شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۸

جوجه ی سبز و کلاغ

اون موقع ها که 6-5 سال بیشتر نداشتم نمیدونم چرا تابستون ها میرفتم خونه مامان بزرگم و یکی دو هفته همونجا میموندم. البته این مراسم سال ها ادامه داشت و هنوز هم گاهی وقتا میرم پیششون میمونم.
اون زمان مامان جونم اینا خونه ی قدیمی خیلی بزرگی داشتن و طبیعتا حیاطش هم بزرگ بود و پر از درخت و گل و گیاه.
توی اون بازه زمانی بیشتر بچه ها همه شون جوجه داشتن و توی یکی از همین اقامت های هفتگی، یه روز به این نتیجه رسیدم که الان وقت مناسبیه که من هم جوجه داشته باشم. خلاصه اینکه رفتیم و یدونه جوجه فسقلی سبز خریدم و برای اولین بار صاحب جوجه شدم.
نمیدونی چه عشقی باهاش میکردم...
هفت هشت ده روزی نگذشته بود که یه روز بچه م رو که دیگه رنگ سبزش تقریبا رفته بود و متمایل به زرد شده بود، واسه گردش صبحگاهی برده بودم تو حیاط و دوتایی با هم صفا میکردیم.
یدونه میخ بلند داشتم که باهاش کِرم خاکی شکار میکردم و به عنوان اسپاگتی به بچه جانم میدادم. سرگرم پختن اسپاگتی بودم که یهو دیدم یه کلاغ مثه شاهین اومد و جوجه م رو که چند متر اونطرفتر بود شکار کرد و با خودش برد.
منو میگی... داشتم پس می افتادم. به عمرا تا حالا همچین صحنه ی فجیعی ندیده بودم. یکی دور روز زار و زنبل داشتیم.
هنوز هم صدای جیررررر جیررررر کردنش وقتی که کلاغه داشت میبردش تو گوشم مونده.
از اون موقع به بعد از همه ی کلاغ ها متنفر شدم و از ترسم دیگه هیچ وقت جوجه نخریدم. بعد از این قضیه تا مدت ها تفگ بادی داییم رو که قاطی خرت و پرت هاش که خونه مامان بزرگم بود رو برمیداشتم و میرفتم طبقه دوم و از پشت یکی از پنجره ها مثه یه تک تیرانداز حرفه ای ساعت ها کمین میگرفتم تا کلاغه رو ترور کنم. والبته هرگز موفق نشدم!

پ.ن: امروز داشتم با یکی از دوستام گپ میزدم، بحث کشید به جوجه و این حرفا، یادم به جوجه ی مرحوم افتاد و هوس کردم این خزعبلات رو اینجا هم ثبت کنم.

۱۰ نظر:

نيكا گفت...

منم از كلاغ ها متنفرم! به نظرم زشت ترين ها هستن....
و البته ناراحت شدم بابت جوجه ت ...

نيكا گفت...

نداف يعني پنبه زن....
از همون پيرمردا كه ميگن آي لحافدوزيه لحاف دوزي....

Unknown گفت...

نفرت انگیزتر از این کلاغها خودشونن...

چقدر بچه بودم با روباهه که سره زاغ رو کلاه گذاشته بود حال می کردم. :دی

توی محلمون(به دلایلی که اینجا جا نمیشه) همیشه از قدیم پر قورباغه بود، وقتایی که میگرفتیمشون تا دخترا رو اذیت کنیم :دی
بعد که ولشون می کردیم، همیشه شکار کلاغ ها میشدن...

iman گفت...

قار قار...
جیک جیک...
قار قار...
جیک جیک...
چه تناوبی!

شهریار گفت...

و در اینجا بود که سلمان کوچولوی قصه ما اولین تراژدی رو تجربه کرد!

امین گفت...

تو که تو پست قبلیت گفتی تموم ماشین ها و آدم های اطرافتو یه جاهای خودتم حساب نمیکنی! معلومه این جوجه هه! خیلی پارتیش کلفت بوده که تونسته رتبه ی خودشو از اونجاها بکشونه بالا و برسه به دلت!
مثل این رفیقمون که تونسه با درس خوندن رتبه ی پارسشو از اونجاها بکشه به رتبه های خوب خوب...
ولی مطمئن باش که کلاغه تو و اون جوجه رو اونجای خودشم حساب نکرده!

ایوب阿尤布 گفت...

ای جان سخن از ایام خوش گفتی و از روزگاران شاد
یاد اون جوجه های رنگی دور امامزاده بخیر
مثل این که وظیفه بود اول تابستون بریم جوجه رنگی بخریم و البته اگه مثل مال تو شکار کلاغ نمی شدن می مردن پس زیاد ناراحت نباش چون عمرش به سر امده بوده من هر تابستون می خریدم اگه شکار گربه سیاه نمشدن 2 هفته ای می مردن

خانومی گفت...

چه پست با حالی بود.آدمو میبره به حال و هوای اون وقتای بچگیش ..خودمونیم ها خیلی خنگ بودیم.مگه نه؟؟؟؟؟ ولی یادش بخیر

نیلوفر گفت...

هییییییییییییییییی. جوجه گفتی و دل منو کباب کردی. منم بچه بودم خیلی جوجه باز بودم. یه بار گربه اومده بود کنار جوجه ها توی حیاط و داشت آشغال مرغ می خورد. من فکر کردم داره جوجمو می خوره. منم یهو غش کردم.
:دیییییییییی

یلدا گفت...

یکی از دخترخاله هام عاشق جوجه و مرغ و خروسه. همیشه با این روحیه اش می گم تو باید حنا در مزرعه میشدی . یه روز که میره واسه جوجه اش غذا بیاره. وقتی برمیگرده میبینه کلاغه کله ی جوجه شو کنده و برده و هنوز هم اونجا نشسته و داره نگاه میکنه. اونقدر شوکه میشه که تا دو روز غذا نخورد و بعد هم از اون روز تا حالا هربار اون حادثه یادش میاد گریه اش میگیره.
الان نمی دونم چرا این خزعبلات و گفتم. فکر کنم به روحیه ات کمک کردم ! :D