یکشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۷

شبنامه

از نصف شب پست دادن اصلا خوشم نمیاد اما الان بهترین زمانه. همه جا ساکت... کسی کاری باهاتت نداره... آرامشش رو دوست دارم.
این ۳-۲ روز بد جوری معتاد "خانوم" شده م. با سرعت وحشتناکی دارم میخونم. الان که دیدم صفحه ۲۲۷ رسیدم یکه خوردم!
نمی دونم خوندیش یا نه اما من توی داستان ذوب شدم. رفته م به اون زمان. با اینکه دارم کتاب رو میخونم اما همه چیز رو توی ذهنم میبینم.

چند وقتی میشه که همه ش دارم با خودم الکی کلنجار میرم. حس میکنم دارم عوض میشم. دو م افتاده که انگار مثه قبل نیستم. چیزایی که حتی تا ۱ ماه پیش هم برام مهم بودن دیگه برام ارزش ندارن. یه خود درگیری دارم که هیچی ازش سر در نمیارم. خسته م چون برام ناشناخته س...
میدونم فکرم بیخودی مشغوله اما هنوز نتونستم خاموشش کنم. مثه وقتی شده که کامپیوترت spyware میگیره و CPU الکی مثه خر کار میکنه. دلم end task میخواد. هیچی نیست که بهش فکر کنم اما مدام دارم فکر میکنم!!!
این وضع داره دیوونه میکنه منو

آهای تویی که اون بالا نشستی، یا شاید هم همین پایین باشی. اصلا مهم نیست که کجایی و چیکار داری میکنی. من که سر از کارهات در نمیارم، البته به من مربوط نیست تو کار کسی دخالت کنم اما فقط خواستم بهت بگم: کمک

هیچ نظری موجود نیست: