاد احسان می افتم و از گرما واقعا نجات پیدا میکنم.

ساعت چند دقیقه مانده به ۲ صبح است و من یادم نمی آید که میخواستم چه چیزهای دیگری بنویسم. فقط میدانم که روزهای سختی در این یک ماه گذشته داشتم. شاید بعدا اگر دوباره یادم آمدند بیایم و بنویسمشان.
فعلن شب بخیر

دوشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۲

زامبی های شهر من

ساعت از ۱۲ هم گذشته بود که رسیدم خانه. مسیر همیشگی برگشت را که آن موقع شب ( ساعت ۱۱) نهایتا ۲۰ دقیقه زمان میگرفت را یک ساعت و اندی در راه بودم.
امشب بار سوم بود که در این یک هفته ی گذشته توی ترافیک گیر کرده بودم و از همه ی آن آدم های تپیده شده توی ماشین هایشان و موتور سوارها و.. سرگیجه گرفته بودم.
بار اول بعد از اعلام نتایج انتخابات بود.. بار دوم هم بعد برنده شدن تیم فوتبال ایران و سومی اش هم امشب یا برای پیروزی تیم والیبال بود یا برای میلاد امام غایب!!

تمام مسیر را داشتم به این فکر میکردم که چرا باید شادی و ابراز خوشحالی مان از چیزی را با هرج و مرج و دیوانه بازی نشان دهیم؟
آخر چه دلیلی دارد که یک مرد گنده، در حالی که زن و بچه اش توی ماشین نشسته اند و دارند برایش کف میزنند وسط خیابان ناگهان از پشت فرمان بیرون بپرد و شروع به قر دادن کند.. و بعد از سی چهل ثانیه دوباره روی صندلی بشیند و برای ماشین جلویی بوق بزند که جلو برود؟
چه میشود که همه ی موتورسیکلت های شهر عین مور و ملخ بیرون میریزند و از در و دیوار بالا میروند و عربده کشان به همه چیز و همه کس گند میزنند؟
برایم قابل درک نیست که چرا ماشین ها خیابان یک طرفه را خلاف میروند.. چراغ قرمز را رد میکنند و بعد که همه شان وسط چهار راه به هم گره خوردند، الفاظ ک دار است که نثار هم میکنند.. پیاده ها عین زامبی ها روی هم لول میخورند و به جون ماشین های گیر کرده در خیابان می افتند و دیوانه وار تکانشان میدهند.

حداقل سی چهل سال است که نه تنها اخلاق یاد نگرفته ایم، بلکه همان چیزهایی را هم که بلد بوده ایم از یادمان رفته. حتی نمیدانیم که چطور باید خوشحال باشیم. مرز بین خوشی و ناخوشی مان از تار مو هم باریکتر است.
داشتم به این فکر میکردم که بی خود امیدوار شده ایم (شده ام) که اوضاع خوب میشود. حال و روزمان خراب تر از این حرف هاست. به فرض که از همین فردا صبح شرایط شروع به بهتر شدن کند، دست کم یک نسل بعد از ما باید بیاید و برود تا شاید نسل بعدی اش زامبی نباشد.

چهارشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۲

خداحافظ برگ گل دوست داشتنی ام

راستش را بخواهید خودم هم نمیدانم چرا دارم اینجا اینها را مینویسم. حتی از کلمه هایی که قرار است تایپ کنم هم متنفرم اما چون توی آن دفتر یادداشت کذایی ام آنقدر ننوشته ام که دیگر نمیشود ماجراهایش را دنبال کرد، مجبورم همینجا بنویسمشان.

جمعه ی این هفته میخواستم به بهانه تولد ۳۰ سالگی ام یک مهمانی بگیرم. چون فکر میکردم ۳۰ ساله شدن آدم یکی از آن اتفاقهایی ست که همیشه توی ذهنت میماند. نقشه کشیده بودم که چندتا از دوست های قدیمی و چهار پنج تا از همکارها را دعوت کنم و چند ساعتی دور هم باشیم و بزنیم و برقصیم و خوش بگذرانیم.
میخواستم "او" هم کنارم باشد، میخواستم دهه ی سوم  زندگی ام را با "او" شروع کنم، میخواستم فلان کنم و بهمان.

نمیدانم چند ساعت است که دارم به این یک سال و هشت ماه و سه هفته و چهار روزی که گذشت فکر میکنم. ماه ها قبلترش هم خوب یادم است. همه چیز عین فیلم مستند از جلوی چشمم رد شد.
جمعه ای که قرار بود در راه باشد را هم دیدم. حتی خیلی از چیزهایی که دلم میخواست بعدها اتفاق بیوفتد را هم دیدم. خیلی از چیزهایی را که آرزو به دل دیدنشان بودم (و هستم) را هم دیدم. حتی آن پیراهن گل گلی را که از چین برایش خریده بودم را هم دیدم. همان ۲ تا تی شرتی را که پارسال خریده بودم تا دوتایی عین هم بپوشیم را هم دیدم.

دارم به این فکر میکنم که برگ گل من فقط یکی بود. همان که واقعا عاشقش شدم. همان که هیچ وقت نمیتوانی فراموشش کنی. همان که مزه اش هرگز برایت تکرار نمیشود.
دارم به این فکر میکنم که از فردا صبح دیگر برگ گل ندارم. هیچ فردایی برای من دیگر برگ گل ندارد. برگ گل من همان یکی بود که رفت.
دارم به این فکر میکنم که آرزوی همیشه داشتنش تا ابد به دلم ماند. همه ی آن فکر و خیالات که با "او" داشتم بخار شد. دیگر "اسکوییکی" اش نیستم.

میدانی.. بدی اش این است که یک تکه از وجودت کنده میشود و با "او" میرود.
آخر رفتنش درد دارد.. خیلی هم درد دارد، اما چاره ای نداری. اگر میتوانست بماند حتما میماند.

پ.ن: نمیدانم این چه قانونی است که همیشه موقع هایی که آدم دارد برای خودش زندگی اش را میکند و فکر میکند دنیا در صلح و صفا و آرامش است، صاف یک چیزی از آسمان نازل میشود و در نشیمنگاهت تا دسته فرو میرود و حسابی سرحال میکندت!!


جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۲

630

راستش را بخواهید اصلا هفته ی خوبی نداشتم. از هیچ نظری خوب نبود.
آن پنج شنبه ی لعنتی هم تا همین امروز کش پیدا کرده بود. در واقع هنوز هم ادامه دارد و دقیقا نمیدانم کی از دستش خلاص میشوم. کل این هفته همه اش داشتم به همان پنج شنبه ی کذایی فکر میکردم. حتی توی خواب هم درگیرش بودم. رمقم را کشیده بود لامصب.
بعد امروز نشستم با خودم تصمیم گرفتم که صبر کنم و ببینم چه میشود. اینکه بشینم و غصه بخورم که دردی را دوا نمیکند. درست یا اشتباه، به هر حال اتفاقی ست که افتاده. بهتر است کمی عقبگرد کنم تا خودش تصمیم بگیرد چه میخواهد بکند. اینطوری هم "او" بهتر میتواند فکر کند و تصمیم بگیرد، و هم "من" کمتر استرس این را دارم که قرار است چه بشود.
میدانی، آخرش یک چیزی میشود دیگر. از الان که نمیشود عزای چیزی را گرفت. از دو حالت که خارج نیست.. آدم همان موقع یک خاکی بر سرش میریزد. همین است که هست.

امروز نشستم کلی با موبایلم کتاب خواندم. از همین در پیت هایی که روی آیتونز مجانی میشود دانلود کرد. از همین داستان های کوتاه که یک ساعته تمام میشوند و سر و ته ندارند. "برادران کارامازوف" هم مجانی بود و گرفتمش اما خوب خواندنش کمی سخت است. پر از کلمه های قلنبه سلمبه است که مدام باید توی دیکشنری معنی شان را پیدا کنم.
تنها کتابی که تا حالا روی موبایل خواندم و ازش لذت بردم "الف" بود. اگر خواندنم راه افتاد و دیدم که کیونش را داشتم، میخواهم یکی دو تا از کارهای موراکامی را بگیرم و شب ها بجای اینکه تا صبح "اسکی سافاری" بازی کنم بشینم کتاب بخوانم. اینجوری لااقل چهارتا کلمه ی جدید هم که یاد گرفته باشم ارزشش را دارد.

جمعه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۲

آن پنج شنبه ی لعنتی

دیروز همین موقع ها بود که خیره به چشم هایت بودم و بی مقدمه آمدی گفتی که "نمیدانی"
تا چند دقیقه، کلمه های بعدی که از میان لب هایت بیرون می آمدند واضح نبود..
زمان کند شده بود..
هوا نبود..
داشتم خفه میشدم..
از خودم بدم آمد. شاید بخاطر نیم ساعت قبلترش بود، حتا روز قبلش. نمیدانم چرا همان موقع نفهمیدم که باید چیزی اتفاق افتاده باشد.
بعد که رفتم سر کار اصلا نمیفهمیدم که دقیقا به ملت چه میگویم. سعی میکردم سرم به کاری مشغول باشد تا مجبور نباشم با همه حرف بزنم اما نمیشد لعنتی. تحمل شان خیلی سخت بود. احمق ها همه شان همان موقع آمده بودند خرید کنند. دلم میخواست فرار کنم بروم یک جای خلوت برای خودم بشینم. یک جایی که فقط ساکت باشد.
تقریبا ۱۲ و نیم بود که رسیدم خانه. بابا مثل کرم های خاکی داشت برای خودش توی باغچه وول میخورد و خواهرم هم سرش به لاک ناخن هایش گرم بود.
یک راست آمدم توی اتاقم. چراغ را هم روشن نکردم. فقط لباس هایم را در آوردم و افتادم توی تخت. حتی توان اینکه بروم و مثانه ام را خالی کنم هم نداشتم.
صبح با زنگ تلفن بیدار شدم. چشم هایم را که باز کردم دلم میخواست همه اش را خواب دیده باشم. به خودم گفتم کاشکی کابوس دیشب باشد که هنوز یادم مانده. اما واقعی بود. دلم میخواست پرت میشدم به یک جای دیگر عالم.
از آن موقع تا الان همه اش دارم فکر میکنم به اینکه کجای کار اینقدر لنگ میزده
نشسته ام فکر میکنم که از کجا دوباره باید شروع کرد

سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۲

628

آلرژی فصلی ام افتضاح شده است. صبح ها که از خواب بیدار میشوم باید به یکی از این شرکت های لوله باز کنی تلفن کنم تا یک نفر بیاید و مجرای تنفسی ام را باز کند.
از بس که عطسه کرده ام حس میکنم دارم به در و دیوار پاشیده میشوم. مدام دارد آب بینی ام چکه میکند و حال همه را به هم میزند.

این روزها فکر کنم بی خوابی مفرط پیدا کرده ام، از بس که همه اش خسته ام و انگار که تمام انرژی ام را با سرنگ از وجودم بیرون کشیده اند. بعد قسمت احمقانه اش اینجاست که شبها وقتی که خسته و داغان روی تخت ولو شده ام و دارم برای چند ساعت خواب التماس میکنم، توی تاریکی و با چشم نیمه باز مینشینم subway surfers و ski safari بازی میکنم و تا به خودم می آیم ساعت ممکن است از ۳ هم گذشته باشد.
بعد مثل احمق ها با انگشت دست از ۳ تا ۸ و نیم را میشمارم و میفهمم که نهایتا ۵ ساعت میتوانم بخوابم. توی دلم هرچه افعال رکیک را که میدانم برای خودم صرف میکنم و به خودم قول میدهم که فردا شب حتما این کار مسخره را تکرار نکنم.. اما نمیشود لعنتی.

اوضاع کار آنچنان تعریفی ندارد. تعریف نداشتنش از این بابت است که خوب یا بد بودن بازار هیچ ثباتی ندارد. امروز میتواند خوب باشد و فردا صبح ناگهان قمر در عقرب میشود و هرچه رشته کردی پنبه میشود.
خیلی ها امید به "هاشمی" دارند که بیاید و این اوضاع درب و داغان را شاید کمی مهار کند.
و من به همه ی ماجراهای ۴ سال گذشته تا به امروز فکر میکنم و به خودم میگویم این بار چه بلایی قرار است بر سرمان بیاید.
راستش را بخواهید ترجیح میدهم همین محمود تا آخر عمرش - تا آخر عمر خودمان - سر کار باقی بماند، اما هرگز روزهای مزخرف خرداد ۸۸ تکرار نشود. دیگر آن سرخوردگی ها و بگیر و ببندها و جان دادن ملت را نمیخواهم.

راستی یادم رفت که بگویم دخترک بیست و یکی دو ساله ای که شاگرد مانتو فروشی مغازه کناری ماست، امسال لاتری را برد. اگر فرم قبولی اش را خودم نمیدیدم هرگز باورم نمیشد. شیما شاید به سختی دبیرستانش را تمام کرده باشد و از آمریکا فقط لس آنجلس را میشناسد و این روزها فقط از حضرت حافظ است که پیشنهاد ازدواج نگرفته است!!
از روزی که فهمید برنده شده همه مان را به یک چشم دیگر نگاه میکند. شرط میبندم تا چند وقت دیگر کم کم لحجه اش هم خارجکی میشود.

چهارشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۲

در آرزوی نیویورک


سکانس یک: دیشب خواب میدیدم که پستچی برایم نامه آورده بود. وقتی رفتم دم در و امضا کردم و پاکت را تحویل گرفتم، دیدم نامه از اداره مهاجرت است.. خوب یادم است که دستهایم میلرزید. همانجا با کلی استرس پاکت را باز کردم و دیدم که توی لاتاری برنده شده ام!!

سکانس دو: دفتر سفارت بودیم. اینکه کدام کشور بود را یادم نیست. فقط میدانم که هوا مثل این روزها بهاری بود و من و طناز دلبرانه ام توی راهرو روی نیمکت چوبی منتظر نشسته بودیم. دل تو دلمان نبود. همه ش خدا خدا میکردم که طرف امروز را از دنده ی چپ بلند نشده باشد و شب قبل با عیالش اوقات خوشی را سپری کرده باشند!!

سکانس سه: داشتم با ذوق و شوق از رویای آمریکاییمان برای مامور مصاحبه کننده حرف میزدم. طرف نسخه ی واقی پیتر گریفین بود. حتا به خودش هم گفتم که چقدر شبیه پیتر هستی.. و او قاه قاه (با همان لحن و مدل) میخندید. برایش تعریف کردم که چقدر عاشق نیویورک هستم.. برایش گفتم که میخوام بروم گرافیک بخوانم.. که میخواهیم توی بروکلین یا کویینز خانه اجاره کنیم.. که کارمند یک شرکت خفن توی منهتن باشم.. که روزهای تعطیل با طناز دلبرانه ام برویم سنترال پارک هوای خوری.. که از دکه های کنار خیابان هات داگ یک دلاری بخریم.. و هزار یک جور خیال پردازی برایش کردم. حتا وبلاگم را هم نشانش دادم و برایش پست هایی را که در آرزوی نیویورک بودند را خواندم.
کلی با پیتر رفیق شده بودم. شماره تلفنش را گرفتم و بهش قول دادم که سال آینده همین روز، میخواهم توی یکی از رستوران های معروف شهر به شام دعوتش کنم.
یادم نیست که پیتر چه میگفت، فقط میخندید و به فارسی تکرار میکرد‬‬‮ عالی.. عالی..
دست آخر هم فرم هایمان را مهر و امضا کرد و از توی کشوی میزش ۲ تا بلیط هواپیما به مقصد فرودگاه جان اف کندی بهمان هدیه داد و تاکید کرد که سال آینده همین موقع منتظر تماس ما از نیویورک است!!

سه‌شنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۲

626

دیروز رفته بودیم ۱۲ به در. چند سال است که ۱۲ به در میرویم به جای ۱۳ به در. فکر کنم دلیش تنبلی خانوادگی باشد. آخر هر سال بعد از اینکه از ۱۳ به در برمیگشتیم خانه همه مان خسته و کوفته بودیم و اصلا توانایی فردا صبح را نداشتیم. بعد اینجوری شد که یک روز زودتر میرویم به دامان طبیعت و فردایش را استراحت میکنیم فقط. مثل امروز که تا ساعت ۱ ظهر خوابیدم!!

از ساعت ۳ ظهر تا الان میخواهم یک فایل ۱۰۰ مگابایتی برای یکی از دوستانم روی اینترنت آپلود کنم و نمیشود. همه ی سایت های به درد بخور فیلتر هستند، آنهایی هم که باز مانده اند اجازه ی آپلود فایل با حجم ۲۵ مگابایت بیشتر به آدم نمیدهند. دهانم صاف شد تا بالاخره توانستم یک جایی پیدا کنم. الان هم بعد از یک ساعت و خرده ای ۸۰ درصدش رفته بالا. اگر به شانس من باشد که روی ۸۵ درصد گیر میکند و یک بیلاخ گنده نشانم میدهد. وضعیت اینترنت به کل ریدمان است.

همین چند دقیقه پیش داشتم وبلاگ یلدا را میخواندم. چیزی نوشته بود که دلم خواست فوری زنگ بزنم و حالش را بپرسم. بعد یادم افتاد که اصلا از اول سال تا حالا بهش زنگ نزده ام و تبریک نوروز هم نگفته ام. راستش را بخواهید خجالت کشیدم از خودم. بعد که بیشتر فکر کردم دیدم به خیلی ها زنگ نزده ام.. حتا تکست هم نزده ام.. حتا یادم افتاد که به فلان دوستم که همین یک ماه پیش عقد کرد هم زنگ نزدم و تبریک نگفتم.
اصولا من آدم تنبلی هستم در این موارد. موقع اینجور کارها که میشود هی پیش خودم میگویم اوکی، یک ساعت دیگر زنگ میزنم.. اح دیر شد، فردا اول وقت زنگ میزنم..آخ یادم رفت، وقتی رسیدم خانه زنگ میزنم.. و این داستان تمامی ندارد. بعد که چشمم را باز میکنم میبینم دو هفته تعطیلی تمام شده و من هنوز میخواهم به ملت زنگ بزنم!!
گندش را در آورده ام.. خودم میدانم

یکشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۹۲

625

از وقتی که ساعت ها را جلو کشیده اند احساس میکنم از همه چیز عقب افتاده ام. انگار که همه چیز روی دور تند رفته باشد. تا چشم به هم میزنی شب شده و یک راست باید بروی بیوفتی روی تخت خواب. همین.

راستش را بخواهید، الان اصلا یادم نمی آید که آمدم اینجا چه بنویسم، مهم هم نیست البته.
دلم میخواهد الان از این بنویسم که من عاشق ساعت هستم، عاشق کفش و تیشرت هم هستم. عاشق چیزهای دیگری هم هستم که نمیشود ازشان بنویسم، اما واقعا این ها را دوست دارم. حاضرم کیون لخت توی خیابان راه بروم، اما ساعت و کفش خوب داشته باشم.
و خوب بودن نسبی است البته. ممکن است من با یک جفت آدیداس آبی رنگ و همین سواچ مشکی رنگی که طناز دلبرانه ام پارسال برایم هدیه گرفته عرش را سیر کنم، اما شما با کفش فیلان و رولکس هم حال خوبی نداشته باشید.

همین چند روز پیش بعد از ظهر، توی راه که میرفتم سر کار، پشت یکی از چراغ خطرها ناگهان هوس کردم یکی از این سواچ های رنگی داشته باشم. از همان ها که پارسال یکی از آن آبی هایش را برای طناز دلبرانه ام هدیه خریدم. میدانید، من عاشق رنگ قرمز ام. اگر میشد، شلوار جین قرمز هم میپوشیدم.
از پشت همان چراغ خطر مسیر را عوض کردم و خودم را به نزدیک ترین ساعت فروشی رساندم و خریدمش.
میدانید؟ تا نمیخریدمش خیالم راحت نمیشد!!
حالا هر بار که روی دستم باشد، حس میکنم کلی انرژی دارم.. حس میکنم از ریتم دنیا کمتر عقب میمانم.. حس میکنم کودک درونم هنوز دارد زندگی میکند

یکشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۹۲

سال ۹۱ در ۱۲ شماره

  1. از آخرین روزهای اسفند توی بیمارستان بودیم. حال پدر بزرگم اصلا خوب نبود و ۲ بار پشت سر هم عمل شد. جراحی دوم بکلی حالش رو خراب کرده بود. گذشته از مشکلات فیزیکی، هوش و حواسش اصلا خوب نبود.. تقریبا هیچ چیز و هیچ کسی رو نمیشناخت. وای از چشمهاش.. چشمهاش دیگه روح نداشتن. به هر زحمتی که بود تا قبل از سال تحویل آوردیمش خونه. روز به روز حالش خراب تر میشد. کاری از دست کسی بر نمیومد.
  2. پدر بزرگم فقط نفس میکشد. تمام وقت روی تخت توی اتاقش افتاده بود و با سرم تغذیه میکرد. ۱۴ اردیبهشت افتتاحیه ی فروشگاهمون بود و از فردا کار شروع شد.
  3. آخرهای خرداد بود که بالاخره پدر بزرگم تمام کرد و از اون همه درد و رنج خلاص شد.
  4. حسابی مشغول کار بودیم. از ۹ و نیم صبح تا ۱۲ شب. هیچ فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه.
  5. باز هم کار. اواخر مرداد ۲ هفته ماموریت رفتم چین. تجربه ی خیلی خوبی بود.
  6. باز هم کار. فقط کار
  7. از اول مهرماه محل کارم عوض شد. مسئولیت های بیشتر و طبیعتا دردسرهای زیادتر.
  8. و باز هم فقط کار
  9. از پاییز چیزی یادم نمیاد.. فقط کار
  10. شروع زمستان. بدون هیچ چیز جدیدی. همان کار همیشگی
  11. وضعیت اقتصادی نابسامان. گرانی. فروش پایین
  12. پایین ترین میزان فروش
به همه ی این ها خستگی و یکنواختی و دردسرهای خاص هر کاری را هم اضافه کنید. هیچ وقتی برای خودت و خانواده ت و کارهای شخصی نداشتن و خیلی چیزهای دیگه رو هم اضافه کنید.
همیشه فکر میکردم آدم وقتی کاری که دوست داره رو انجام بده دیگه خستگی نداره.. یکنواختی نداره.. روزمرگی نداره.. اما از همینجا باید اعتراف کنم که کار، هر چیزی که باشه، همه ی اون محدودیت ها و سختی ها رو به همراه خودش میاره.

جمعه، فروردین ۰۲، ۱۳۹۲

یادداشت پیدا شده در خانه تکانی

از میان هزار و یک آدم زندگیت، گاهی یک نفر و فقط یک نفر هست که می شود برداری اش بنشانی توی لایه های شخصی زندگی ات. و بشود و بتوانی از هر دری و از هر حسی، خوشایند یا ناخوشایند با او حرف بزنی، برایش تعریف کنی، نشانش بدهی، بی آنکه نگران تصویرت باشی. که اصلا این آدم بشود تو، خود ِ خود ِ تو، انگار حضورش با تو یکی باشد، انگار حضور نداشته باشد. همان جور برهنه و عریان باشی با او، انگار در خلوت خودت.

سخت است، اما اگر از این یک نفرها پیدا کردی جایی، بردار لایه ی دوست نداشته ها و برهنگی ها و نگفته ها و نشان نداده هایت را بگذار جلویش، روی میز، خودت را در این موقعیت تجربه کن و این تجربه ی منحصر به فرد را آویزان کن یک جایی سر در زندگیت!!

دوشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۹۱

از اون موقع ها كه..

مغزت از خستگى ديگه از كار افتاده اما لنتى خاموش نميشه
دو سه روزه نخوابيدى اما هيچ نشونه اى از خواب نيست
تنگى نفس دارى
از اون موقع ها كه نميدونى چه اتفاقى داره ميوفته
كه دلت ميخواد هرچه زودتر از اين كابوس بيدار بشى
كه همه چيز از اول داره از جلو چشمات رد ميشه
از اون موقع ها كه هرگز تصورش رو نميكردى
از موقع ها كه سنگينيش داره خفه ت ميكنه

شنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۱

621

آمدم نوت بوکم را روشن کنم، دیدم باتری اش خالی خالی ست. از روی عادت دستم را بردم پایین تختم و دنبال سیم شارژر گشتم، بعد یادم افتاد که صبح شارژر را برده بودم پایین و روی میز نهارخوری بساطم را پهن کرده بودم که نوت بوک یکی از مشتری ها را سر و سامان بدهم.

کورمال کورمال رفتم و از زیر میز خودم را به پریز برق رساندم و آمدم نشستم روی تختم. برای خودم غزلیات مولوی گذاشته ام تا شاملو برایم بخواند. راستش را بخواهید زیاد به شعرهایی که میخواند گوش نمیکنم. فقط دلم صدای شاملو را میخواهد. صدایش یک گرمی خاصی دارد که الان خیلی به دلم میچسبد.

قبل ترها، هر موقع که دلم میخواست می آمدم اینجا و برای خودم چیز میز مینوشتم، اهمیتی هم نداشت که چه حال و هوایی دارم. اما در این یک سال گذشته فقط برای ناله کردن اینجا نوشتم.

راستش را بخواهید نمیدانم چرا همه ش آخر هفته ها که میشود دلم میگیرد. نمیدانم چه مرگم میشود که غصه ام میشود. یک مرگ بخصوصی ام میشود که نمیفهمم دلیلش از چیست. شاید هم کمی میدانم آن ته مه های دلم از چه گرفته اما به هر حال صبح شنبه که میشود به گه خوردن می افتم که برای چه من دیروز اینقدر دپرس و عن بوده ام؟

امشب جایی مهمان بودیم. از آن مهمانی ها که آدم دلش نمیخواهد برود اما مادر آدم اصرار میکند که حتما باید ما هم برویم. تهدید میکند حتی. از هیچی که بهتر است اما به هرحال آدم حال و حوصله اش را ندارد.
از وقتی که برگشتیم آمدم نشستم و به سقف اتاق خیره شدم. با این تفاوت که روی سقف هیچ چیزی نمیدیدم. فقط یک چیزی بود که نمیگذاشت راحت نفس بکشم.


بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید .. در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید .. کزین خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید .. که این نفس چو بند ست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره ی زندان .. چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید .. چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید، خموشی دم مرگ است .. هم از زندگی ست اینکه ز خاموش نفیرید

پنجشنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۱

620

خیلی اتفاقی متوجه شدم که بدون هیلتر شکن و اینجور چیزها توانستم وارد داشبورد وبلاگم شوم. البته شاید این از موهبت سافاری باشد که خودش یک جوری از آن لا به لا ها رد میشود و کسی متوجه ورودش به بلاگر و یوتیوب و باقی محصولات گوگل که هیلتر هستند نمیشود. به هر حال امید است که برادران همیشه در صحنه چشمشان به این چند خط نوشته ی من نخورد و بگذارند کمی برای خودمان حال و هول کنیم.

کل این هفته را منتظر اربعین سالار شهیدان بودم. راستش را بخواهید هرگز تا به این حد از ایشان خوشم نیامده بود. هیچ کدام از شهادت های این امام عزیز تا این حد برایم مفید نبوده است. نه اینکه حالا فکر کنید مهمانی، سفری، گردشی چیزی رفته باشم ها.. نه. همه اش توی همین اتاق خودم ولو بودم. تا لنگ ظهر خوابیدم و مفید ترین کاری که انجام دادم این بود که بعد از سه چهار ماه لباس ها و خرت و پرت هایی که پخش زمین بودند را جمع جور کردم. کلی آشغال بیرون ریختم و لباس هایم را مرتب کردم و بقیه ی خرت و پرت هایم را توی یک سوارخ سمبه ای چپاندم و حالا چند متر مربع به فضای زندگی ام اضافه شده است.
برنامه ی فردا هم همین است، با این تفاوت که میخواهم اتاق را جارو بزنم.



پ.ن: یکی از آن اندک نوشته هایی است که جمعه پست نشده!!