پنجشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۸

موتور حساب

بابام یه کُمد داره که توش خرت و پرت های جالبی میشه پیدا کرد.
نکته ی این کمد اینه که هرگز چیزی ازش کم نمیشه ولی به مرور زمان به آت و آشغال های توش مدام اضافه میشه.

یکی از چیزهای داخل اون کمد که از زمان بچگی همیشه آرزو داشتم تا یه روزی صاحبش بشم، یدونه ماشین حساب HP - 41C بود که بابام مثه داستان های شاهنامه از قابلیت هاش تعریف میکرد و حسابی عطش داشتنش رو برام بیشتر و بیشتر میکرد.

بیشتر از 8-7 سال نداشتم که دور از چشم مسعود میرفتم سراغش و ساعت ها باهاش بازی میکردم. وانمود میکردم که دانشجوی هاروارد یا MIT یا آکسفوردی جایی هستم و به کمک این ماشین حساب دارم سخت ترین مشکلات بشری رو حل میکنم!

گذشت و کم کم hp رو فراموشش کردم تا اینکه سال 1380 شد و دانشجوی! ترم دوم عمران شدم.
یه روز زمستونی دیدم که بابا اومد تو اتاقم و جعبه hp هم توی دستش بود. نشست روی تختم و منم رفتم کنارش. رفتارش دقیقا طوری بود که انگار میخواد یه عتیقه ی با ارزشی رو به من که وارث باشم تحویل بده!
خلاصه، گفت حالا که دانشجوی مهندسی شدم دیگه وقتش رسیده که از این ماشین حساب پیشرفته! استفاده کنم و حسابی باهاش درس بخونم. انصافا کلی خوشحال شدم و یاد اون موقع ها افتادم که آرزوی داشتنش رو داشتم.
این جناب hp به اندازه ی کل واحدهای اون ترم دفترچه راهنما داشت. تصمیم گرفته بودم که ازش حرفه ای استفاده کنم.
تمام تعطیلات عید نوروز 81 رو صرف خوندن راهنماهاش کردم. بعد از اون همه وقت تازه یاد گرفته بودم که یه سری کارهای ساده باهاش انجام بدم. کلا منطق احمقانه ای داشت ولی باز هم ادامه دادم.
اون ترم تمام شد. واسه اولین بار مشروط شدم. hp رو دوباره گذاشتمش توی جعبه ش و گذاشتمش توی جایگاه ابدیش.

تابستون همون سال، چون ریاضی 1 و فیزیک 1 رو افتاده بودم توی یه دانشگاه دیگه ترم تابستونه گرفتم و رفتم یدونه ماشین حساب کاسیو الجبرا خریدم و خودم رو راحت کردم.
...
چند روز پیش صبح ساعت 7.5 دیدم بابام روی موبایلم زنگ میزنه. منگ ِ خواب بودم. با لحن تحکم آمیزی گفت در اولین فرصت برم و برای hp جان باطری بخرم، چون پدر گرامی هوس کردن که ازش استفاده کنن.
توی این 3-2 روزه کل شهر رو زیر و رو کردم. نمونه باطریش رو به هرکی که نشون دادم گفتن نسل این باطری ها رفته پیش دایناسورها.
امروز ظهر که بابام از سر کار برگشت خونه جریان باطری رو براش تعریف کردم. ماشین حساب کاسیو fx-5500 خودم رو بهش دادم و گفتم شرط میبندم این فسقلی از اون اسباب بازی قدیمیت بیشتر میتونه کمکت کنه!

حالا من "موتور حساب" hp رو با تمام یال و کوپالش، به عنوان یه وسیله ی تزئینی گذاشتم توی کتابخونه م تا بقیه عمرش رو اینجا خاک بخوره.
فاکتور فروشش رو امروز توی یه پاکت و بین یکی از صفحات دفترچه گارانتیش پیدا کردم. 4 فوریه 1982 :دی
(برای بزرگتر دیدن عکس ها میتوانید روی آن کلیک کنید)

پ.ن: میگم با (ت ط) ری رو با "ت" مینویسن یا "ط" ؟!

۱۲ نظر:

Niu Sha گفت...

می بینم که با بزرگتر از خودت می پری! 1982..:دی...امان از دست ِ بابا ها با این کمد هاشون!
امروز داشتم وسایلم رو جا به جا می کردم! یاد ِ خرت و پرت های بابام افتادم! اگه بیاد کمد های منو ببینه ! احتمالا به خودش افتخار می کنه!
چون من همش سرش غر می زنم ! اما خودم! بببببببببببببببببببعله! اوضام خرابتر از حضرت ِ آقای باباست..!
راستی فک کنم باطری درست باشه! باتری هم درسته! اصن هر جوری دوست داری همونو بگو درسته !:دی

Niu Sha گفت...

آخ جون! اول اول...! :دی

Niu Sha گفت...

بازم منم ..دوم دوم

Niu Sha گفت...

حالا سوم هم باز خودم! :دی

Niu Sha گفت...

حالا نفر ِ بعدی بیاد :دی

مرجان گفت...

يعني من عاشق اين باباي توئم!!!
جدي بخدا
اون از اون كادوهاي تولد و عمو نوروز و هليكوپتره و كلي كاراي ديگه و اينم از اين
ما كمتر ديديم كه بابهايمان ايندر به فكرمان باشند
شايد جنابعالي چون يه دونه پسري و بچه اولي واز اين حرفا اينقدر تحويلت ميگيرن ولي كلا خيلي باحال بابات
باتري رو هم باهر دوتاش مينويسن

ایوب阿尤布 گفت...

سلام
اول مهم "ط" باطری نیست مهم اینه کار کنه و انرژی تولید کنه و اون ماشین حساب hp را به کار بندازه تا باباجان شما احساس جون بودن بهش دست بده
دوم حالا اگه باتری بنوسی لامپ روشن نمی کنه باطری بنوسی انرژی رایگان تولید می منه
نه خداییش این رو توضیح بده؟؟؟؟
سوم برو خدا رو شکر کن باباجان قبول کرد که ماشین حسابش از رده خارجه وگر نه باید سوار ماشین زمان می شدی می رفتی از دوران داناسورها باتری شایدم باطری می خریدی

Niu Sha گفت...

راستی! جواب کامنتارو تو کامنت دونی خودم می دم جدیدا! نه که خارجیم ! :دی

نیلوفر گفت...

خیلی باحال بوووووود ;)))))))))
بابای تو یه کمد داشت ، بابای ما یه صندوقچه رمز دار داشت.
چه هاااااااا نکردم که رمزشو پیدا کنم
به نظرم می اومد اسرار انگیز ترین مسایل دنیا اون توئه !!
;))))))))

ناشناس گفت...

امیدوارم 16 آذر رو یادتون نرفته باشه ...
همگی به نزدیکترین دانشگاه برید و با داشنجوها همراه بشید ...

سبز باشید و ایران را باهم سبز کنیم ...

خانومی گفت...

یک عدد داستان راجع به ایرانی بازی ایرانیها تعریف کردیا.
آخه ما ها عادت داریم همش چیزایی که سال به سال ازشون استفاده نمیکنیم نگه داریم و همش بگیم حیفه!!! و دلمون نیاد بدیمش به یکی که ازش استفاده کنه و ...خلاصه نگهش داریم تا بترشه!!
این خصوصیت مختص بابا جان شما نیست.
من خودم دارم یه مدتیه رو خودم کار میکنم که این طوری نباشم.اگه چیزی باشه که بیشتر از شیش ماه ازش استفاده نکرده باشم حتما ردش میکنم بره.
از بسکه من باحالم
ها ها ها
:)))))))))))))))))))))))
میگما میخوای یه سر بزن اندرون وبلاگ بنده

یلدا گفت...

خب باتری باطری هم نوشته میشه و کلا دو تاییش درسته و تو مایه های اتاق و تهران و اینجور چیزاست. این پستت و خیلی دوست داشتم. کلی خاطره و نوستالژی داشت مخصوصا فاکتور فروش !